قصه کوکو، 28.
کوکو نمیدونست چه مدت در سکوت سیاهش شناور باقی موند. هیچ درکی از زمان نداشت. هیچ درکی از هیچ چیز نداشت. زمانی که نورها و بعدش صداها اول به رنگ خیال، بعد کمکم واقعیتر و واقعیتر شدن، کوکو حس کرد همراهشون سنگینی، درد و وحشت هم به تدریج به وجودش برمیگشتن. دلش میخواست نشنیده و ندیده بگیره. دلش میخواست جهان دست از سرش برداره تا بتونه به پیش رفتن در بطلان ادامه بده. وحشت تموم بشه. درد تموم بشه. همه چیز تموم بشه و عدم، این عدمه عزیز برای همیشه از همه چیز نجاتش بده. کوکو به شدت از بیدار شدن و مواجهه با چیزی که در پشت پرده ضخیم ناهشیاری در انتظارش بود وحشت داشت. اما صداها و نورها قویتر و قویتر به غفلتش ضربه میزدن و دیگه نمیشد ندیدشون گرفت.
-بیدار شو پرنده بزرگ. بیدار شو. پاشو. توی این زمهریر و در این موقعیت تو نباید بیشتر از این بخوابی. بلند شو پرنده بزرگ. بلند شو. تو باید بیدار بشی. بلند شو!
کوکو نور شبتابهارو پشت پلکهای دردناکش دید. صداهای ریزشونرو شنید. و حرکت آروم بالهاشونرو روی خاکسترهای پرهاش حس کرد.
-بسه دیگه تمومش کنید. ولم کنید. میخوام بخوابم.
صدایی بلندتر، قویتر و واقعیتر از همه اینها تمام وجودشرو تکون داد. صدای زنگ ساعت بزرگ که بلند و طنیندار و بسیار نزدیک به جسم دردناکش زمانرو با ضربآهنگ آشناش اعلام میکرد و بقایای کوکورو با شدتش میلرزوند. صدا انگار توی وجودش تکرار و تکرار میشد و کوکو از اینهمه نزدیکی و اونهمه انعکاس قوی و انگار بیانتها به خودش پیچید. ساعت بزرگ اما بیخیال اونچه کوکو و بقیه اهل دنیای اطرافش از سر گذرونده و در حال گذروندنش بودن، بلند و طنیندار زنگ میزد و زنگ میزد. کوکو در هذیونهای ناهشیارش نالید. از بیداری میترسید. از واقعیت میترسید. از چیزی که پشت پرده تاریکی در دنیای بیداری منتظرش بود میترسید. اگر چشم باز میکرد با چی مواجه میشد؟ جهان اطرافش چه شکلی بود؟ تلخی حقیقت بلایی که به سرشون اومده بود تا کجا میتونست باشه؟ کوکو نمیخواست بدونه. ساعت بزرگ اما فارغ از تمام اینها زنگ میزد و میزد. کوکو نمیدونست روزه یا شب. نمیدونست خودش و بقیه در چه وضعیتی هستن. و نمیدونست ساعت بزرگ در حال اعلام چه زمانیه. فقط اون صدای بلند و قویرو میشنید و انعکاسشرو در تمام موجودیتش احساس میکرد. ضربآهنگی که با هر ضربهش کوکو بیدارتر و آگاهتر و در نتیجه صدا و لرزش واسش قویتر و بلندتر میشدن. ساعت بزرگ نواخت و نواخت و چیزی نگذشت که فراخوان آشنای دیگهای هم بهش اضافه شد. کوکو بقایای ادراکشرو به کمک طلبید و صدای هدهدرو تشخیص داد.
-هر کسی باطل نشده یه علامتی بفرسته. آهای! کی بیداره؟ اونهایی که میشنوید بیدار شید! اونهایی که میتونید اعلام بیداری کنید. هر مدل ازتون برمیاد جواب بدید!
کوکو با هجوم دردی فراتر از توانش از جا جنبید و پلکهای سنگینشرو باز کرد. همزمان صداهای گرفته و شکستهایرو از دور و نزدیک شنید که به هدهد جواب میدادن.
-من بیدارم.
-من به نظرم هنوز باطل نشدم.
-من هستم.
-آخ نمیتونم.
-وای من زخمی شدم!
-من آسیب دیدم نمیدونم چقدر.
-آآآخخخ!
-به نظرم هنوز یهخورده ازم مونده باشه که جواب بدم.
-خب چیکارتون کنم منم هستم دیگه.
-واااییی! چه کثافتکاریه کثافتی! افتضاااح شدم!
کوکو از شنیدن صدای کبوتر که با وجود خستگی وحشتناکش هنوز توانی برای نگه داشتن همون طنین لبخند آشنا در خودش داشت احساس آرامش کرد و با شنیدن اعتراض آشنای ملکه برفی بیحال لبخند زد. صداها آهستهآهسته بیشتر، مفهومتر و بلندتر میشدن.
-من بیدارم ولی گیر کردم نمیدونم زیر چی موندم نمیتونم بیام بیرون.
-من هستم ولی تمام پرهام پر از خورده شیشههای صفحه ساعتمه میترسم بجنبم.
-من اینجام و تنها نیستم نمیدونم کدومتون کنارم بیحرکت افتادید توی تاریکیه زیر این قفسه هیچ چی نمیبینم.
…
کوکو حالا دیگه صدای هدهدرو راحت تشخیص میداد که داشت بیشتر و بیشتر نیرو میگرفت.
-گرفتارها حرکت نکنید تا بیاییم نجاتتون بدیم. اونهایی که حس میکنن میتونن بجنبن خیلی با احتیاط حرکت کنن و بلند شن بیان جایی که دیده بشن. خیلی مواظب و هرچی میتونید سریع باشید!
