خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 37.

قصه کوکو، 30.

 

پیش از باز شدن پنجره کوکو حس می‌کرد بدتر از این نمیشه ولی بعد از اون فهمید که اوضاع می‌تونه از بد هم بدتر باشه. با باز شدن پنجره راه عبور هوا باز شد ولی راه موارد دیگه هم باز شد. خفاش و زهر کلامش یکی از اون موارد بود. کوکو با تمام وجود سعی می‌کرد ندیده و نشنیده بگیره ولی در شرایط موجود گاهی این کار واقعا سخت می‌شد. با باز شدن راه ورود و خروج آدم‌ها تقریبا همیشه داخل سالن نیمه ویران حاضر بودن و در نتیجه ساعتنشین‌های خونه زمان تقریبا هیچ مهلتی برای انجام آزادانه کارهایی که باید انجام می‌شدن نداشتن. شاگرد خیاط و قصاب تقریبا تمام شب‌هاشون‌رو داخل سالن سپری می‌کردن، درس می‌خوندن، تمیز و ترمیم می‌کردن، حرف می‌زدن، درد می‌کشیدن و به خواب می‌رفتن. با طلوع صبح و باز شدن در پاساژ خونه زمان تقریبا هیچ ساعتی از عبور و مرور آدم‌ها خالی نبود. اون‌ها در هر زمانی که دستشون می‌رسید برای آباد کردن و پاکسازی هرچند در مقیاس بسیار کوچیک حاضر بودن و در زمان‌های غیبتشون برای پاکتر شدن هوایی که انگار خیال تمیز شدن نداشت پنجره‌هارو باز می‌ذاشتن و سرمای نفسگیر زمستون با تمام قدرت برای انجماد ساکنان خونه زمان فشار می‌آورد. کوکو و بقیه هر طور که از دستشون برمیومد از ثانیه‌های غفلت آدم‌ها برای پیشبرد مواردی که باید پیش می‌رفتن استفاده می‌کردن اما کار سخت و گاهی ناممکن می‌شد. آدم‌ها تمام تلاششون‌رو در جهت اصلاح اوضاع می‌کردن. پاساژ هرچند به کندی اما در حال زنده شدن بود و خونه زمان با تلاش آدم‌ها به کندی در جهت آبادتر شدن پیش می‌رفت و این هرچند مایه رضایت خاطر بود اما کار‌رو برای کوکو و باقی همخونه‌هاش سخت می‌کرد. مالک سالن همچنان مات و ناهشیار در بیمارستان بود و تنها چیزی که کمی سبب بروز نشونه‌های بیداری و آگاهی درش می‌شد صدای زنگ‌های خونه زمان بود که سر هر ساعت داخل انجماد شهر کوچیک می‌پیچید. نگرانی از پایدار بودن آسیبی که دیده بود روز به روز قویتر می‌شد و وحشتی ناگفته از فروش خونه زمان هر روز بیشتر و بیشتر در وجود کوکو و بقیه قوت می‌گرفت. آدم‌ها ویرانی‌های سالن‌رو قدم به قدم از در و دیوار پاک می‌کردن اما مواردی بود که فقط مالک سالن می‌تونست رفعشون کنه و مالک خونه زمان بیخود از خود در بیمارستان بود و ظاهرا هیچ نشونی از بیداریش وجود نداشت. بچه‌ها اجازه نداده بودن هیچ عروسکی حتی اون‌هایی که به شدت داغون شده بودن از سالن خارج بشن و تمام خورده ریزهای پراکنده از همخونه‌های کوکو در گوشه‌ای جمع شده بودن به امید زمانی که مالک سالن از بیمارستان مرخص بشه و شاید بتونه دوباره احیاشون کنه. کوکو به این خاطر از بچه‌ها ممنون بود و ترجیح می‌داد همچنان امیدوار باقی بمونه اما حفظ این امید هر روز دشوارتر به نظر می‌رسید. این وضع باید عوض می‌شد اما چه جوری؟

-اینطوری نمیشه ادامه بدیم. این وضعیت اصلا خوب نیست. باید یه کاری کنیم.

-درسته اما چیکار میشه کرد؟ ما هر کاری بتونیم می‌کنیم اما بیشتر از این واقعا از ما ساخته نیست.

-ما باید هر طور شده مالک اینجارو از اون بیمارستان بیاریم بیرون.

-راست میگه. اگر زودتر مرخص نشه مشخص نیست چی سر اینجا و همه ما بیاد.

-بله درسته اون باید مرخص بشه اینطوری نمیشه ادامه داد این اوضاع اصلا خوب نیست و الباقی ماجرا. اما از دست ما چی برمیاد؟ ما چه جوری می‌تونیم یه بیماره بیدار‌رو که به گفته شاهدهامون با چشم‌های باز از دنیای اطرافش جدا شده به خودش بیاریم تا مرخص بشه و برگرده؟

-اگر راهی بود که دستمون بهش می‌رسید…

-حالا گیریم که دستمون هم بهش رسید. خب بعدش چی؟ ما که درمانگر نیستیم که بتونیم درستش کنیم.

-درمانگر باشیم یا نباشیم ما دستمون بهش نمی‌رسه.

-میگم نمیشه شبیه دفعه پیش با زنگ‌هامون یه کاری کنیم؟

-دفعه پیش اون توی کما بود. یعنی خواب بود. ما بیدارش کردیم. الان اون بیداره فقط… فقط… اسم این حالتش چیه؟

-اسمش مهم نیست در هر حال دفعه پیش اوضاع ما هم خیلی متفاوت بود. اون زمان نفراتمون بیشتر بود و هماهنگی آسونتر بود و…

کوکو به تلخی توی ذهنش جمله ناتموم جغد‌رو تموم کرد.

-اون دفعه خیلی چیزها داشتیم که حالا نداریم. دفعه پیش سینه سرخ و همراهیش، چکاوک و مهارت‌هاش، طوطی و پروازش، قناری و آوازش، گنجشک و چابکیش، و چلچله و موزیکش‌رو داشتیم. همینطور خیلی‌های دیگه‌رو. درضمن اینهمه داغون و تعمیر‌لازم نبودیم. اینجا هم اینهمه داغون نبود.

صدای فرشته از خودش بیرونش کشید.

-این دفعه علاوه بر مشکلات دیگهمون قدرت پری‌رو هم نداریم. تازه با زنگ و موزیک چیکار میشه کنیم؟ اون آدم خواب نیست که بشه بیدارش کرد. فقط آگاه نیست. زنگ‌ها شاید تکونش بدن ولی اونهمه قوی نیستن که بتونن آگاهی‌رو به ذهن ناآگاه تزریق کنن.

-اگر راهی باشه که همینطوری که هست به اینجا منتقلش کنن دست ما واسه عمل بازتره. مطمئنا در اون صورت موفق میشیم.

کوکو با صدای خودش و سکوت اطرافش به خودش اومد. اصلا نمی‌خواست ذهنیاتش‌رو با صدای بلند بیان کنه ولی ظاهرا این کار‌رو کرده بود و حالا تمام نگاه‌ها متوجهش بودن.

-هی کوکو! تو چی توی سرته؟

-راست میگه حرف بزن بلکه تا دیر نشده بتونیم یه کاری کنیم.

کوکو نگران و مردد به هدهد خیره شد.

-من… من واقعا نمی‌دونم ولی… شاید بشه از این بچه‌ها که هر شب اینجان کمک گرفت.

