قصه کوکو، 29.
روزهایی که بعد از ماجرا رسیدن در لیست بدترین روزهای تمام عمر کوکو بودن. از اطراف شنیده بود که زنگهای خونه زمان درست در وسط آتیشسوزی صدای اعلام خطررو به آتشنشانی و باقی شهر رسوند و اونها هرچند دیر اما عاقبت رسیدن و ساختمون پاساژرو از ویرانی کامل نجات دادن ولی حجم ویرانی بسیار بالا بود. کوکو و بقیه یک هفته بعد از حادثه به خودشون اومده بودن و در نتیجه جهان اطراف کوکو یک هفته کامل در سکوت و ویرانی گذشته بود. حالا اونهایی که مونده بودن بیدار و هرچند سخت اما سفت و مداوم مشغول پیشبرد اوضاع بودن ولی مشکلات زیاد و پیشرفت کار به شدت کند و همراه با وقفه و موانع سخت و نفسگیر بود. ساعتها و ساکنان خونه زمان همگی از عروسکی گرفته تا دیجیتالی نیازمند تعمیر و ترمیم بودن و از اونجایی که کسی جز خودشون برای این کار موجود نبود، گاهی مجبور میشدن از روشهای جایگزین و ترمیمهای موقت استفاده کنن. وسایل مورد نیاز هم در آتیشسوزی آسیب دیده و بدون حضور مالک تهیه وسایل جدید امکان نداشت و در نتیجه باید با هرچی که داشتن اوضاعرو پیش میبردن. مشکلات به همینجا ختم نمیشدن. سرما، تاریکی، و غبار. غباری که در فضای بسته و ویران سالن شناور بود و همراه دود موجود در هوای ساکن ترکیبی ناخوشآیند درست میکرد که به همه جا میرسید و اوضاعرو حسابی به هم میریخت. خونه زمان داغون شده بود و به خاطر غیبت مالکش و سنگینی فاجعه و مسدود شدن پلههای منتهی به سالن کسی اقدام برای ورود و باز کردن پنجرههای بسته و کاغذپوشرو شدنی و ضروری نمیدید. در نتیجه پنجرهها همچنان بسته و غبار و دود همچنان در اون هوای خاک گرفته شناور باقی موند. غبار دودی به صفحات دیجیتالیها صدمه میزد، بلندگوهای ظریف ساعتها و ساعتنشینهارو مسدود و خشدار میکرد، هارمونی زنگهارو به هم میریخت، به قفسه سینه ساکنان خونه زمان فشار میآورد، و با ورود به لابلای پیچ و چرخدنده و فنرهای موجود در خونه زمان خرابیهای دردسرساز به بار میآورد که اصلاحشون گاهی واقعا از عهده ساکنان خونه زمان خارج بود. زمانی که ساعتی بیهشدار قبلی از کار میافتاد یا عروسکی تعادلشرو از دست میداد و مثل توپ به دیوار میخورد و پخش زمین میشد و لحظاتی که یکی از دیجیتالیها به جرقه زدن میافتاد و خاموش میشد، کوکو و بقیه حس میکردن هیچ چی جز انتهای این کابوس نمیخوان. گزینه پاره کردن کاغذهای محافظ پنجرهها هم مطرح شد اما به دلیل سرمای اون بیرون که اکثرا با توفان و برف همراه بود سریعا کنار گذاشته شد. ساعتنشینهای خونه زمان باید برای حل این مشکل فکر دیگهای میکردن و باید میجنبیدن چون خرابکاریهای غبار سیاه واقعا داشت به دردسر بزرگی تبدیل میشد.