کوکو اولی نبود ولی در هر حال به خودش حرکتی داد و با همون حرکت اول درد نفسشرو گرفت. حیرتزده از شدت درد و غافلگیری فریاد کشید. در کمال رضایت خاطرش همه چنان مشغول بودن که کسی حواسش نبود و ندید و نشنید. کوکو این بار آهستهتر به خودش حرکتی داد و از شدت دردی که در تمام وجودش پیچید نفس توی قفسه سینش گیر کرد. نمیتونست همونجا بیحرکت بمونه. نفسشرو حبس کرد و با یک حرکت سریع خودشرو از لابلای ویرانهها بیرون کشید که در نتیجهش کوهی از خورده شیشه و خورده چوب با حرکتش به اطراف پراکنده شدن. کوکو فریاد دردشرو خورد اما تمام اتصالاتش از درد فریاد کشیدن. سعی کرد بلند شه. درد وحشتناک بود. عاقبت با تکیه به کنج دیوار سرپا ایستاد. به آوار از هم پاشیده که تا چند ثانیه پیش زیرش گیر کرده بود نگاه کرد و چیزی توی قفسه سینش فشرده شد. ساعتش! گوشه امنش! آشیونه کوچیکش! جز خورده شیشه و خاکستر هیچ چیز از پناهگاه آرامشش باقی نمونده بود. کوکو حس کرد شدت درد و حسرت تمام اتصالاتشرو از هم میپاشن. نالهای گنگ توجهشرو جلب کرد. با اونهمه دود و غبار شناور توی اون فضای نیمهتاریک نمیتونست صاحب صدارو تشخیص بده. همینقدر میدونست که صدا آشناست و صاحبش به دردسر افتاده و حالا کمک لازم داشت. نظری به اطراف انداخت. با همون یک نظر تحقق تمام ترسهای ناهشیاریشرو به وضوح دید. این حجم از ویرانی در هیچ کدوم از کابوسهای گذشتهش جا نمیشد. کوکو بیصدا به خودش لرزید. ناله گنگ دوباره تکرار شد. کوکو تمام ادراکشرو به یاری طلبید. حالا زمان وا دادنش نبود. باید کمک میکرد. باید به صاحب اون ناله گنگ کمک میکرد. باید به دوام خونه زمان کمک میکرد. هر طور که ازش برمیومد. تا هر جایی که در توانش بود. باید به بقای این سقف کمک میکرد. اینو به مکانی که جایگاه احیای مجددش شد و مالکش بدهکار بود. در حالی که تمام ذرات ارادهشرو برای نادیده گرفتن درد نفسگیر اتصالاتش به کمک میطلبید با احتیاط ویرانههای ساعتشرو کنار زد و سر تا پا دود و خاکستر از لابلای آوار بیرون اومد. هدهد اونهایی که میدیدرو به نام صدا میزد تا کمکم به هم مرتبط بشن.
-دیدمت کبوتر. آروم بیا پایین. جغد اصلا شبیه خودش نیست ولی دارم میبینمش. همراه کبوتر بیا. سحره بلند شو ولی حرکت نکن باید کمک کنی تیهو بدجوری کنارت زخمی شده الان میاییم پیشت. طاووس چیزی نیست باطری لازم داری نگران نباش حلش میکنیم توانترو فعلا نگه دار. کوکو تمام وجودت شبیه کلاغ از دود سیاه شده اگر چیزی از بالهات باقیه یواش بازشون کن و فرود بیا اگر هم نمیتونی همونجا بمون تا ما بیاییم بالا. …
کوکو همچنان اسمهارو میشنید و با شنیدن هر کدومشون بیشتر و بیشتر آرامش میگرفت. آهسته نظری به اطرافش انداخت. پریرو در چند قدمیش پیدا کرد. با احتیاط خودشرو به بالای سرش رسوند. جرأت نداشت تکونش بده. هیچ کسی نمیدونست آسیبهای بقیه تا چه حد خطرناکن واسه همین هدهد هشدار داده بود که همرو بیهوا حرکت ندن و خودشون هم بیاحتیاط حرکت نکنن. کوکو به چشمهای بسته پری نظر کرد.
-پری! بیدار شو. محض خاطر خدا حرف بزن!
پری خیلی آروم چشمهاشرو نیمهباز کرد.
-کوکو! چه کابوسی داشتم میدیدم! همه جا آتیش بود. این جهنم چی بود که توی خوابم بپا شد؟
کوکو به زحمت نفسشرو پیدا کرد و تمام توانشرو به کمک طلبید تا صداش بیخش باقی بمونه.
-کابوس نبود پری. همه دیدیم. یهخورده سخت شده ولی درست میشه. باید بلند شیم. همگیمون.
پری آه کشید.
-یعنی تمامش واقعی بود؟ توفان. پنجره. آتیش. تمامش؟
کوکو حس کرد ایستادن داره واسش غیرممکن میشه.
-آره عزیزجان. تمامش. تمام این فاجعهرو بیدار بودیم.
پری بریده از وحشت نالید:
-چلچله. ساعتش. پس خودش کو؟
کوکو نگاه بیحس پریرو دنبال کرد و در تابش نور شبتابها از بین دود و غبار برق ساعت طلایی چلچلهرو کنج سالن بین خورده چوبهایی که پیش از حادثه قفسهای بزرگ و جادار بود دید. اسکلت ساعت به طرز عجیبی سالم مونده بود اما صفحهش خورد شده و اثری از عدد و عقربه درش دیده نمیشد. نجوای پری از عمق درد بیرونش کشید.
-اون ساعت افتاده روی سرامیک. به نظرت خیلی آسیب دیده؟ چلچله میدونه ساعتش سقوط کرده؟ اصلا کجاست؟
کوکو برید. فرو بردن هقهق تلخی که تا عربده شدن فاصلهای نداشت نفسشرو تا مرز خفقان گرفت. پری متحیر نگاهش کرد. کوکو سکوت کرد. سکوتی به سختی سنگ و به سنگینی سقفی که حالا جز سیاهی چیزی نبود. کوکو نتونست بشکندش. توانش به انتها میرسید. ناله پری حواس پریشانشرو دوباره به موقعیت اطرافش جلب کرد.
-پس چلچله رفت؟ از دست رفت؟ باطل شد؟ یعنی هیچ راهی نیست؟ حتی بازیافت؟ کوکو! به خاطر خدا! این پایان نمیتونه واقعی باشه! بگو که واقعی نیست!
کوکو با صدایی که صدای خودش نبود زمزمه کرد.
-بلند شو پری. دیر کردیم. بلند شو!
پری هقهقشرو رها کرد و کوکو چقدر دلش میخواست میشد اون لحظه به جای اون باشه تا بتونه به همین سادگی بباره.