سکوت سنگینتر می‌شد ولی خوشبختانه طول نکشید. یکی از مثبت‌های خونه زمان این بود که سکوت درش طولانی نمی‌شد.

-کوکو درست میگه. باید یه راهی واسه نفوذ به منطق بچه‌ها پیدا کنیم.

کوکو پرسش تلخش‌رو از زبون درنا شنید.

-اگر پری و تواناییش‌رو داشتیم این شدنی بود ولی…

کبوتر تحملش‌رو از دست داد.

-بسه اینقدر به نداشته‌هامون گیر ندید. ما باید با هرچی داریم اقدام کنیم.

طاووس آه کشید.

-خب چه جوری؟ چه مدلی میشه به منطق آدم‌ها نفوذ کرد بدون اینکه هیچ اصلی‌رو بشکنیم؟

صدای همچنان خسته و بیمار تیهو از گوشه سالن جوابش‌رو داد.

-ما تا همینجا هم خیلی از اصل‌هارو شکستیم. شاید چندتای دیگه خیلی ایرادی نداشته باشه.

صدای قاطع هدهد رخوت سالن‌رو خورد کرد.

-نه! تا جای ممکن این نباید اتفاق بی‌افته.

کبوتر کلافه می‌شد.

-هدهد من قانونمندیت‌رو ستایش می‌کنم ولی قوانین گاهی واقعا مزاحمن و این قانونمداری تو درصد این مزاحمت‌رو به شدت بالا می‌بره. بله قواعد مهمن ولی الان شرایط اصلا عادی نیست.

چهره پری دریایی وقتی که به حرف اومد ناخوانا بود.

-نظری در شکستن یا حفظ اصول ندارم ولی واسه آگاهیِ همگیمون بد نیست بدونید امروز وسط شلوغی یکی از منزل آخری‌ها که آشنای قدیمِ قدیمی‌های اینجاست‌رو دیدم که داشت به پاساژی‌ها پیشنهاد کمک می‌داد و خیلی واضح شنیدم که می‌گفت اگر خونه زمان با طولانی شدن غیبت مالکش فروشی باشه خودش همچنان جزو اولین خواهان‌هاست.

کوکو حس کرد در لایه‌های سرد سکوتی که بعدش حاکم شد دفن میشه. نقابداری که خارج از منزل آخر نقاب نمی‌زد‌رو اون روز دیده بود ولی وسط شلوغی سالن کلامش واسش قابل شنیدن نبود و حالا حس می‌کرد مفهوم نگاه‌ها و قدم زدن‌هاش‌رو بهتر می‌فهمه. حسی سرد و تیز تمام وجودش‌رو طی کرد و نگذشت و موندگار شد تا منجمدش کنه.

-من نمی‌خوام تحت مالکیت کسی جز مالک فعلی اینجا ادامه بدم. اگر این فرضیه عملی بشه شخصا ترجیحم به توقف خودمه.

هدهد شاید تنها کسی بود که در چهره و صداش همون آرامش همیشگی دیده می‌شد.

-موافقم ولی فقط با بخش اولش. اگر مالکیت اینجا تغییر کنه من با اون بخش توقف موافق نیستم. کار ما پیشبرد زمانه حالا مالک هر کسی می‌خواد باشه. ترجیح میدم اتفاقی که بحثش‌رو می‌کنیم پیش نیاد ولی اگر پیش بیاد تغییری در ماهیت وظیفه ما نمیده.

کوکو این بار بلندتر و محکمتر از پیش به سکوت ضربه زد.

-در مورد من تغییر میده. من به اندازه کافی شاهد تحول و تنوع اینجا و پیش از اینجا بودم. دیگه نه توانش‌رو در خودم می‌بینم نه تمایلش‌رو. این‌رو هم در نظر بگیریم که خوشبختانه یا متأسفانه ما مشتری فعلی‌رو می‌شناسیم و می‌دونیم بعدش شرایط اینجا در چه جهتی می‌تونه پیش بره. شماهارو نمی‌دونم ولی من واقعا ترجیح میدم با تغییر مسیر همراه نباشم. اگر همچین چیزی پیش بیاد خروج از این چرخه تنها انتخابمه.

جغد با صدایی مثل همیشه آروم و کلامی مثل همیشه شمرده انگار که چین و چروک‌های آشفته سکوت‌رو صاف می‌کرد به حرف اومد.

-خیلی‌هامون ناموافق تغییر مالکیت و در نتیجه تغییر شرایطیم. شاید نه به اندازه کوکو ولی در هر حال خود من یکی از اون‌هایی هستم که ترجیح میدم این اتفاق نیفته. در نتیجه باید هر طور شده از بروزش پیشگیری کنیم و واسه این پیشگیری مالک اینجا باید هرچه سریعتر به جایگاهش برگرده. شاید خیلی موافقم نباشید ولی به نظر من لازم نیست فعلا با تمام قابلیت‌های گذشتهش اینجا حاضر باشه ولی همین اندازه که اینجا باشه مثبته. هم برای خودش، هم برای ما.

پرنسس که انگار نزدیک گریه کردن بود درمونده به اطرافش نظر انداخت.

-ما فقط داریم میگیم باید بشه. ولی نمی‌دونیم چه جوری. آخه راهش چیه؟

چیزی نظر کوکو‌رو به خودش جلب کرد. نوری خفیف اما واضح که اطراف جایگاه بقایای ساعتنشین‌های داغون سوسو می‌زد. کوکو از گوشه چشم نگاهی مردد به جهت نور انداخت و در یک لحظه نگاهش هشیار و حیرتزده شد. بی‌توجه به بحثی که در جریان بود از جا پرید و به جهت نور خیره شد. شبتاب‌های بالدار بدون توجه به دنیای اطراف و دردسرهاش دور چیزی جمع شده بودن. کوکو اونچه از سینه سرخ باقی مونده بود‌رو در حلقه نور شبتاب‌ها تشخیص داد. اون‌ها داشتن سعی می‌کردن به طریقی نیرو به اتصالات سوخته سینه سرخ برسونن تا به این وسیله بتونن بیدارش کنن. کوکو متحیر به صحنه مقابلش مات موند. سینه سرخ همچنان بی‌حرکت بود، شبتاب‌ها همچنان تلاش می‌کردن، و کوکو حس کرد چیزی از سینش تا چشم‌های شیشه‌ایش بالا اومد و تصویر مقابلش‌رو تار کرد.

-کوکو حواست کجاست پرسیدیم تو موافقی؟

کوکو از جا پرید و به بلبل نظر کرد. تصاویر توی نگاهش انگار شکسته دیده می‌شدن. بلبل نفهمید و کوکو به خاطر این نفهمیدنش خوشحال شد.

-من؟ موافق؟ با چی؟

کبوتر خندید. خندهش شبیه همیشه ظاهری بی‌اعتنا داشت. سحره غفلت کوکو، حیرت بلبل و خنده کبوتر‌رو نادیده گرفت.

-بحث سر این بود که این دوتا جوون‌رو با خودمون همراه کنیم.

هدهد به نگاه پرسشگر کوکو و سوال نپرسیدهش جواب داد.

-بله. بدون غایب‌ها و بدون توانایی عجیب پری. فقط خودمون. با کمک گرفتن از قدرت شب.

صداهای ظریفی شبیه موزیکی ناهماهنگ اما آرامشبخش انگار هوای اطراف‌رو لطیف کردن.

-و با کمک ما.

کوکو و بقیه به زنبورک‌ها نظر انداختن. صداهای ظریف از گوشه دیگه سالن تکرار شدن.

-و کمک ما.