روی مثبت ماجرا هم وجود داشت. زنگهای منظم درست سر هر ساعت از خونه زمان شنیده میشدن و هر بار بلندتر و منظمتر بودن. مالک خونه زمان بعد از یک هفته درست همزمان با اولین اعلام زنگ ساکنان سالن به هوش اومده و حالا دکتر میتونست با اطمینان بگه که این حادثهرو هم زنده از سر میگذرونه. اما هیچ توضیحی در مورد زمان سلامت کاملش نمیداد. مالک خونه زمان همچنان در بیمارستان، اما در کمال رضایت ساکنان خونه زمان هنوز زنده و حالا دیگه بیدار بود. شبتابهای بالدار و زنبورکها موفق شده بودن با بیدار کردن چندتا مورچه بالدار از خواب سردشون با فضای بیرون مرتبط شده و خبررو به موجودات بیرون که با خونه زمان و مالکش آشنایی داشتن برسونن. نتیجه فراتر از حد انتظار بود. ساعتنشینهای خونه زمان حالا کلی کمک از مورچههای بالدار و بیبال گرفته تا زنبور و سنجاقک و حتی شاپرکهای بهاری داشتن که مشخص نشد چه جوری تونسته بودن وسط اون زمهریر از مخفیگاههاشون بیرون بیان بدون اینکه یخ بزنن. سنجاقکها از بیمارستان خبر آورده بودن که مالک خونه زمان در کما نیست اما در چشمهای بازش کمتر نشونی از آگاهی و بیداری دیده میشه و با وجود تلاشهای تمام اطرافیان، تقریبا تمام مدت گیج و ماته. این خبر مثبتی نبود ولی خیلیها در خونه زمان ترجیح میدادن مثبتبین باشن و در مجموع همه با استناد به این امیدواری که خطر اصلی از سر اون آدم گذشته وسط اونهمه تاریکی کمی به خودشون و به همدیگه آرامش میدادن. اما غبار دودگرفته واقعا معضلی بود که باید حل میشد.
-این که نشد وضع! باید یه راهی واسه پاکسازی این هوای مسموم پیدا کنیم. تماشا کن چی شد؟ هم خودم هم ساعتم از بس لابلای پیچ و فنرهامون دود و گرد و خاک داره به زور پیش میریم.
-راست میگه. منم موافقم. صدای قیژقیژ چرخدندههام از تیکتاک ساعتم بلندتره.
-درست میگن تمام جونم درد میکنه از بس واسه پیشبرد عقربههایی که خاک و دود روغنشونرو خورده زور زدم.
-عجب وضعی! تمام پرهام سنگین و سیاه شدن هرچی هم تکونشون میدم فایده نداره.
-این یکیرو بدجوری خوب اومدی به شدت باهات موافقم اصلا دیگه خودت نیستی شبیه کلاغ شدی.
-هی! کفتر مسخره! به نظرت خودت خیلی درست درمونی؟ زاغک کله خروسی! هدهد اینو میبینیش؟
-هدهد واسه چی باید منو ببینه؟ تو که واسه گرفتن حقت نفر لازم نداری نوکت به اندازه کافی باز نمیشه وگرنه منو خورده بودی.
درنا با فریادی از سر اعتراض به کبوتر حمله کرد که با جاخالی دادن کبوتر نقش زمین شد و تیهوی نصفهنفسرو هم با خودش پایین کشید و داد و فریاد و اعتراضهای همراه با قهقههرو به سقف سیاه از دود سالن فرستاد.
-بس کنید ببینیم با دردسر غبار و دود چیکار میشه کرد. ما نمیتونیم هوارو پاک کنیم باید یه راهی واسه پاکسازی خودمون و ساعتهامون پیدا کنیم.
-آخه چه راهی؟ این لعنتی به جاهایی نفوذ میکنه که ما دستمون به تمیزکاریش نمیرسه. هرچی هم پاکش میکنیم باز فردا از قبلش بدتره. هدهد به نظرت باید چیکار کنیم؟
کوکو به همخونههاش که نگاه تمامشون ناخودآگاه به هدهد دوخته شده بود نظر انداخت و حس کرد شونههای هدهد باید چقدر محکم باشن که تا حالا خم نشدن. کوکو ابدا دلش نمیخواست در اون لحظه خودشرو به جای هدهد تصور کنه. هدهد لحظهای به نگاههای منتظر نظر کرد و به فکر فرو رفت.
-مطمئن نیستم ولی… ایده پر کوکو شاید جواب بده.
کوکو متحیر از جا پرید.
-ایده؟ چه ایدهای؟ من که چیزی نگفتم!
هدهد لبخند کمرنگی زد که در ترکیب با حالت گیج کوکو سبب خندههای پراکندهای از جماعت منتظر شد.
-تو روز اول یه پر بهم دادی که خیلی به کار اومد. به نظرم بشه با استفاده از پر جاهای دور از دسترسرو یهخورده پاک کرد. ولی باید توجه داشته باشیم که هر پری جواب نمیده. مثلا خود من با پرهای خودم آزمایش کردم ولی خیلی فایده نداشت. پرهای من اون اندازه که باید باریک و انعطافپذیر نیستن. باید ببینیم پرهای کدوم یکی از ما میتونه کارسازتر باشه.