-دیگه نمیتونم. کوکو! دیگه نمیتونم. باطل شدم. همگی باطل شدیم.
کوکو آهسته بالهای دودگرفتهشرو نوازش کرد.
-چیزی نیست. تو داری حرف میزنی پس باطل نشدی. یهخورده سعی کنی درست میشه.
پری نالید:
-نه. نمیشه. دیگه هیچ چی درست نمیشه. دیگه نمیتونم کوکو!
کوکو آروم تکونش داد.
-پری! الان زمان توقف نیست. باید بلند شی. همگی باید بلند شیم. نباید ببازی. میتونی. فقط باید بخوایی.
پری بدون صدا نجوا کرد:
-دیگه نمیتونم کوکو. دیگه نمیخوام.
و کوکو متوقف شد. این کلام آخر انگار تکلیفرو مشخص کرد.
-دیگه نمیخوام.
کوکو آهسته شونههای پریرو رها کرد و عقب کشید. صدای هدهد همهمههای خسته اطرافرو برید.
-کوکو از بالای اون رف بیا پایین اونو هم با خودت بیارش.
کوکو نگاهی به پری که دوباره چشمهاشرو بسته بود کرد و آهسته ازش دور شد. بالهای سیاه از دودشرو باز کرد و با احتیاط فرود اومد. بلبل به زور صداشرو پیدا کرد.
-پریرو جا گذاشتی. واسه چی نیاوردیش؟
-کوکو سردی نگاهشرو به اطراف پاشید. سرمایی که انگار توی پرهای بلبل نفوذ کرد. وقتی حرف زد صداش هم همونقدر سرد بود.
-پری کارش تمومه.
بلبل حیرتزده شد.
-ولی تو داشتی باهاش حرف میزدی. من خودم دیدم.
-کوکو دیگه به پشت سرش نگاه نکرد.
-درست دیدی. اون گفت دیگه نمیخواد ادامه بده. میشه کسی که میگه نمیتونه ادامه بدهرو متقاعدش کنم ولی اونی که نمیخوادرو نمیشه کاریش کرد. از دست من که برنمیاد اگر مایلی خودت برو امتحان کن شاید تو بتونی.
بلبل مردد زمزمه کرد:
-خب اون حالش درست نیست شبیه همه ما. اگر یهخورده بیشتر تلاش کنی… میخوام بگم، درست نیست کسی که بریده به جرم بریدن مجازات بشه.
کوکو نگاهش کرد.
-مجازات مال متهمه. این موجود گناهی نکرده که من متهمش کنم. فقط دیگه نمیخواد بلند شه. و من الان نه زمانشرو دارم نه اجازهشرو که هیچ موجودیرو به ناخواهش و به زور حرکتش بدم. به اطرافت نگاه کن؟ ویرانی به شدت بالاست. اگر کسی نخواد بلند شه و واسه کمتر کردنش کمک کنه من مجاز به اصرار نیستم. با اینهمه اگر تو نظری جز این داری خودت امتحان کن شاید بتونی و من واقعا خوشحال میشم اگر موفق بشی.
کبوتر برای کسری از ثانیه با حیرت به کوکو نظر انداخت. اینهمه سردیرو ازش بعید میدونست. پری و چلچله زمانی جاشون زیر پرهای کوکو بود و حالا کوکو به سادگی از پری گذشته بود. صدای هدهد مهلت ادامه حیرترو گرفت.
-خب خب خب. آمارمون بد نیست. تیهو ترمیم لازم داره، طاووس باطری میخواد، جغد تمام پرهاش داغون شدن، سحره دمش از بیخ سوخته و تعویض لازمه، یه سری ضربه و شکستگی هم داریم که شدید نیستن. اونهایی که میتونید برید ببینید دیجیتالیها در چه حالن. کبوتر همراهم بیا تا جای لوازم ترمیمرو پیدا کنیم. جغد پرهای جدید و خیلیهامون چرخدنده و فنر لازم داریم. درنا مواظب تیهو باش و سعی کن چند لحظه بیدار نگهش داری. سحره بپر ببین میتونی به کشوی پایینی میز گوشه سالن وارد بشی و راه بیرون کشیدن باطریهارو باز کنی؟ نگران نباش اون میز سوخته احتمالا درهاش راحت پودر میشن. کوکو مواظب ساعت بزرگ باش و تا میتونی صفحهشرو تمیز کن. ترکهای احتمالی صفحهرو پیدا کن و اطلاع بده. اگر تنظیم لازم داره انجامش بده اگر هم به مشکل خوردی بهم بگو.
همه با حد اکثر سرعتی که میتونستن مشغول شدن. کوکو وسط اون ولوله نیمهخاموش به تلخی درک میکرد که اسم خیلیهارو از هدهد نشنید. صدای خیلیها به فراخوان هدهد جواب ندادن و غیبت خیلیها کاملا مشهود بود. حالا میتونست دقیقتر به اطراف نظر کنه. اطرافش منظرهای از ویرانی کامل بود. روی جای خالی شیشهها با چسب و کاغذ پوشونده شده بود. قفسههای نیمسوخته و خورده شیشههای ویترینهای شکسته همه جا بودن. دیوارها سوخته و سیاه بودن. نه قفسهای، نه طبقهای، نه ویترینی. کوکو به طرف پنجره مسدود رفت. نمیدونست واسه چی ولی هنوز به طرز مضحکی امیدوار بود شاید چلچلهرو اونجا پیدا کنه. چلچله نبود. پرهای دودزده چکاوک اونجا بودن. اثری از قناری پیدا نکرد اما چندتا پر سوخته گنجشکرو لای خورده شیشهها دید. جسم نابود شده طوطیرو شناخت و لرزید. باورش نمیشد از اونهمه سرزندگی و خنده فقط همین جسم خورد شده و داغون باقی مونده باشه.
-ای نفهم! چقدر صدات کردم که نرو! خدایا! واسه چی نشنیدی؟ آخ نفهم! ای نفهم!
صدای کبوتر ناله دردشرو برید.
-هی کوکوی حقهباز! یواشکی چرت نزن بپر کار داریم.