کوکو به شبتاب‌های بالدار نگاه کرد که همچنان دور سینه سرخ حلقه زده اما این بار متمرکز و آماده برای انجام هر کاری که لازم بود دیده می‌شدن.

صدای مورچه‌ها از پایین یکی از قرنیزها شنیده شد.

-مارو هم حساب کنید.

و کفشدوزک و چندتا از سنجاقک‌ها که به آرومی از بالای لوستر به طرف جمع ساعتنشین‌ها شناور شدن.

-مارو هم همینطور.

هیچ کدوم از افراد این جمع ناهماهنگ نمی‌دونستن چیکار باید کنن ولی حسی که با هم بودنشون به وجودشون داد چنان قوی بود که همگی مطمئن بودن سرمای سیاه چند قدمی از داخل سالن عقب کشید. زمان برای احساساتی شدن نبود. هر لحظه ممکن بود کسی وارد بشه. هدهد همه‌رو به واقعیت برگردوند.

-این خیلی مثبته. ما موفق میشیم. مثل هر بار که موفق شدیم. از همین امشب شروع می‌کنیم.

زمان کم بود و ساعتنشین‌ها باید در فواصل بین حضور آدم‌ها حسابی می‌جنبیدن. در نتیجه فعالیت برای طراحی و اجرای نقشه عملیات بلافاصله شروع شد. جای شکرش باقی بود که آدم‌ها بیشتر مواقع کار تنظیم ساعت‌هارو انجام می‌دادن و بی‌اونکه بدونن دردسر ساعتنشین‌هارو کمی سبکتر می‌کردن. طبق معمول هدهد در توافقی ناگفته سررشته ماجرارو به دست گرفت و دسته‌های متفاوت از حشرات گرفته تا عروسک‌ها و دیجیتالی‌ها خیلی زود با هم هماهنگ شدن.

 

قرار شد سنجاقک‌ها و مورچه‌ها برای تحقیق در مورد وضعیت مالک خونه زمان خودشون‌رو به بیمارستان برسونن تا طبق شرایط قدم بعدی‌رو بردارن. البته به خاطر بی‌پرواز بودن مورچه‌ها نظر جمع به رفتن زنبورها بود ولی مورچه‌ها توضیح دادن که باید تا بازگشت مالک خونه زمان از بیمارستان همراهش بمونن و برای حرکت آمادهش کنن. اونها نگفتن و کسی نفهمید این ایجاد آمادگی چه جوری قرار بود انجام بشه ولی ظاهرا حشرات زبون هم‌رو درست و حسابی فهمیدن و ماجرا به نفع نظریه مورچه‌ها حل شد. اولین مشکل بزرگ سر راه این اولین گام سرمای وحشتناک اون بیرون بود که به هیچ عنوان اجازه حرکت از پاساژ تا بیمارستان‌رو به همراه‌های کوچولوی خونه زمان نمی‌داد و در صورت بیرون زدن از سالن به نیمه راه نرسیده قطعا یخ می‌زدن. با تدبیر جغد این مشکل حل شد. مسافرهای کوچولوی بیمارستان باید به محض اینکه تونستن داخل لباس شاگردهای خیاط و قصاب مخفی می‌شدن و بدون آگاهی آدم‌ها از حضورشون به بیمارستان می‌رسیدن. کار سخت و نقشه بسیار خطرناک بود. اگر آدم‌ها متوجه جنبش‌های ریز همسفرهای کوچولو داخل لباسشون می‌شدن جونشون در خطر جدی بود. بالدارهای کوچولو و همراه‌های بی‌پروازشون به وسیله هدهد و تیهو کاملا ملتفت ماجرا شدن اما همچنان سفت و ثابت تصمیم داشتن که این کار‌رو انجام بدن و انجامش دادن. همون شب بعد از به خواب رفتن بچه‌ها داخل سالن آهسته وارد لباس‌هاشون شدن، لابلای درزها و چین‌ها پناه گرفتن و صامت و بی‌حرکت به انتظار رسیدن فردا نشستن. ساعتنشین‌ها تمام اون شب و فرداش‌رو در التهابی چنان شدید سپری کردن که مطمئن بودن هرگز از خاطرشون پاک نمیشه. سنجاقک‌ها شب بعد همراه بچه‌ها برگشتن، بعد از به خواب رفتنشون از لابلای لباس‌هاشون بیرون اومدن و به ساعتنشین‌ها اطلاع دادن که جسم مالک خونه زمان به هیچ دستگاهی متصل نیست و خروجش از بیمارستان با خطر بطلان مواجهش نمی‌کنه.

-خاطرها جمع. خطری نیست. بی‌دردسر نفس می‌کشه، راحت حرکت می‌کنه البته اگر خودش بخواد، در صورت تمایلش بدون کمک غذا می‌خوره، و خلاصه جسمش کاملا بیداره. فقط روحش انگار خوابیده و هرچی اطرافش زور می‌زنن بیدار نمیشه.

-راست میگه. حتی مارو دید. وقتی توی اتاق تنها بود رفتیم درست مقابلش و چند سانتیه مژه‌هاش کلی چرخ زدیم. مطمئنیم که تماشامون می‌کرد.

-آره تماشا می‌کرد. چشم‌هاش کاملا باز بود. اما انگار چشم‌های بیداریش باز نبود. هرچی کردیم درکش بیدار نمی‌شد.

هدهد مثل همیشه ترجیح داد واسه متقاعد شدنش دلیل داشته باشه.

-خب اینکه به هیچ دستگاهی متصل نیست نکته خوبیه. ولی از کجا میشه مطمئن بود که اگر بخواد یعنی اگر حواسش بیدار بشن می‌تونه حرکت کنه و خطری در کار نیست؟

سنجاقک‌ها ریز خندیدن.

-مطمئن باشید که خطری نیست. به هیکل کوچولوی ما توجه نکنید. نمی‌دونید وقتی قرار باشه توی لباس آدم‌ها گردش و گزش داشته باشیم چی‌ها ازمون برمیاد. البته ادراک آدم‌ها با گزش‌های ما بیدار نمیشه. ای کاش این هم شدنی بود! ولی در مورد جسمشون میشه روی تضمین‌های ما حساب کرد و حالا ما توان حرکت این آدم‌رو تضمین می‌کنیم. مورچه‌ها امروز به کمک ما یک تست موفق ازش گرفتن و حالا هم همونطور که می‌بینید همراه ما برنگشتن و طبق قرار الان در حال بیدار کردن اعصاب به خواب رفتهش هستن و البته منتظرن که هرچه زودتر همراه اون آدم برگردن خونه یعنی همینجا.

کوکو حس کرد چیزی سنگین، عمیق، و بسیار تلخ و تاریک توی قفسه سینش فشرده شد. چیزی که از جنس شب رفتن شبتاب کوچولو بود. از جمع کمی عقب کشید بلکه بتونه نفس بکشه. سخت بود. چقدر دلش می‌خواست می‌تونست یک طوری، هر طوری، این سنگینی‌رو کمی سبکتر کنه. هیچ راهی به نظرش نرسید. به پاندول ساعت بزرگ تکیه داد. نفهمید چقدر گذشت. به خودش که اومد، در حال لمس و نوازش تکیهگاهش بود. صدای هدهد کمی بهش آرامش داد.

-خب این خیلی خوبه. پس می‌تونیم برای انتقالش اقدام کنیم. دکتر و باقی مراقب‌هاش حاضر نمیشن تا بیدار شدن آگاهیش از اونجا مرخصش کنن. اگر هم راهی واسه جلب نظرشون بود ما در حال حاضر قادر به انجامش نبودیم و نیستیم. هم سخته هم طول می‌کشه. باید از جاده خاکی میانبر بزنیم.