درنا همون لحظه مشغول وارسی پرهای خودش شد. هدهد متوقفش کرد.
-همونجا نگهش دار. تو هدفزن خوبی هستی ولی پرهای مناسب پاکسازیرو نداری.
کبوتر پرهاشرو پوش داد و به خودش نظر انداخت.
-من حاضرم آزمایش کنم ولی به نظرم نه خودم نه پرهام خیلی در این مورد جواب ندیم.
بلبل خندید.
-موافقم پرهای تو زیادی نرمه به درد نمیخوره.
کبوتر شکلکی واسه بلبل درآورد و با دعوت هدهد روی موضوع اصلی متمرکز شد.
-راهی نیست. باید امتحان کنیم ببینیم کدوم پر بیشتر به کار این مدل پاکسازیها میاد.
تیهو، کبوتر، درنا، بلبل، جغد، هدهد، کوکو، سحره، طاووس، و تمام عروسکهای خونه زمان تکتک برای امتحان پرهاشون داوطلب شدن. فایده نداشت. پرهای بلبل زیادی کوچیک بودن. پرهای طاووس پهن بودن. پرهای کبوتر و درنا نرمتر از حد لزوم بودن و پرهای جغد و هدهد انعطاف لازمرو نداشتن. تیهو هم که با وضعیتی که داشت واقعا دیگه پر سالم واسش باقی نمونده بود که بشه انتظاری بیشتر از اون که انجام میداد ازش بره. بقیه هم کم و بیش مشکلات مشابهی داشتن که کاررو واسشون سخت میکرد. حتی دیجیتالیها هم اعلام آمادگی کردن که اگر کاری در حل این مشکل ازشون بربیاد انجامش بدن. امتحان پرها طول کشید و مثل همیشه با شیطنتها و شلوغیهای زیاد همراه بود ولی عاقبت تموم شد. اگر هدهد پایان ماجرارو اعلام نمیکرد مشخص نبود که این موضوع تا چه زمانی بهانه شیطنت و خنده ساکنان خونه زمانرو فراهم میآورد.
-همگی خسته نباشید! شماها حرف ندارید ولی واقعیت اینه که هیچ کدوم از پرهای ما کاملا قابلیت لازم در این موردرو ندارن. کوکو در شرایط موجود این ظاهرا فقط از خودت برمیاد. پرهای تو در این مورد از مال ما دقیقتر عمل میکنن.
کوکو نگاهی درمونده به اطراف انداخت.
-من واقعا اونهمه کامل نیستم. نه پاکسازیم اونهمه اثربخشه نه پرهام.
تیهو که هنوز به شدت خسته و زخمی بود لبخندی تسلیبخش بهش زد.
-هر کسی در زمینه خاص خودش پیشروِ. همونطور که هدهد گفت درنا هدفزن خوبیه. هدهد تنظیمکننده موفقیه. و تو و پرهات واسه پاکسازی از ما موفقتر عمل میکنید.
کوکو به تلخی به خاطر آورد که پری هم میتونست در این زمینه کمک موثری باشه. هدهد تلخی نگاهشرو دنبال کرد و خطشرو خوند.
-خیلیها اگر بودن میتونستن کمک باشن. ولی اونها الان نیستن و هیچ جایگزینی هم واسشون نیست. یادمون باشه که در این شرایط ماها تنها گزینههای موجودیم.
کوکو تنها آهی عمیق کشید و با تأیید کبوتر و بقیه ماجرا تموم شد.
روزها مثل شب تیره و تار میگذشتن. برای ساکنان خونه زمان تقریبا زمان آزاد باقی نمیموند. کوکو دیگه کمتر سر بالا میکرد تا ببینه دیگران در چه وضعیتی هستن. بعد از داستان پرها چنان درگیر شده بود که گاهی گذشت شبانه روزرو نمیفهمید. غبار دودآلود حسابی جولان میداد و لحظهبهلحظه یه دردسر تازه میساخت و کوکو میبایست بلافاصله در محل خرابکاری حاضر میشد و سریع اقدام به پاکسازی میکرد تا بقیه در فواصل اعلام ساعتهای شبانه روز زمان لازم برای ترمیم ویرانیرو داشته باشن. کبوتر تبدار گوشه سالن خیلی کند در حال بهتر شدن بود. کوکو چندین بار در حال پریدن از یه گوشه سالن به گوشه دیگه از بالای سرش گذشته و با نظری سریع و گذرا از حالش مطمئن شده بود. و زمان انگار در لایهای از سیاهی کند و منجمد پیش میرفت.