کوکو حس کرد با شنیدن اون طنین لبخند آشنا چیزی توی سینش شکست. کبوتر آهسته کنارش اومد. ظاهرا لازم نبود کوکو حرفی بزنه و چه خوب چون به هیچ عنوان قادر به انجامش نبود. کبوتر منتظر جواب نشد.
-آره. دارم میبینم. خیلیهارو از دست دادیم. ولی حالا گرفتاری زیاده. ولش کن بیا اوضاعرو درست کنیم.
کوکو سعی کرد صداشرو پیدا کنه. صدایی که هرچی کرد از زمزمه قویتر نشد.
-دیگه کیها رفتن؟
کبوتر نفس عمیقی کشید و فقط سری به علامت تأسف تکون داد. کوکو از گوشه چشم سایه بیحرکت سیاهیرو کنج دیوار صید کرد و بلافاصله به طرفش پرید. سینه سرخرو از حالت نوک و دمش شناخت. سینه سرخ بدون حرکت با چشمهای بسته کنج دیوار زیر خوردههای ساعتش افتاده بود. کوکو آواررو کنار زد. سینه سرخ خورد شده بود. کوکو حس کرد تحملش به انتها رسید.
-اون به همه کمک میکرد. همیشه کمک میکرد. خدایا باید راهی واسه احیای مجددش باشه.
بلبل آهسته از کنارش نجوا کرد:
-نیست کوکو. راهی نیست.
کوکو زمزمه تلخشرو در لرزش صداش گم کرد.
-اون به همه کمک میکرد.
چیزی آروم روی شونهش نشست. کفشدوزک با مهربونی توی گوشش زمزمه کرد:
-به ما هم کمک کرد. اگر سینه سرخ در زمان حادثه اونجا نبود ما حالا اینجا نبودیم. ما از کوک و باطری زیاد نمیدونیم ولی شنیدیم که هدهد میگفت جای باطریهاش از بین رفته و کوکش کامل سوخته. ای کاش برای ترمیمش کاری از دست ما برمیومد تا به جبران کاری که واسمون کرد واسش انجام بدیم!
کوکو یه دفعه حس کرد ضربانی هرچند ضعیف اما از جنس امید توی وجودش نبض گرفت.
-اون حالش خوب نیست اما هنوز باطل نشده. الان نمیشه واسش کاری کرد چون جای باطری و کوکش از بین رفتن. یعنی اگر بشه نیرو به اتصالاتش برسه شاید بشه بیدارش کنیم؟
کوکو حس کرد سینش از تصور درستی این احتمال گرم شد. نمیدونست چقدر میشد روی همچین احتمالی حساب کرد ولی از نظرش امید همیشه به نا امیدی ترجیح داشت و کوکو ترجیح میداد این امید ضعیفرو حفظ کنه. به چشمهای بسته سینه سرخ نظر انداخت و نفس عمیقی کشید که با وجود اونهمه غبار و دود توی هوا خش برداشت.
-تو باید بیدار بشی. من بطلانترو باور نمیکنم. من میدونم. تو عاقبت بیدار میشی.
صدایی همهرو در هر جا و هر حالی که بودن از جا پروند.
-آهای! اینجا یه وضعیت اضطراری داریم.
لحظهای بعد همه بالای سر یکی از کبوترهای مهمان جمع شده بودن که به شدت زخمی بود و مثل کوره میسوخت.
-اینها کارشون با فنر و چرخدنده پیش نمیره. اگر باطل بشن بازیافتی واسشون در کار نیست. حالا باید چیکار کنیم؟
-درسته این مدل احیاها با مالک اینجا بود. از دست ما چی برمیاد؟
-هدهد ما ترمیم زندههارو بلد نیستیم. بگو چیکار کنیم؟
کوکو مثل خوابزدهای که تازه از کابوس پریده باشه به در نیمسوخته تاریکخونه نظر انداخت.
-مالک این ویرانه کجاست؟
هدهد بین نگاهش و اون در داغون حائل شد.
-بردنش. بعد از خاموش کردن آتیش اونو از اینجا بردن. خیلی بد زخمی شد ولی هنوز زنده بود و زنبورکها و شبتابها خبر آوردن که حالش هیچ خوب نیست اما هنوز زنده هست. چیزی که ما الان باید بدونیم اینه که اون الان اینجا نیست قرار هم نیست فعلا اینجا باشه و باید خودمون مشکلاترو حل کنیم.
کوکو به کبوتر زخمی نظر کرد. آهسته یکی از پرهای سالمتر دمشرو جدا کرد و طرف هدهد گرفت.
-این زخم باید درمون بشه. ببین شاید واسه تمیز کردنش این به کار بیاد.
هدهد پررو گرفت. کوکو منتظر نموند و به طرف ساعت بزرگ پرید. صدای اعتراض ملکه برفیرو هنوز میشنید. صدای بقیهرو هم میشنید که واسه بیدار کردن باقی دیجیتالیها تلاش میکردن و هرچند کند ولی موفق بودن. صدای هدهدرو هم توی سرش میشنید و از تلخی و محتوای نهفته درش به خودش میلرزید.
-هنوز زنده هست. هنوز زنده هست.
لحن هدهد همراه با کلمه هنوز در جملهای که شنیده بود به شدت آزارش میداد. تصورات سیاه چنان به مغزش حمله کردن که به نظرش رسید چیزی نمونده از بالای ساعت بزرگ به کف پر از خورده شیشه سالن پرت بشه. به خودش نهیب زد:
-در مورد اون آدم الان هیچ کاری نمیشه کنی. در مورد هیچ چیز بیرون از این دیوارهای داغون الان هیچ کاری نمیشه کنی. تنها چیزی که این زمان ازت برمیاد کمک به تعدیل اوضاع اینجاست. به خاطر خودت. به خاطر سینه سرخ. به خاطر کفشدوزک، زنبورکها، شبتابها، مورچهها، و خیلی از اعضای اینجا که هنوز مثل خودت این سقف آخرین سایبون آرامششون شده. الان فقط ادامه بده! فقط ادامه بده! فقط ادامه بده! فقط…
کوکو گذر زمانرو حس نمیکرد. نفهمید چ مدت مشغول بودن. طولانی شدن زمانرو میفهمید ولی هیچ راهی برای اندازه گرفتنش نبود. انگار ساعتها و ساعتها بیتوقف کار میکردن. خیلی طول کشید تا دیجیتالیهایی که سالمتر مونده بودن کمکم بیدارتر شدن، باطریها تعویض شدن، شکستگیها تا جایی که ممکن بود تعمیر شدن و ساعتهایی که هنوز صفحه و عقربهای داشتن دوباره به چرخه پیشبرد زمان برگشتن. تلاش برای کنار زدن هرچه بیشتر ویرانیها و ندیده گرفتن از دست دادنها و پیش رفتنها و پیش بردنها همهرو از شدت فشار و خستگی تا مرز بطلان پیش برد اما عاقبت انجام شد. کوکو به کبوترهای مهمان که پریشون و خسته بالای سر رفیق تبدارشون نشسته بودن نظر انداخت و تازه به خاطر آورد که چقدر دلش گرفته. چیزهای دیگهایرو هم به خاطر آورد که مایه حیرتش شدن.