ملکه برفی متحیر برای کل سالن پشت چشم نازک کرد.

-جاده خاکی؟ از اسمش مشخصه که دردسرش زیاده و شدنی هم نیست. من که تحملش‌رو ندارم.

کفشدوزک بی‌توجه به اعتراض‌های آشنای ملکه روی شونه هدهد نشست و به رقص نور شبتاب‌ها لبخند زد.

-اولا آروم باشید ممکنه بچه‌های آدمیزاد‌رو بیدار کنید. دوما برامون بگو هدهد. این میانبر که گفتی چه مدلیه؟

هدهد زمان‌رو از دست نداد. کاملا مشخص بود که از مدت‌ها پیش فکرهاش‌رو کرده و حالا برای توضیح دادن کاملا آماده بود.

-میانبر یعنی اینکه بیخیال خروج قانونی مالک اینجا از تعمیرگاه آدم‌ها بشیم. اون‌ها در حالتی که الان هست اجازه ترخیصش‌رو نمیدن. باید بدزدیمش.

واکنش‌ها بعد از این نظریه به شدت متفاوت و دیدنی بود. تیهو وحشتزده، کوکو با حیرت، درنا گیج و کبوتر با لبخندی شیطنتآمیز به هدهد خیره شدن. فرشته چنان از جا پرید که کم مونده بود ساعتش‌رو از پشت روی زمین بندازه و پری دریایی با چشم‌های گشاد انگار در شوک فرو رفته بود. ملکه برفی چنان جیغی کشید که در شرایط عادی حتما منجر به چندتا کنایه و یه بحث کوچولو می‌شد. طاووس انگار یادش رفته بود نوک نیمه بازش‌رو ببنده و بلبل تقریبا روی بال‌های جغد ولو شد. سنجاقک‌ها پرواز یادشون رفت و قیافه پرنسس طوری شده بود که انگار اتصالات و پیکسل‌هاش داشتن کش میومدن. جدا از غیرممکن و خطرناک بودن این نقشه، مطرح شدن همچین چیزی به وسیله هدهد چنان عجیب بود که کل سالن تا چند لحظه از شوک خارج نشد.

-به فرض اینکه چنین چیزی شدنی باشه، ما چه جوری باید همچین کاری کنیم؟

هدهد که برخلاف بقیه کاملا آرام بود بلافاصله جواب پرسش پری دریایی‌رو داد.

-قطعا ما نمی‌تونیم انجامش بدیم. ولی بچه‌های آدمیزاد که اینجا خوابن می‌تونن. باید به منطقشون نفوذ کنیم و از طریقشون وارد عمل بشیم.

هدهد سکوت کرد و منتظر شد تا بقیه حالشون جا بیاد. و نظم دادن به جزئیات ماجرا از همون لحظه شروع شد.

 

شب بعد برای دو آدمی که دیگه تقریبا مهمون‌های هر شب خونه زمان شده بودن شب عجیبی بود. درست بعد از اعلام ساعت در نیمه شب برق سالن قطع شد و چند ثانیه بعد رقص نور ملایمی که از روی در تاریکخونه انگار یه دفعه روشن شده بود فضای سالن‌رو به حالت رویایی و وهم انگیزی درآورد که چند لحظه ذهن آدم‌هارو کرخت کرد. بچه‌ها به جای تلاش برای پیدا کردن دلیل قطعی برق با قدم‌هایی آروم و مردد به طرف در بسته تاریکخونه رفتن. نورها آهسته عقب کشیدن و انگار از در رد شده و ناپدید شدن.

-چی بود؟ انگار غیب شد.

-چیزی نیست بابا. احتمالا شبتابی چیزیه.

-باشه ولی کجا رفت؟

-شاید رفته توی تاریکخونه.

-در که بسته هست.

-خب بسته باشه حتما از درز در یا سوراخ کلید رد شدن.

-بیا بریم ببینیم.

-یعنی بریم توی تاریکخونه؟ آخه اونجا…

-دست بردار بابا اونجا الان کسی نیست تازه بد هم نیست بریم رو به راهش کنیم.

هیچ کدوم از اون دو نفر از زمان حادثه دل باز کردن اون در بسته و دیدن فضای خالی و ویرانش‌رو نداشتن. اون شب حسی انگار به جفتشون می‌گفت که این حال و هوا باید عوض بشه و شد.

-بیا بازش کنیم. کسی نیست که ندونه مالک اینجا مرخص که بشه جایی جز اینجا نمی‌مونه. با وضعیت تاریکخونه باید شب‌رو وسط سالن بگذرونه. بیا ببینیم داستان اون نورها چی بود.

ساکنان خونه زمان در سکوتی منتظر قدم‌های شمرده آدم‌هارو دنبال کردن. بچه‌ها مقابل در متوقف شدن. انگار هر کدوم منتظر بودن بغلدستیشون دری‌رو باز کنه که باز کردنش واسشون قد کوه سخت بود. صدای عجیبی از داخل تاریکخونه هردوتارو از جا پروند.

-اونجا که کسی نیست هست؟

-معلومه که نیست.

-پس این… از داخل داره صدای… صدای آهنگ میاد.

-آهنگ نیست. شبیه موزیک یکی از ساعت‌های اینجاست.

-بابا باز کن این در کوفتی‌رو.

-خودت چرا بازش نمی‌کنی؟

-اه برو کنار این صدا داره بیشتر میشه بذار ببینیم اون داخل چه خبره.

در تاریکخونه با فشار شاگرد خیاط چهارتاق باز شد و همون لحظه رقص نور روی دیوار مقابل چشم بچه‌هارو نوازش کرد. بچه‌ها توی اون نور عجیب به اطراف چشم چرخوندن. حال و هوای تاریکخونه براشون عجیب غربتزده و غمناک بود. ولی اون لحظه هیچ کدوم زمان نداشتن بهش فکر کنن. رقص نور به طرف راست متمایل شد و بچه‌ها صحنه‌های عجیب‌رو پشت سر هم دیدن. گوشه سمت راست یه دسته کبوتر بودن که یکیشون حسابی زخمی و بی‌حال بود ولی مشخص بود که ازش نگه داری شده که با وجود غیبت آدم‌ها این خیلی عجیب بود. صدای موزیک ظریف دوباره بلند شد و نگاه بچه‌هارو به گوشه دیگه اتاق تاریک کشید. سایه کوچیک و جمع و جوری زیر نور ظریف سیاهی زد. پیش از اینکه بچه‌ها مهلت پیدا کنن از ماهیت سایه سردربیارن صدای عجیبی از صقف بلند شد. چیزی به سرعت برق از لامپ خاموش وسط سقف جدا شد و پایین اومد و به دیوار خورد، مثل فشنگ از لای سرهای بچه‌ها گذشت و از در باز تاریکخونه خارج شد. بچه‌ها نتونستن به این موجود متحرک ناشناس متمرکز بشن چون چیزی که به دیوار خورده بود درست روی پریز برق ضربه زد، لامپ وسط اتاق‌رو روشن کرد و تمام فضارو از نور شدید و غافلگیری پر کرد. بچه‌ها بی‌اختیار دست‌هاشون‌رو روی چشم‌هاشون گذاشتن و همین ثانیه‌های کوتاه به سحره فرصت داد که بعد از خروجش از تاریکخونه به گوشه سالن بره و جایی پناه بگیره. بچه‌ها متحیر به همدیگه خیره شدن.