-هی کوکو اگر در دسترسی یه سرکی به ساعت بزرگ بزن. صفحهش داره کامل از سیاهی پوشیده میشه و اگر این سیاهی به داخلش برسه واسه تعمیرش بدجوری به دردسر میافتیم.
کوکو منگ از خستگی با نگاهی که درست نمیدید به صفحه ساعت بزرگ نظر انداخت و پرید و رفت تا غبار سیاهرو ازش پاک کنه. اونقدر خسته بود که حس میکرد بالهاش ازش فرمون نمیبرن و حالاست که از بالای ساعت بزرگ به کف سالن پرت بشه. هدهد درست میگفت. صفحه غولآسای ساعت و تمام پیکرهش زیر لایه کلفتی از غبار سیاه پوشیده شده بود. کوکو همهمههای سالنرو از اون بالا تار میدید و محو میشنید. سرما شدید، تیرگی عذابآور، غبار سیاه تموم نشدنی و خستگی نفسگیر بود. ویرانهها انگار هرگز خیال آباد شدن نداشتن. مالک خونه زمان همچنان با چشمهایی باز اما مات و ناهشیار به ناکجا خیره بود و مشخص نبود کی به خودش بیاد. زمستون سر انتها نداشت و هیچ بعید نبود که این ماجرا پایان خوشی نداشته باشه. کوکو از تصور عاقبتی تاریک به خودش لرزید. به شدت دلش میخواست خودشرو رها کنه. به کنج سیاه دیوار ویرانهای که تا همین چند روز پیش خونه تمامشون بود تکیه بده و بدون دلواپسی زیر فشار درد و خستگی مچاله بشه و بیفته.
-حالا نه. نباید وا بدم. زمانش نیست.
کوکو زهرخند زد. در تیرگی خاطرش تمام زمانهاییرو که در عمرش به شدت مهلت میخواست تا خسته و بریده باشه ولی مهلتی برای توقف واسش نبود مرور کرد.
-فقط ادامه بده. فقط ادامه بده. فقط ادامه بده. فقط… لعنت!
زهرخندش به لبخند تلخی تبدیل شد که تمام چهره خاکگرفتهشرو پر کرد.
-هی! به چی میخندی؟
کوکو به کبوتر نظر انداخت. همیشه چیزی در مورد این موجود همیشه خندان نظرشرو جلب میکرد. چیزی این وسط درست نبود. از مدتها پیش میدونست که چیزی در مورد این موجود درست نبود.
-خب بگو واسه چی میخندی ما هم بخندیم.
کوکو نگاهش کرد.
-به… به هیچ چی.
کبوتر شونه بالا انداخت و کوکو به وضوح دید که کبوتر در زمان این شونه بالا انداختن خیلی نامحسوس به یک طرف کج شد.
-به هیچ چی میخندی؟ خب این هیچ چی چیچی بود؟
کوکو خندید. این بار بلندتر و واضحتر اما کمتر واقعی.
-چیزی نیست به سرم زده.
کبوتر بالشرو به نشان تأیید حرکتی داد و پرید و رفت تا به صدای احضار هدهد جواب بده. و کوکو دید. درست زیر بال راست کبوتر نوار فلزی ضخیم و محکمی که از زیر شونه راستش تا نوک دمش کشیده شده بود. صدای حبس نفس طاووس از جا پروندش.
-دیدی؟ ضخمی شده! طفلک از زمان آتیشسوزی حتما خیلی زجر کشیده! پس واسه چی به کسی نگفت؟
کوکو آه کشید.
-نه. نشده. این زخم مال حادثه اخیر نیست. اون نوار مدتهاست که زیر بالشه. از زمانی که من یادم میاد. از خیلی پیش.
طاووس از حیرت داشت پخش زمین میشد.
-راست میگی. کبوتر همیشه موقع شونه بالا انداختن همینطوری کج میشد و گاهی کمی کج میپرید. اون از مدتها پیش کاملا سلامت نبوده ولی چطور همچین چیزی ممکنه؟ خندههاش خیلی بلند و خیلی…
کوکو با نگاهی خسته ادامه پراکنده جمله طاووسرو برید. حرف که زد، انگار مخاطبی جز خودش نداشت.
-خندهها همیشه از سر دلشادی نیستن. خیلی زمانها خندههای بلند باندهایی برای پوشوندن زخمهای بزرگن. هرچی خندهها بلندتر باشن زخمهای زیرشون بزرگتر و چه بسا عمیقترن.