-ببینم الان چه مدته که ما مشغولیم؟ به نظرم باید خیلی گذشته باشه. مطمئنم بیشتر از 24 ساعت از شروع فعالیتمون میگذره. من 27 بار زنگ اعلام ساعت بزرگرو شمردم. مگه اینکه من اشتباه کنم! نباید دیگه پاساژ باز میشد؟
جغد که تازه نفسش داشت بالا میومد ناله کرد:
-نه اشتباه نمیکنی. ولی خیالت راحت باشه. فعلا باز نمیشه. آتیش همه چیزرو داغون کرد. نصف پاساژ همراه اینجا سوخت و الان قابل استفاده نیست. تمام مغازههای این طرف که پایین خونه زمان بودن از بین رفتن و فقط اسکلتشون باقی مونده. درست مثل همینجا.
کوکو از جا پرید.
-نه! اینجا از بین نرفته! مگه نمیبینی؟ سقف هنوز برجاست. ما هنوز هستیم. ساعت بزرگ کاملا سالمه و داره کار میکنه! دیگه هیچ زمانی هیچ کدوم از ما نباید بگیم که اینجا از بین رفته! اینجا برجاست تا زمانی که ما برپا باشیم!
کوکو مهلت پیدا نکرد شبیه بقیه از بلندی و خشم صدای خودش حیرتزده بشه. صدای کف زدنی منقطع ولی محکم همهرو به خودشون آورد.
-آفرین آفرین! به این میگن یک ژست قهرمانیفنری وسط اینهمه افتضاح! خیلی دلم میخواد اذیتت کنم ولی مشکل اینجاست که داری درست میگی! من با این نصفه پر دودی موافقم چون اگر اینجا برپا نباشه همه ما در به در میشیم و من هیچ خوشم نمیاد سر از ناکجاآباد دربیارم.
کوکو به خودش اومد و دید داره به کبوتر لبخند میزنه.
-دودی خودتی. مشخصه قیافه خودترو ندیدی. پَرپَرویِ دیوانه به من میگه دودی. باقیش باشه طلبت فعلا طرفداریترو هرچند چپکیه ولی لازمش دارم. ساعت بزرگ جاش مناسب نیست باید برش گردونیم روی دیوار و من تنهایی زورم نمیرسه بیایید کمک اولیش هم خود تویی جناب طرفدار!
همه با خندههای بریده اما قویتر از ساعتهای پیش به تکاپو افتادن و با تأیید هدهد برای حرکت دادن ساعت بزرگ و برگردوندنش روی دیوارِ هرچند سوخته ولی محکم و پابرجا خیز برداشتن.
تنظیم ساعتهای نصفه نیمه و سرهمبندی شده و هماهنگ کردنشون با ساعت بزرگ واسه خودش مصیبتی بود. ساعتنشینهای خونه زمان پشت پنجرههای کاغذپوش در سالنی ویران و نیمهتاریک از زمان بیخبر بودن. نه میدونستن چه وقت از شبانه روزه و نه راهی برای مطلع شدن از ساعت و دقیقه به نظرشون میرسید. جز ساعت بزرگ هیچ ساعتی وسط اون جهنم به کارش ادامه نداده بود که متأسفانه در اون لحظه با وجود تلاش برای تمیزکاری، صفحهشرو چنان دود و خاکستری گرفته بود که تشخیص عدد و عقربه توی اون تاریکی امکان نداشت. هدهد، سحره و تیهو به کمک اومدن و همراه کوکو مشغول پاک کردن صفحه شیشهای شدن و بقیه به فرمان هدهد همچنان در تلاش برای سرهمبندی و احیای ساعتهای بیشتر فقط تا حدی که بتونن زمانرو پیش ببرن مشغول بودن. رو به راه کردن تیهو تقریبا ناممکن به نظر میرسید. تمام پرهاش سوخته بودن و با هر حرکت قژقژ دردناکی از فنرهاش شنیده میشد. کوکو میدید که تیهو بدون کمک هدهد نمیتونست ادامه بده و اگر هدهد ولش میکرد بلافاصله ولو میشد.
-هدهد دیگه واقعا نمیتونم. من خیلی خستهم. دنیای بازیافت هم شاید شروع مجدد خوبی باشه. من واقعا دیگه در توانم نیست.
کوکو تیهورو دوست داشت و حس کرد از تصور پایان حضور این موجود آروم و خوشرفتار در خونه زمان دلش به شدت گرفت. ولی تیهو درست میگفت. واقعا خسته و زخمی بود. کوکو به خاطر آورد که در گیر و دار حادثه تیهو هم شبیه خیلیهای دیگه به طرف پنجره مشتعل خیز برداشت و پشت سر چکاوک برای کمک رفت و درست در زمانی که شعلهها گنجشک و قناریرو بلعیدن و بعد از ناپدید شدن چکاوک و طوطی وسط دودها غیبش زد. صدای هدهد از کابوس یادآوری اون قیامت جهنمی بیرونش کشید.
-نوبت بازیافت همگیمون عاقبت میرسه ولی نه الان. حالا اینجا لازمی. یهخورده تحمل کن خیلی زود ترمیم میشی. ولی فعلا به ما تکیه بده و کمک کن تا دستمون واسه ترمیم بقیه بازتر بشه.