-یه چیزی از روی سقف اومد پایین و رفت بیرون.

-اونو ولش کن. مگه برق اینجا قطع نیست؟ پس الان این لامپ چه جوری روشنه؟

-این اتاق برق داره.

-نه. تمام سالن برق داره. لوستر اون بیرون هم روشنه. برق وصل شده.

-مگه میشه؟

-بیا اول این صدارو قطعش کنیم.

-صدا؟ آهان اونجاست اون گوشه.

بچه‌ها به گوشه اتاق که دیگه اصلا تاریک نبود رفتن و با حیرت طاووس‌رو پیدا کردن که بال‌ها و دمش‌رو باز و بسته می‌کرد و موزیکش اتاق‌رو پر کرده بود.

-این عروسک‌ها بیرون از ساعتشون هم موزیک دارن؟

-نمی‌دونم حتما دارن که این داره می‌خونه.

-اصلا این چه جوری داره می‌خونه؟ کی کوکش کرده؟

-کوکش‌رو بیخیال اصلا این چه جوری اومده اینجا؟ قبل از اینکه بریم نون بگیریم من خودم اینو توی سالن دیده بودمش. در که بسته بود تو هم که همراه من بودی پس کی آوردش اینجا؟

طاووس همچنان آهسته چرخ می‌زد و می‌خوند و بچه‌ها از حیرت ماتشون برده بود. موزیک عاقبت قطع شد و طاووس همونجا که بود بی‌حرکت ایستاد. بچه‌ها به پرهای بلند و چشم‌های شیشه‌ایش خیره مونده بودن. شاگرد قصاب سکوت‌رو شکست.

-اینجا چه خبره؟

شاگرد خیاط متفکر به اطراف نظر انداخت.

-اینجا همیشه خیلی خبرهاست که من هیچ چی ازشون نمی‌دونم. تو هم بهشون گیر نده وگرنه مثل روزهای اول من خل میشی. بلند شو اینجارو مرتب کنیم.

تمیزکاری تاریکخونه با وجود مکث‌های تلخ بچه‌ها خیلی طول کشید. انگار اون پاکسازی در غیبت مالک خونه زمان روی شونه‌هاشون فشار می‌آورد. هیچ کدومشون طاووس‌رو ندیدن که آهسته از تاریکخونه زد بیرون و لابلای سایه‌ها غیبش زد. چیزی به صبح نمونده بود که کار عاقبت تموم شد.

-با این گوشه چیکار کنیم؟ این کبوترها اینجا چیکار می‌کنن؟ به نظرت باید بفرستیمشون بیرون؟

-نه بابا اون بیرون سنگ از سرما می‌ترکه این‌ها دووم نمیارن. تازه مگه نمی‌بینی یکیشون زخمیه.

-ولی آخه اینجا که…

-ولشون کن. اینجا از وقتی من یادمه پناهگاه بود. حیوون و آدم هم نداره.

صدای شاگرد خیاط در تلخی بغضش محو شد. هردو خوب می‌فهمیدن. شاگرد قصاب چند لحظه به خودش و رفیقش زمان داد که خودشون‌رو جمع و جور کنن.

-هی! همه چی درست میشه. تکلیف این گوشه‌رو هم خودش میاد مشخص می‌کنه. می‌دونی چیه؟ این‌ها دیگه شورش‌رو درآوردن. الان دیگه حالش خوبه واسه چی ولش نمی‌کنن برگرده؟ من که میگم دیگه زیادی اونجا نگهش داشتن.

-نمی‌دونم. خودت که دیدی دیروز هرچی کردیم دکتر قانع نشد.

-بابا بیخود قانع نشد بذار بیاد از اونجا بیرون مسوولیتش با ما.

-اینو هم گفتیم مگه یادت رفته؟ قبول نمی‌کنن.

-بی‌خود قبول نمی‌کنن. ببین! اونجا بیشتر از این کاری نمی‌تونه واسش کنه. باید بیاد بیرون. شاید اینجا بتونه حواسش‌رو بیاره سر جاش.

-واسه چی به من داری میگی؟ دست من که نیست. مرخصش نمی‌کنن.

-خب بذار نکنن. حالا که اینطوریه ما باید خودمون مرخصش کنیم.

چشم‌های شاگرد خیاط از حیرت گشاد شدن.

-یعنی چی؟ می‌خوایی چیکار کنی؟

شاگرد قصاب لبخند زد. لبخندی که به وضوح زور می‌زد صاحبش‌رو آروم نگه داره و ترس‌رو از اون صورت رنگپریده عقب بزنه.

-چیکار کنم نه. چیکار کنیم. ببین! اون اونجا حالش خوب نمیشه. اما شاید اینجا خوب بشه. به ریسکش می‌ارزه. اونها نمی‌خوان گوش کنن. ما دوتا باید خودمون از اونجا بیاریمش بیرون.

شاگرد خیاط خواست حرفی بزنه ولی رفیقش به نشونه سکوت دستش‌رو بالا برد و کلام‌رو ادامه داد تا رفیقش فرصت نکنه ترسی که خودش هم حس می‌کرد‌رو به تصمیمش حاکم کنه.

-ببین! من مطمئنم اگر به خودش باشه دلش می‌خواد برگرده اینجا. ما اینو بهش بدهکاریم. من و تو باید از اونجا نجاتش بدیم. ما این نجات‌رو بهش بدهکاریم!

شاگرد خیاط خلع سلاح شد. رفیقش چیزی‌رو می‌گفت که خودش هم بارها بهش فکر کرده بود.

-گیریم درست میگی. ولی مگه به همین سادگیه؟ ما باید یه بیمار‌رو از بیمارستان بدزدیم. فقط گفتنش کلی ریسک داره. تازه بعدش اون سرکار پلیس میاد پدرمون‌رو درمیاره. ما جفتمون پیشش پرونده داریم مگه یادت نیست؟

شاگرد قصاب شونه بالا انداخت.

-خب که چی؟ حالا یه برگه بیشتر توی اون پرونده بره مگه چی میشه؟ تازه اگر موفق بشیم و بیماری که می‌دزدیم رو به راه بشه میاد رضایت میده درمون میاره.

قیافه شاگرد خیاط درموندگی‌رو فریاد می‌زد.

-آخه همچین کاری‌رو چه جوری باید انجامش بدیم؟ نمیشه که سرمون‌رو بندازیم پایین دوتایی بریم داخل سه تایی بیاییم بیرون.

شاگرد قصاب که حالا شجاعتر شده بود خندید. حرف که زد صداش بلندتر و مطمئنتر بود.

-اون با من. نقشه از من عمل از جفتمون. چی میگی؟ هستی؟

نگاه شاگرد خیاط به جای خالی طاووس گوشه تاریکخونه دوخته شده بود. شونه‌هاش پایین افتادن و سرش‌رو آهسته به نشان موافقت پایین آورد. رفیقش دستش‌رو بالا آورد و لبخند زد:

-ایول! پس بزن قدش.

 

فردای اون شب آسمون چنان سیاه بود که انگار هر لحظه ممکن بود از سنگینی ابرهای تاریک روی زمین و زمینی‌ها آوار بشه. بچه‌ها با قدم‌های سریع و چهره‌هایی که ترکیبی از ترس و تصمیم درشون موج می‌زد توی راه بیمارستان بودن.

-میگم کاش امروز سر بیمارستانی‌ها یهخورده شلوغ بشه.

-نگران نباش چیزی نمیشه ما از پسش برمیاییم.