طاووس مات به دیوار تکیه زد و به کوکو که ظاهرا دیگه حضورشرو فراموش کرده بود نظر انداخت. هشدار هدهد همهرو به خودشون آورد. زمان اعلام ساعت بود.
گذر روزهای تاریک زمستون از پشت پنجرههای کاغذپوش اصلا دیده نمیشد ولی صدای حرکت و حیاترو میشد از اطراف شنید. صاحب مغازههای سالمتر اون دست پاساژ از زمان اولین اعلام ساعت خونه زمان برای باز کردن دوباره مغازههاشون دست به کار شده و بعد از اونها هم صاحب مغازههای این طرف که آتیشسوزی داغونشون کرده بود به همراه بناها و تعمیرکارها کمکم به میدون اومدن و دست به کار آباد کردن و زنده کردن سقفها و محلهای از دست رفته کسب درآمدشون شدن. اوایل اوضاع چنان بد بود که انگار هیچ زمانی قرار نبود درست بشه. اما به مرور زمان و با تلاش و تکاپوی افرادی که اصرار داشتن یک بار دیگه زندگیرو به پاساژ ویران شده تزریق کنن، حال و هوای سرد و متروک قدم به قدم در حال عقبنشینی از پاساژی بود که زمانی زندهترین بخش شهر کوچیک به حساب میومد و حالا همه امیدوار و در تلاش بودن که دوباره ستونهای افتادهرو سرپا کنن. عاقبت زمانی رسید که جغد هشدار نزدیک شدن آدمها به مخفیگاه مسدود ساکنان خونه زمانرو فریاد زد و ساعتنشینها صدای کنار زدن سنگ و آجرهای فرو ریختهرو اول از دور و از پایین پلههای ویران و بعد رفتهرفته نزدیکتر و نزدیکتر شنیدن.
-همه سر جاهاشون!
زمزمه هدهد برای همه از جمله کوکو یادآور روزهای شیرینی بود که انگار عمری ازشون میگذشت. زمانی که خونه زمان غرق نور و تکاپو بود و ساکنانش در هر لحظه منتظر و گوش به زنگ دریافت این هشدار آشنا بودن. ثانیهها انگار سیمانی شده بودن. صداها خیلی کند اما نزدیکتر میشدن. زمان سنگین میگذشت. عاقبت بعد از مدتی که انگار قرنی طول کشید، صداها به پشت در رسیدن. صدای کنار زدن ویرانهها. صدای تلاشها. صدای آدمها. و در با ضربههای نامنظم باز شد. چشمهای شیشهایه کوکو به در خیره مونده بودن. توی تاریکی غبار گرفته شاگردهای خیاط و قصابرو شناخت که جلوتر از همه بین چارچوب ویران ایستادن و بعد قدمهای مراقب و محتاطشونرو روی آوار داخل سالن گذاشتن. کوکو در نور ضعیفی که از پایین پلهها به داخل میزد یک لحظه غم بیانتهای چهرههاشونرو دید. شاگرد خیاط خیره به مقابل انگار تبدیل به غبار میشد و از لابلای درزهای لباس کهنهش روی کف سالن میریخت. نگاههای مهآلود آهسته چرخید و روی تاریکخونه ویران متوقف شد. شاگرد خیاط بیش از این تحمل نکرد. تا شد و بین آوار کنار چارچوب خودشرو رها کرد. مردها ترجیح دادن اون دوتارو در حال و هوایی که چندان نمیشناختن تنها بذارن. آهسته از کنارشون قدم به داخل سالن گذاشتن و مشغول بررسی و ارزیابی خرابیهای اطراف شدن. سکوت همراه تاریکی و غبار دودآلود فضا وهمی غمگینرو در اطراف پراکنده میکرد. زمزمهای مردد روی وهم سیاه خط کشید.
-پیش از ما کی تونسته وارد اینجا بشه؟
جوابی از همون جنس به نجوا از گوشه دیگه سالن تاریک شنیده شد.
-هیچ کس. راهپله اضطراری مسدود بود. ورودی اصلی هم همینطور. بعد از حادثه ما اولین کسانی هستیم که واردش شدیم.
صدای سوم بلندتر و انگار بیدارتر از کنجی تاریک به گوش رسید.