عاقبت بعد از زمانی که کوکو نفهمید چقدر بود و احتمالا هیچ کدوم از ساعتنشینهای خونه زمان هم نفهمیدن چقدر بود صفحه بزرگ ساعت غولآسا به حدی که ماجراهای اون طرفش قابل تشخیص باشه پاک شد. خوشبختانه شیشه غولپیکر ساعت بزرگ سالم مونده بود و حالا میتونستن به عنوان یه نقطه شروع مطمئن روش حساب کنن. اما جز نور شبتابها که از زمان بیداری کوکو تنها منبع نور موجود سالن به حساب میومد، فضا تاریک بود و برای خوندن صفحه ساعت نور لازم داشتن. این مشکل خیلی سریع با وجود شبتابهای بالدار که مثل فشنگ خودشونرو به صفحه ساعت رسوندن و همگی اطرافش جمع شدن حل شد. ساعت بزرگ 3و30 دقیقهرو نشون میداد.
-میگم به نظرتون این زمان مربوط به صبحه یا عصر؟
-راست میگه توی این تاریکی اصلا نمیشه تشخیص داد اون بیرون چه وقت از شبانه روزه.
-اگر روز بود کمی نور از نورگیر میرسید پس باید شب باشه.
-نه لزوما. پنجرههارو مسدود کردن شاید نورگیر هم بسته باشه.
-واسه چی باید کسی با اونهمه دردسر خودشرو به اون بالا برسونه و نورگیررو ببنده؟
-لازم نیست کسی مسدودش کنه شاید اون بالا هم مثل این پایین اوضاع به هم ریخته باشه.
-پس میگید واسه تشخیص شب و روز باید چیکار کنیم؟
زنبورکها انگار که با طلسم احضار صداشون زده باشن ظاهر شدن.
-تشخیص شب و روز با ما. الان میفهمیم.
زنبورکها بلافاصله بعد از گفتن این حرف پرواز کردن و با وزوزهای هماهنگ مستقیم به بالا و به طرف نورگیر رفتن. سرها همه به طرف سقف تاریک و نگاهها در انتظار بودن. زنبورکها بعد از چند لحظه در حالی که بالهاشون از سرما بیحس شده بود به جای فرود تقریبا روی بالهای ساعتنشینها سقوط کردن و همهرو از خطر انجماد خودشون ترسوندن. خوشبختانه هیچ کدوم از زنبورکها طوریشون نشده بود و خیلی زود رو به راه شدن و اعلام کردن که اون بیرون مثل قیر سیاهه.
-هیچ نوری نیست. الان در نیمه شب هستیم. ما مطمئنیم.
زنبورکها با تمجید هدهد حسابی سرحال اومدن و لابلای ساعتنشینها و پر و بالهای زخمی اما گرمشون پناه گرفتن. اما مشکلات انگار تمومی نداشتن.
-یه چیز دیگه. ساعت بزرگ هم توی حادثه ضربه خورده. به نظرتون زمانی که نشون میده درسته؟ یعنی الان ساعت واقعا 3و30 دقیقه نصفه شبِ؟
-چه فرقی میکنه؟
-چطور فرق نمیکنه؟ ما باید بدونیم. تصور کن تمام ساعتهای نصفه نیمهی اینجارو باهاش هماهنگ کنیم و بعد بفهمیم که زمانش اشتباه بوده و دوباره همه چیز از اول.
-راست میگه. خصوصا اینکه ساعتهای اطرافمون دیگه مثل گذشته درست و حسابی نیستن. خیلیهاشون فقط سرهم شدن که تا رسیدن کمک برای تعمیرات اساسی زمانرو نشون بدن. تنظیم اینها واقعا سخته.
-درسته. بد نیست از زمان ساعت بزرگ مطمئن بشیم تا به دردسر نیفتیم.
-خب باشه مطمئن بشیم ولی چه جوری؟
-سوال خوبیه. دقیقا چه جوری؟
-به نظر من اگر بتونیم یه راهی واسه دیدن برج ساعت پیدا کنیم این مشکل حل میشه.
-خود برج ساعت هم توی این تاریکی از اینجا مشخص نیست چه برسه به ساعتش.
-من میگم باید تا فردا صبر کنیم توی روز شاید دیدمون بهتر باشه.
-اون مال زمانی بود که پنجرههای اینجا شیشه داشتن نه تخته و کاغذ الان نهایتش از گوشه کنار این پنجرههای تختهای-کاغذی قد یه اشعه نور وارد بشه که اونم واسه دیدن برج ساعت کمکی نمیکنه.
-پس هیچ راهی واسه اطمینان از ساعت دقیق نیست؟
-صبر کنید شاید این شدنی باشه.
همه سرها انگار که به هم متصل باشن به طرف تیهو چرخیدن. تیهو نفس خشدار و خستهای کشید و به زحمت روی پا ایستاد.
-احتیاج به شیشه آینهایه تمیز، موقعیت مکانی درست و نور داریم.
نگاههای حیرتزده بیهدف در تاریکی سرگردون شدن.
-شیشه؟ زیر این سقف شیشه سالم پیدا نمیشه. چه برسه به آینهایش.
صدای پرنسس که انگار توی خواب حرف میزد توجهها رو به خودش جلب کرد.
-پیدا میشه. صفحههای ما.
همه همزمان به طرف دیجیتالیهای نیمه هشیار خیز برداشتن. پری دریایی اولین کسی بود که کمی بیشتر از بقیه به خودش اومده و حالا داشت سعی میکرد فرشته و باقی اطرافیانشرو تا حد امکان رو به راه کنه.
-صفحه من بدجوری خط و خش گرفته.
فرشته به زحمت صداشرو پیدا کرد.
-صفحه من اوضاعش بدک نیست ولی جام مناسب نیست. من این طرف سالنم و بردن ساعتم تا اونجا با وجود اینهمه دردسر به نظرم خیلی سخت باشه.
چند لحظهای برای پیدا کردن صفحه مناسب سپری شد و عاقبت ملکه برفی در حالی که واسه کل هستی پشت چشم نازک میکرد وقتی نگاههارو روی خودش دید روی سورتمهش جابجا شد و با لبخند گشادهش نق زد:
-میدونستم عاقبت من باید وارد میدون بشم. ولی زود تمومش کنید دارید میبینید که حسابی داغونم.