-خب گیریم که چیزی نمیشه از پسش هم برمیاییم. تو واسه چی امروز اینجوری شدی؟

-من؟ چه جوری شدم؟

-از وقتی راه افتادیم یک بند خودت‌رو می‌خارونی. بابا چته کلافم کردی مگه ملخ زیر پوستت می‌لوله ول کن دیگه!

-من کی خودم‌رو خاروندم؟

-بابا ایناهاش همین الانم داری می‌خارونی. سر جدت نکن پوست روانم کنده شد جدی چته؟

-من نمی‌دونم… حالا که گفتی انگار… نمی‌دونم دست و بالم عجیب می‌خاره. یعنی خارش که نیست گزشه. انگار یه چیزی توی جونم وول می‌زنه.

-چیزی نیست بابا مال هیجان امروزه. ای بابا خداوکیلی نکن روی اعصابم رژه میری.

-چیکار کنم واقعا می‌گزه.

-ول کن رسیدیم. آماده‌ای؟

-آماده؟ خب نمی‌دونم. به نظرم آماده باشم.

-هی! هیچ چی نمیشه. هرچی طولش بدیم سختتره.

-چی بگم؟ بریم تمومش کنیم.

-ایول بزن بریم!

 

فضای بیمارستان همیشه انگار از جاهای دیگه تیره تر بود. انگار روز هم به اون پنجره‌های بسته که می‌رسید متوقف می‌شد. چند قدمی عقبنشینی می‌کرد، بعدش هم راهش‌رو کج می‌کرد و می‌گذشت. بچه‌ها اون روز هیچ کدوم از این چیزهارو نمی‌دیدن. نه دلگیریه فضا، نه تیرگیِ روز، نه دربان نیمه بیداری که گیج تماشاشون کرد و دوباره چشم‌هاش‌رو بست و نه مأمور حمل زباله‌های بیمارستان که بی‌توجه براشون سری تکون داد و گذشت. خوشبختانه از اونجایی که اون دو نفر زیاد توی بیمارستان دیده می‌شدن کسی به حضورشون مشکوک نبود. بچه‌ها با نهایت خونسردی که می‌تونستن در قدم‌ها و ظاهرشون نشون بدن از حیاط گذشتن، در شیشه‌ای‌رو پشت سر گذاشتن و وارد ساختمون شدن. مسوول پذیرش نگاهی آشنا و مثل همیشه سنگین به اون دو نفر انداخت و کاملا مشخص بود که هنوز سابقه گذشتهشون‌رو یادشه و امروزشون‌رو باور نکرده. بچه‌ها می‌دونستن که به حساب مسوول پذیرش بیمارستان اصلا بی‌گناه نیستن و قرار نیست حضورشون به عنوان یه عیادت ساده و معمولی پذیرفته بشه. همون طور که تا امروز پذیرفته نشده بود. مسوول پذیرش هر بار با نگاهش و سری که واسشون تکون می‌داد انگار می‌گفت حواسم بهتون هست. بچه‌ها این بار تمام سعیشون‌رو کردن تا معصومانه‌ترین لبخندشون‌رو به پهنای صورت‌های گناهکارشون کش بدن و بعد با حد اکثر سرعت ممکن از مقابل میز پذیرش رد شدن و در پیچ راهرو غیبشون زد. دعای بچه‌ها مستجاب شد. داخل بیمارستان قیامت بود. بیماری بیداد می‌کرد و انگار هیچ نیرویی قدرت متوقف کردنش‌رو نداشت. پرسنل بیمارستان مثل فرفره دور خودشون می‌چرخیدن و با وجود تلاش‌های همه جانبه تعداد بیمارهای بدحالی که وارد می‌شدن ساعت به ساعت بیشتر می‌شد.

-تا کسی حواسش نیست باید حلش کنیم. بیا بریم این تو جان مادرت اینقدر هم خودت‌رو نخارون داری دیوونم می‌کنی.

بچه‌ها دری‌رو در کنار یکی از راهروها باز کردن و خودشون‌رو پرت کردن داخل. از یک سری پله رفتن پایین و به جایی تاریک شبیه یک انباری بزرگ رسیدن.

-بجنب باید به ساعت تعویض ملحفه‌ها برسیم.

هردو با نهایت سرعت دو دست لباس از بین لباس‌های تمیز برداشتن و پوشیدن.

-ماسک لازم داریم ولی اینجا نیست.

-من ماسک آوردم. خوبه که بیماری توی شهر پخشه و ماسک زدنمون توجیه لازم نداره. بابا نخارون سرگیجه گرفتم.

-خب چیکار کنم بدجوری می‌خاره تمام تنم می‌خاره. ببین عجیبه وقتی بی‌حرکتم می‌خاره تا راه می‌افتم انگار خارشش بند میاد.

-پس حرکت کن. بیا بابا بیا بریم بالا.

بچه‌ها از پله‌ها بالا رفتن و بعد از اینکه مطمئن شدن هیچ چشمی روی دری که پشتش پناه گرفته بودن متمرکز نیست مثل فشنگ از اونجا زدن بیرون. حالا دوتا پرستار ناشناس قاطی بقیه پرسنل می‌چرخیدن و کسی بهشون مشکوک نمی‌شد.

-خب حاضری؟

-نه. یعنی آره.

-پس تو میری بالا منم میرم پایین. سیم‌ها و بیمار با تو آژیر و آمبولانس هم با من. هر کدوممون زودتر کارمون تموم شد پشت ستون پارکینگ عقبی منتظر میشیم.

-این چه نقشه‌ایه که هیچ چیش درست درمون نیست؟ گیریم که بیمار و آژیر و سیم‌ها حل شدن. بدون سویچ چه جوری می‌خوایی ماشین روشن کنی؟ تازه ما هیچ کدوم راننده نیستیم چه جوری برونیمش؟ اصلا همه اینها به کنار. آخه چه جوری با محموله‌هامون پشت ستون جا میشیم؟ حالا بگیم تو می‌تونی پشت ستون قایم بشی من با یه برانکارد و یه بیمار بی‌حواس چه غلطی باید کنم؟

-اولا سویچ لازم نیست. روشن کردنش واسه من آب خوردنه. ناسلامتی دزدی بودیم واسه خودمون. دوما تو لازم نمیشه قایم بشی من زودتر می‌رسم. تو فقط اینقدر خودت‌رو نخارونی حله.

-از کجا معلوم تو زودتر برسی؟

-می‌رسم. یادت نیست؟ من از تو دزد بهتری بودم.

بچه‌ها به هم نگاه کردن و لبخندی شرمگین ولی پیروزمندانه چهرهشون‌رو روشن کرد. بعد از اینکه بی‌صدا با هم دست دادن، از هم جدا شدن و هر کدوم از یکی از راهروهای پیچ‌در‌پیچ و شلوغ پایین رفتن.

 

روز در پاساژ مثل همه روزهای زمستون آروم و سنگین پیش می‌رفت. سالن مثل همیشه شلوغ بود و ساکنان خونه زمان زیر فشار انتظاری ساکت و ملتهب به خودشون می‌پیچیدن. کوکو خدا‌خدا می‌کرد حال پیک‌های کوچولوی خونه زمان که داخل لباس‌های بچه‌ها به بیمارستان رفته بودن خوب باشه. ساعت‌ها انگار تموم شدنی نبودن و اون سه چهره آشنا که چشم‌های ساعتنشین‌ها منتظر دیدنشون بود بین اونهایی که از در بزرگ سالن وارد می‌شدن نبودن. اون روز انگار خیال شب شدن نداشت و کوکو و بقیه ساکنان خونه زمان هیچ روزی‌رو به خاطر نداشتن که اینهمه مشتاق به شب رسیدنش بوده باشن.