-پس جریان صدای زنگهای هر ساعت که از اینجا شنیده میشه چیه؟ کی زنگهای اینجارو تنظیم میکنه؟
سکوت این بار جنسی متفاوت داشت. حسی عجیب توی هوا موج زد و پخش شد و تمام سالنرو پر کرد و انگار به سکون تماشاگرهای خاموش ضربه زد. دست شاگرد قصاب آهسته شونه تکیده همراهشرو لمس کرد و زمزمه آرومش انگار هوای راکدرو خش انداخت.
-بلند شو رفیق! پاشو که خیلی کار داریم. باید اینجارو تمیز کنیم. برگرده اینجارو اینطوری ببینه دوباره میره بیمارستان. پاشو.
حرکت اون دو پیکر هرچند تکیده اما جوان و چالاک وهم و رخوترو از فضا پاک کرد. همه انگار از خواب پریده باشن بعد از جوونها که بیخیال جو اطرافشون مشغول کار شده بودن به حرکت دراومدن. قرار شد اول به حال چارچوب پنجرهها فکری کنن تا کاغذ و تخته با شیشه جایگزین و راه ورود نور و حرکت هوا باز بشه. ساعتنشینهای خونه زمان در سکوتی ساکن با چشمهای کاملا باز بازگشت زندگی به خونه زمانرو نظاره میکردن، و همزمان زمزمههای اول خاموش و بعد واضحتررو میشنیدن که انعکاس یک پرسش بودن و هر بار واضحتر و بلندتر تکرار میشدن.
-این مدت زنگهای اینجا چه جوری تنظیم میشدن؟
شاگرد خیاط و شاگرد قصاب در سکوتی سنگین، انگار که نمیشنیدن، بیاونکه پرسش منعکس در ذهن و زبان و نگاه بقیه تغییری در حال و هواشون ایجاد کنه، سرشون چنان به کار خودشون بود که انگار تمام دنیای اطراف از جمله حیرت و پرسش اطرافیان از وجودشون جدا بود. زمان میگذشت و ساعتها و ساعتنشینهای خونه زمان در مقابل نگاههای حیرتزده حاضران درست سر هر ساعت زنگهارو آزاد میکردن و همصدا با زنگ طنیندار ساعت بزرگ گذشت یک ساعت دیگهرو به تمام شهر اعلام میکردن. خیلیها اومدن و رفتن. صاحب مغازههای ویران این دست پاساژ و مغازههای سالمتر اون دست پاساژ تکتک و با هم اومدن و رفتن. هر بار چیزی با خودشون آوردن و هر بار دستی به کمک بالا کردن. آشناهای دیگه هم همینطور. پلیس، آتشنشان، هتلدار، شیرینیفروش، قصاب و خیاط، شیشهبر، نجار، بنگاهدار، و حتی پرستار که سر شب همراه صاحب رستوران با یه وانت پر از بستههای چلو کباب رسید و خبر آورد که مالک خونه زمان هرچند هنوز سکوت ماتشرو نشکسته اما نگاهش هشیارتر شده بود. کار با رسیدن شب متوقف نشد. دسترسی به پنجرهها برای آدمهای بزرگجثهای که پر پرواز نداشتن به اندازه ساعتنشینهای خونه زمان آسون نبود ولی اونها همچنان پیش میرفتن. صداها بلند و گوشخراش بودن اما شب سرد زمستون نتونسته بود مانعشون بشه. با تلاش برقکار نور چراغها به سالن برگشت و ابعاد فاجعهرو بیشتر نشون داد ولی حرکترو کند نکرد. شب آروم میگذشت و زمان به پیش میرفت. عاقبت در ساعتی که کوکو نمیدونست چنده کار پنجرهها تموم شد. کاغذها و تختهها با شیشه جایگزین شدن. دستی پنجرهرو باز کرد و راه هجوم به سرمای نفسگیر بیرون همراه دونههای درشت برف و همچنین راه عبور هوای سرد اما پاک و تازه به سالن باز شد. همه از آدم گرفته تا عروسک نفسی از رضایت کشیدن و سرمای سوزنیرو همراه هوای تمیز بلعیدن. کوکو نگاه شیشهایشرو به بیرون از پنجره فرستاد. نور کمجون و تاریک صبح زمستون به نگاهش سلام کرد و از پنجره جدید وارد شد. تیرگی تلخ خونه زمان ترک برداشت. صبح شده بود. کوکو آهی از رضایت کشید و همراه باقی ساکنان خونه زمان بیصدا خندید.
ادامه دارد.