کوکو بهش نگاه کرد. در مقابل بقیه ملکه برفی واقعا آسیب جدی و خطرناکی ندیده بود اما کوکو اهمیتی نمیداد. کوکو تا حالا مستقیم با ملکه برفی طرف نشده بود و حالا هم خیال نداشت خودشرو اذیت کنه. کمی طول کشید تا ساعت خاک گرفته ملکه با راهنمایی تیهوی بینفس کمی بالاتر کشیده شد و چندتا از عروسکها مأمور نگه داشتن و تنظیم ساعت به طوری که زاویه قرار گرفتنش رو به گوشه پنجره باشه شدن. ملکه تمام مدت جیغ و داد میکرد که ساعتشرو در وضعیت بدی قرار دادن و کثیف و خرابش کردن و حالش داره بد میشه و … کوکو بیحال لبخند زد.
-یک نفر این وسط هنوز میتونه به عادتهای معمولش بچسبه. یک نکته مثبت.
کوکو این ذهنیترو بلند نگفت ولی ظاهرا خیلیها در سکوت باهاش موافق بودن. تیهو بیخیال شلوغکاریهای ملکه همراه هدهد ابتکار عملرو به دست گرفت.
-از دیجیتالیها هر کسی میتونه نور صفحهشرو روی مرکز صفحه ساعت ملکه منعکس کنه و همونجا نگهش داره. شبتابها اطراف صفحه ساعت ملکه جمع بشید و به آرایشی که بهتون داده میشه توجه کنید. ملکه آماده باشه تا در زمان لازم نورشرو زیاد و درست در زمان لازم کمش کنه. نگهدارها ساعت ملکهرو یهخورده بالاتر ببرید. آهان خوبه. حالا چپ. نه نه اینهمه یهخورده ببرید راست. یهخورده بیشتر. آهان همینجا نگهدارید. به نظرم حالا میشه یه خط فرضی مستقیم از وسط صفحه ساعت تا نوک برج ساعت داشته باشیم. حالا اگر باد نمیاد و خطری نیست کاغذ روی پنجرهرو یهخورده بزنید کنار ولی ولش نکنید که بلافاصله بتونیم برش گردونیم سر جاش. این هوا ممکنه دوباره خراب بشه و اگر باز توفان بیاد مسدود بودن پنجره حسابی واسمون لازمه. بقیه هم بدون اینکه بین ملکه و پنجره قرار بگیرید نگاههاتون به صفحه ساعت باشه. خب همه حاضرید؟ با شماره 3 کاغذرو بزنید کنار. 1، 2، 3. نگاهها به صفحه ملکه!
کوکو صدای افتادن سحرهرو شنید و بلافاصله بیتوجه به دردی که با هر حرکت توی تمام وجودش میپیچید بالای سرش بود.
-بلند شو همراه! باید بجنبیم.
سحره نالید:
-نمیتونم کوکو. باور کن دیگه زورم نمیرسه. من هیچ زمانی اونهمه کارآمد نبودم.
کوکو آروم به شونهش زد.
-تو یکی از کارآمدترینهایی. مگه یادت رفته؟ این تو بودی که خیلی از قواعد تنظیم و تمیزکاری ساعت بزرگرو یادم دادی. هنوز هم از من خیلی بیشتر بلدی.
سحره به زحمت نجوا کرد و کوکو به سختی شنید.
-اون چیزهارو من از چکاوک یاد گرفتم. اون بود که یاد جفتمون میداد. من به درد نمیخورم کوکو. دیگه نمیتونم.
کوکو آروم پرهای نیمسوختهشرو نوازش کرد.
-چکاوک حالا نیست. طوطی هم همینطور. میبینی؟ فقط ما دوتا هستیم. هرچی تا حالا یاد گرفتیمرو یاد هم میدیم هر جا هم که جفتمون بلد نبودیم میگردیم راهشرو پیدا میکنیم. بلند شو همسایه. اگر تو نباشی من واقعا به دردسر میافتم. مگه اینکه نخوایی.
سحره سعی کرد حرکت کنه و موفق نشد.
-من میخوام کوکو. ولی واقعا…
کوکو لبخند زد و همزمان بال داغونشرو زیر شونه سحره سر داد.
-همین کافیه. تا زمانی که بخواییم حرکت ناممکن نیست. بلند شو که حسابی لازمیم. آهسته پاشو من کنارتم.
حسابهای تیهو و عمل هدهد کاملا درست کار کردن. با کنار رفتن کاغذ همراه سرمای گزنده شعاع نوری سفید از برج ساعت دلِ تاریکیِ سالنرو شکافت و مستقیم به شیشه ساعت ملکه خورد و جیغشرو درآورد.
-آخ چیکار میکنید الان پیکسلهام از بین میره! واااییی غیرقابل تحمله! چه وحشتناک! وای خداجون زود باشید الان باطل میشم!
همه بیتوجه به سر و صدای ملکه به وسط صفحه ساعتش خیره شدن. سایهای تاریک از برج ساعت با ساعت غولپیکرش درست وسط صفحه بود. هدهد که در مرکز عملیات بود و کم مونده بود همراه تیهو زیر سنگینی ساعت ملکه وا بده و روی زمین ولو بشه تقریبا داد زد:
-ملکه نورترو کم کن. کمتر. آهان، یهخورده کمتر. حالا صفحهرو بخونید. بخونیدش!
با یهخورده تنظیم نور و جهت سایه واضحتر شد و حالا میشد سایه عقربههای درخشانرو به وضوح دید که 5دقیقه به 4 صبحرو نشون میدادن. کبوتر سکوترو شکست.
-چیزی به 4نمونده. بجنبید باید سریع باشیم! ساعت بزرگرو تنظیمش کنید!
کلام کبوتر مثل انفجار بمب عمل کرد. کوکو و باقی مأمورهای ساعت بزرگ بلافاصله وارد عمل شدن و مثل فشنگ پشت ساعت غیبشون زد. فرمانهای هدهد و فریادهای کبوتر و تیهو اعتراضهای ملکهرو حسابی پوشش دادن و کار خیلی سریع به جریان افتاد. کوکو و سحره در غیبت چکاوک حسابی مشکل داشتن ولی توقف در کار نبود و همه چیز هرچند سخت اما پیش میرفت.
-ساعت بزرگ تنظیم شد.