 

داخل راهروهای بیمارستان ولوله بود. یکی از پرستارها که جدا از بقیه و به شدت محتاط به مسیر خاصی می‌رفت توجه کسی‌رو جلب نمی‌کرد. چندین بار دکتر و پرستار آشنای خونه زمان از کنارش گذشتن اما چابکی و تمرکز پرستار ناشناس هر بار از خطر نجاتش داد. حتی چند بار برای هم سر تکون دادن اما خوشبختانه تا اینجا به خیر گذشت. ناشناس همونطور که تقریبا بی‌اختیار خودش‌رو می‌خاروند با حد اکثر سرعت ممکن به راه خودش می‌رفت. ساعت تعویض ملحفه‌ها نزدیک می‌شد. پرستار ناشناس از بین چندتا از پرسنل آشفته که زیر فشار هجوم بیمارها ضربه شده بودن گذشت و ظاهرا بی‌اعتنا و خونسرد یکی از تخت‌های چرخدار حاوی ملحفه‌هارو همراهش برد. فقط دوتا راهرو دیگه تا مقصدش باقی بود که توانایی حفظ خونسردی و نجات از مهلکهش در معرض آزمایش قرار گرفت.

-آهای جناب! تازه واردی؟ کجا میری این دوتا راهرو و راهرو پایینی‌رو امروز من باید پوشش بدم. پایینی‌رو که تموم کردم مونده اینجا و راهرو بالایی. و تو داستانت چیه؟

ناشناس فقط یک ثانیه مکث کرد تا نفس بگیره و بعد آهسته به طرف صدا برگشت. زنی میانسال که می‌تونست جای مادرش باشه با یه تخت چرخدار پر از ملحفه اونجا ایستاده بود.

-سلام. بله من نیروی جدیدم. شما تا انتهای همین راهرو برو بالایی‌رو دیگه بسپار به من.

اینو گفت و دیگه منتظر جواب نشد. تخت‌رو هل داد و به طرف راهروی مورد نظرش به راه افتاد. اما ماجرا به این سادگی نبود.

-یعنی چی اینطوری که نمیشه. تو پرستاری یا نظافتچی؟ لباست مال پرستارهاست ولی… هی! وایستا ببینم! تو دقیقا کی هستی؟

با بالا رفتن خطرناک اون صدا دیگه جای تأمل نبود. ناشناس مثل فشنگ با تخت چرخدارش انگار به طرف جلو شلیک شد. خودش‌رو توی اتاق مورد نظرش پرت کرد و در‌رو به ضرب بست. زیر نگاه بی‌تفاوت تنها بیمار اتاق هرچی که به دستش می‌رسید‌رو پشت در هل داد و بی‌توجه به هیاهویی که پشت در برپا شده و لحظه‌به‌لحظه بلندتر می‌شد به طرف تنها تخت اتاق خیز برداشت. بیمار به مقابل خیره مونده بود.

-سلام آقا. شرمنده ولی باید بریم.

شاگرد خیاط اونقدر ملتهب بود که از خروج یه دسته زنبور از آستینش و ورودشون به آستین لباس بیمار چیزی نفهمید.

-آقا تو‌رو خدا نمیشه بلند شید؟ ما واقعا باید بریم!

بیمار حرکتی نکرد و همونطور به مقابل خیره موند. انگار توی دنیای اطرافش نبود. اما به ثانیه نکشید که اخم کرد، دست‌هاش مشت شدن، و اول نامحسوس و بعد محسوس و مشخص از جا پرید. شاگرد خیاط دیگه منتظر نشد. هندل تخت‌رو زد تا به حالت درازکش در‌اومد. بعد ملحفه‌های رو برانکاردش‌رو ریخت زمین و برانکارد و تخت بیمار‌رو کنار هم میزون کرد.

-طوری نیست آقا یهخورده بکشید به راست سوار میشید تا از اینجا بریم.

بیمار که مشخصا چیزی داشت اذیتش می‌کرد با کمک شاگرد خیاط به سرعت از تخت به برانکارد منتقل شد. شاگرد خیاط یکی از ملحفه‌های تمیز‌رو برداشت و روی بیمار کشید.

-خب این از این. حالا چند لحظه همون زیر استراحت کنید تا…

در همون لحظه صدای آژیر بلندی تمام بیمارستان‌رو پر کرد و همه چیز‌رو تا جایی که می‌شد به هم ریخت. پرسنل و بیمارهایی که می‌تونستن حرکت کنن بدون اینکه بدونن صدا از کجاست واسه پیدا کردن منبع آشوب توی هم به هر طرف می‌دویدن و روی هم زمین می‌خوردن و بلند می‌شدن و باز می‌دویدن و آژیر همچنان بلندتر و آزاردهندهتر می‌شد. شاگرد خیاط با لبخندی پریشان بیشتر برای آرامش خودش خطاب به بیمار بی‌حرکت زیر ملحفه توضیح داد:

-چیزی نیست آقا زنگ خطر بیمارستانه زمان آتیشسوزی چیزی صداش درمیاد. سفت بخوابید باید همین الان بریم.

شاگرد خیاط ملحفه‌رو تا بالای سر بیمار بالا کشید و در‌رو به روی قیامت اون بیرون باز کرد. در حالی که برانکارد‌رو با تمام سرعت به جلو هل می‌داد هوار کشید:

-برید کنار! راه‌رو باز کنید وضعیت بیمار بحرانیه. آسانسور! خلوت کنید باید به آسانسور برسم!

حال پریشان پرستار حامل برانکارد و توضیحات نصفه نیمهش به ناظرهای ماجرا این باور‌رو داد که بیمار زیر ملحفه وضعیتش فوق‌العاده خطرناکه و باید هرچه سریعتر به آسانسور برسن. راه وسط شلوغی و آشفتگی باز شد. شاگرد خیاط چنان جو‌رو به هم ریخت که کسی فرصت نکرد به این پرسش فکر کنه که بیمار بدحال اما زنده برای چی کاملا زیر ملحفه سفید پوشیده شده و آسانسور اون طبقه باید جسم زیر ملحفه‌رو به کجا ببره.

تنها زمانی که در آسانسور به شدت بسته شد و اتاقک دربسته به جای طبقه بالا و بخش فوریت‌ها به طبقه پایین رفت صدای یکی از پرستارها هیاهوی اطراف‌رو خط انداخت.

-این دقیقا کجا رفت؟ مگه نگفت وضعیت بیمارش خطرناکه؟ اگر زنده هست پس واسه چی روی صورتش ملحفه کشیده بود؟ اگر فوت کرده هم که دیگه وضعیتش خطرناک نیست.

دکتر از اون سر قیامت و بین صدای آژیر در جوابش ابهامات دیگه‌ای‌رو فریاد کشید.

-در صورت زنده بودن بیمارش باید می‌رفت بالا. بخش فوریت‌ها بالاست. آسانسور رفت پایین. واسه متوفی هم که اینهمه شلوغکاری لازم نیست این واسه چی اینهمه عجله داشت؟ این بابا اصلا کی بود؟

صدای دیگه‌ای از اون وسط برای شنیده شدن زور می‌زد.