هدهد بلند و صاف داد زد:
-هنوز زمان داریم. هر چندتا ساعتی که میتونیدرو تنظیم کنید. زنگها آماده! سریع سریع سریع!
-بجنبید ساعت 3 دقیقه به 4 صبحه اولین زنگهای بعد از حادثه در خونه زمان باید حسابی بلند باشن! ما هنوز هستیم! بجنبید! آفرین سریعتر!
زمانِ توجه به دردها و شکستگیها نبود. ساعتنشینهای خونه زمان این تجربهرو بارها زندگی کرده بودن. دردسر بارها اومده و از سرشون گذشته بود و اونها همیشه در زمان بحران هماهنگ و تا حد امکان عالی عمل میکردن. باقی دیجیتالیها به فرمان تیهو در تنظیم نور اطراف حسابی کمک بودن. خونه زمان از بین ویرانهها دوباره زنده میشد. فریاد تیهو از بین همهمه سالن به تمام گوشها رسید.
-ساعت 2 دقیقه به 4 صبح. ساعتها تنظیم شدن.
هدهد داشت زیر فشار ساعت ملکه میبرید اما صداش خش برنمیداشت.
-آفرین! زنگها! زنگهارو پر کنید!
باد شدیدی به نگهدارهای کاغذ گوشه پنجره فشار آورد و یک مشت برف بهشون پاشید ولی اونها نجنبیدن. جغد و کبوتر تقریبا با هم هوار کشیدن:
-ساعت 1 دقیقه به 4 صبح. زنگها تنظیم شدن.
هدهد به زحمت اما واضح خندید.
-هر کسی میتونه زنگشرو آماده کنه! هر کسی میتونه همراه ساعتها سر ساعت 4 صبح زنگشرو آزاد کنه! بجنبید بچهها بجنبید!
باد داشت شدید میشد ولی نگهدارها مثل سنگ محکم ایستاده بودن. صدای درنا از ناکجای سالن شنیده شد.
-ساعت 10 ثانیه به 4 صبح. زنگها پر شدن. ساعت 5 ثانیه به 4 صبح. همه آماده! ساعت 4!
فریاد هدهد آخرین چیزی بود که پیش از طنین بلند زنگ ساعت بزرگ شنیده شد.
زنگها آزاد!
نتیجه بینقص نبود اما با در نظر گرفتن شرایط عالی پیش رفت. طنین زنگهای ساعت بزرگ با صدای زنگ برج ساعت همراه شد در حالی که زنگهای چندین ساعت و چندین ساعتنشین عروسکی و دیجیتالی همراهیش میکردن. در قلب اون انجماد سیاه، بعد از اون حادثه که مثل نفرین به شهر فرود اومده بود، مردم خسته و نگران دوباره طنین زنگهاییرو در دل سکوت منجمد میشنیدن که هرچند به صافی و شفافی گذشته نبود، اما بلند و طنیندار موجودیت خونه زمانرو اعلام میکرد. طنین بلند و فراگیری که از کاغذها و تختههای مسدودکننده پنجرههای خونه زمان گذشت، در شهر شبزده و منجمد پخش شد و گوشهای خسته از ضربههای سکوترو نوازش کرد. آرنج پلیس که زیر چونش خشک شده بود از روی میز سر خورد. هتلدار از کابوسی که میدید پرید و با چشمهای باز و ذهنی آگاه به طرف پنجره خیز برداشت تا بیتوجه به بوران نفسگیر بازش کنه. آتشنشان از جا پرید و با لذتی که در چهره خستهش به وضوح پیدا بود انگار صدای دوررو نفس کشید و لبخندی به پهنای چهره صورتشرو بعد از روزها روشن کرد. بوتیکدار که بعد از سوختن مغازهش بیرون از خونه ساکتش دیده نشده بود نفس عمیقی کشید و در حالی که عزمی واقعی چهره رنگپریدهشرو به گذشتهش شبیهتر کرده بود خطاب به هیچ کس گفت:
-صبح میرم مغازه. باید بازش کنم. من درستش میکنم.
و با جمله آخرش لبخندی هرچند خسته اما واقعی صورت تکیدهشرو از هم باز کرد. منزل آخریها سر از میزهایی که نیمه شب دیشب روش از حال و هوش رفته بودن بلند کردن و ناهشیار و گیج از سردرد و خماری به دنبال صدایی که خوابشونرو پریشون کرده بود نگاههای بیهدفی به تاریکی اطراف سالن سیاه از شب انداختن. صاحب رستوران سکوتشرو شکست و بلند خندید.
-ایول! دلم تنگ شده بود! حالا شبنشینی بعدیرو عشقه! کاش زودتر برسه!
بنگاهدار آهی از رضایت کشید. شیرینیفروش آروم با خودش زمزمه کرد:
-شیرینی شبنشینی اول با من.
خیاط پیر رو به سقف خدارو شکر کرد. قصاب از زیر کرسی بیرون پرید و اخم چهرهش بلافاصله جاشرو به لبخندی داد که به سرعت قهقهه شد. سرهای خمیده شاگردهای خیاط و قصاب انگار به گردنهاشون فنر وصل کرده باشن از روی کتابهای بازشون بالا پرید و پلکهای نیمه باز و متورم از خستگیشون کاملا باز شدن. پرستار از خواب سبکش پرید. مثل تیر خودشرو از روی تخت باریکش در بخش پرستاری به پایین پرت کرد و به طرف اتاق انتهای سالن خیز برداشت. دکتر پیشتر اونجا بود. هردو در دو طرف تنها تخت اتاق تاریک ایستادن و با لبخندهای نگران و منتظر به بیماری که زیر باندها و لولهها تقریبا دیده نمیشد چشم دوختن. زنگها همچنان ادامه داشتن. دکتر دست بیمارشرو گرفت. نگاه پرستار به چهره بیرنگ روی تخت بود. دکتر نگاهشرو دنبال کرد. پلکهای بیمار خیلی خفیف و نامحسوس اما کاملا واقعی لرزیدن و برای باز شدن تلاش کردن. شعاع نوری هرچند تیره، اما نشان تردیدناپذیر صبح، از پنجره بسته وارد شد و نگاه خسته اما بیدار بیمار روی تخترو نوازش کرد.
ادامه دارد.