-این یارو‌رو من توی راهرو دیدم می‌گفت نیروی جدیده بعدش که خواستم بیشتر بپرسم فرار کرد رفت توی اتاق انتهای راهروی شماره سه بعدش هم که همه چی به هم ریخت و… چی شده؟ شماها کجا دارید میرید؟ بیمار اون اتاقه کی بود؟

دکتر در چند متری در باز اتاق مورد نظر از دویدن ایستاد و حالا خودش و همه پشت سری‌هاش می‌تونستن فضای آشفته و ملحفه‌های پخش شده و تخت یک وری‌رو اون وسط ببینن. دکتر تقریبا جیغ کشید:

-بیمار‌رو دزدید برد! حراست‌رو خبر کنید!

همهمه آژیر و به هم ریختگی که قبلا باهاش درگیر شده بودن در برابر غوغایی که بعد از اون برپا شد اصلا به حساب نمی‌اومد. خبر دادن به بخش نگهبانی چندان ساده نبود چون دست‌های ماهری پیش از شروع بلوا سیم‌های ارتباط داخل با بخش نگهبانی‌رو قطع کرده بودن. شاگرد خیاط با تمام توانی که در وجودش سراغ داشت برانکارد‌رو از آسانسور به بیرون هل داد و بعد از اینکه مطمئن شد در آسانسور باز مونده و برای تعقیبکننده‌هاش قابل استفاده نیست با تمام سرعت دوید. آشفتگی درست پشت سرش بود و قدم‌به‌قدم بهش نزدیک می‌شد. بیمار زیر ملحفه حالا دیگه از شدت آزار چیزی که شاگرد خیاط اصلا توی هواش نبود به خودش می‌پیچید. زمان انگار نمی‌گذشت و فاصله انگار تمومی نداشت. صداها بلندتر و نزدیکتر می‌شدن و شاگرد خیاط پشت برانکاردی که با نهایت سرعت به جلو هلش می‌داد می‌دوید.

صدای آژیری متفاوت و بیرون از همهمه‌های پشت سرش توجهش‌رو جلب کرد. شاگرد قصاب بود که با روشن کردن آژیر آمبولانسی که از پارکینگ بیرون آورده بود به طرف رهایی هدایتش می‌کرد. انگار قرنی طول کشید تا هم‌رو پیدا کردن.

-بجنبیم دارن میان الانه که خروجی‌ها بسته بشن.

-می‌دونم می‌دونم. این برانکارده‌رو تا سوار کنیم طول می‌کشه.

-بلند شید آقا باید بریم. واقعا باید بریم!

-چیکار می‌کنی اون که نمی‌تونه پا شه. وایستا ببینم چشه؟

-چیزی نیست به نظرم حالا دیگه می‌تونه پا شه. طوری نیست آقا این گزش‌ها اگر بلند شید حرکت کنید حل میشن.

شاگرد قصاب با حالتی که مطمئن بود رفیقش از شدت فشار دیوونه شده نگاهش کرد. شاگرد خیاط که دیگه خودش‌رو نمی‌خاروند خندید.

-من از صبح پدرم در‌اومد ولی الان حالم خوبه. این گزش‌ها فقط با حرکت درمون میشن الانم نوبت ایشونه که حرکت کنه. الان گیر می‌افتیم باید بریم.

بچه‌ها در کمال حیرت دیدن که بیمار از زیر ملحفه بیرون اومد و در حالی که به شدت هر جاییش که دستش می‌رسید‌رو می‌مالید و می‌خاروند شاید بی‌اراده پیش رفت. زمان حیرت نبود. بچه‌ها به حرکتش جهت دادن و چند ثانیه بعد هر سه داخل آمبولانس پریدن. شاگرد قصاب خودش‌رو پشت فرمون کشید و بلندتر از آژیر گوشخراش آمبولانس داد زد:

-سفت بشینید رفتیم!

شاگرد خیاط در حالی که پلک‌هاش‌رو محکم به هم فشار می‌داد هرچی دعا بلد بود می‌خوند و در نتیجه ندید که بیمار به محض حرکت آمبولانس دست از مالش و خاروندن خودش برداشت و آروم و بیخیال گوشه ماشین ولو شد. تلاش بقیه برای متوقف کردن دزدها به جایی نرسید. آمبولانس از جا کنده شد و مثل تیری که از تفنگ شلیک شده باشه از وسط جمعیت فرار کرد، درست ثانیه‌ای پیش از بسته شدن در نرده‌ای از حیاط بیمارستان بیرون رفت و با آژیری که بی‌وقفه جیغ می‌کشید به راست پیچید و توی خیابون پیش رفت و دور شد. ماشین‌ها بدون اینکه جریان‌رو بدونن با دیدن آمبولانسی که آژیر می‌کشید و انگار به جلو پرواز می‌کرد راه‌رو باز می‌کردن. کسی فرصت نداشت از این موضوع حیرتزده بشه که آمبولانس حامل بیمار اضطراری با چنین سرعتی باید به طرف بیمارستان بره نه اینکه ازش دور بشه. زمانی که خبر آشوب توی شهر کوچیک پخش شد دیگه کار از کار گذشته بود. آمبولانس جیغ‌کشان توی فرعی‌ها از نظرها گم شد و راه خونه زمان‌رو در پیش گرفت.

 

زمانی که افراد داخل پاساژ خبرهارو بین خودشون سبک سنگین می‌کردن، آروم و بی‌حرکت موندن برای ساکنان خونه زمان داشت ناممکن می‌شد. نزدیک شدن صدای آژیر آمبولانس و پشت سرش آژیر ماشین پلیس و بالا گرفتن همهمه‌های بیرون که به هیاهو تبدیل می‌شد خبر وقایع جدیدی‌رو می‌داد. بچه‌ها با غنیمتشون به در پاساژ رسیدن و در حالی که آژیر ماشین پلیس ثانیه به ثانیه نزدیک می‌شد از مرکب دزدیشون پیاده شدن. مالک خونه زمان که دوباره با احساس آزاردهنده گزش و خارش درگیر شده بود برای خلاصی از این حس ناخوشآیند بی‌هوا خودش‌رو به بچه‌ها سپرده بود تا از ماشین بیرونش بکشن، با دو به طرف در پاساژ خیز بردارن و از پله‌های اضطراری که در اون لحظه نزدیکترین و خلوتترین راه بود بالا بکشنش، از لابلای جمعیت متحیر و وحشتزده رد بشن و از در نیمه باز خونه زمان وارد سالنش کنن. درست همزمان با ورودشون به خونه زمان حس ناخوشآیند خارش و گزش انگار متوقف شد و بیمار بی‌حس و خسته به دیوار تکیه داد. و درست در همون زمان بود که هدهد فرمان آزاد کردن زنگ‌هارو صادر کرد. زنگ‌های خونه زمان خارج از ساعت آزاد شدن و طنینشون تمام سالن‌رو انگار لرزوند. هیچ کس جز ساعتنشین‌ها زنبورک‌هارو ندید که مورچه بر دوش از آستین لباس مالک خونه زمان بیرون اومدن، توی قیامت سالن پخش شدن و در کسری از ثانیه غیبشون زد. یه دسته مأمور همراه دکتر و بیشتر از نصف تماشاچی‌های بی‌اطلاع وسط هیاهوی زنگ‌ها وارد شدن و به مالک خونه زمان چشم دوختن که با نگاهی بی‌نهایت خسته و خوابزده اما بیدارتر از داخل بیمارستان روی صندلی خودش نشسته بود و بچه‌ها دو طرفش ایستاده بودن و طنین زنگ‌ها همچنان در فضای اطراف می‌پیچید و می‌پیچید.

 

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید