سلام به همگی
امیدوارم حال دلتون حسابی عالی باشه و ایام بکامتون
خیلی وقت بود پستی تو محله نذاشته بودم.
گفتم این نوشته قدیمی رو کم کم بزارم ..
این داستان برگرفته از واقعیته و فقط اسمها و مکانها رو تغییر دادم…
فصل اول
*******
خسته و کلافه کلیدمو تو در میچرخونم و وارد حیاط میشم.
طبق معمول صدای حرف زدن بهرام داداشم بگوش میرسه،
“صد بار گفتم مادر من …”
در حال رو که باز میکنم، اونم سکوت میکنه و برمیگرده طرفم.
“بهبه نگین خانم، حال شما. احوال شما. سیه موی شما، سفید روی شما!”
خندم میگیره و از همونجا به پدر مادر و بهرام سلام میدم و به طرف اتاقم حرکت میکنم.
دلم عجیب یه دوش حسابی میخواد تا گرد و خاک خستگی رو از تنم بشوره.
بعد از حموم برمیگردم تو جمع؛
تا میشینم مادرم میگه:
“امروز نازنین زنگ زد.!
نازنین دخترخاله مادرم بود و جز برای مراسمای رسمی عروسی و عزا نمیدیدییمشون و اگه هم زنگی میزد، برای خبر فوتی یا چیزی شبیه همین بود.
“پرسیدم خب کی فوت شده؟؟؟
مادرم با اعتراض میگه:
“خدا نکنه مادر، چرا نفوس بد میزنی! هیچی همینجوری زنگ زده بود حال و احوال”!
بهرام دست به سینه میشه و بعد از کشیدن آه عمیقی در ادامه حرف مادرم میگه:
“آره عزیزم از قدیم گفتن آدم سگ تو خونه داشته باشه ها ولی دختر دم بخت نه!!
صدای اعتراض مادرم با قهقهه بابام بلند میشه!
گیج به هر سه تاشون نگاه میکنم؛
سر در نمیارم منظورش چیه!
خودش از چشمام میخونه و ادامه میده:
اینجور عین گوسفندایی که میبرن برای قربونی نگاهم نکن؛
خب داشتن دختر دم بخت مکافاته که قدیمیا هم فهمیدن و جملهای که گفتم از همون خدابیامرزا بود و بس.
مادرم با اعتراض میگه:
“لال شی بچه، کدوم قدیمی همچین چیزی گفته، اینو از کجات آوردی؟؟؟”
بهرام هم عین همیشه حاضرجواب میگه:
“ِِِِ نگفتن! خوب اشکال نداره، شما از حالا پخش کنید تا چند سال دیگه میشه قدیم دیگه.
بعدشم نگفتن اما اینو گفتن که پسر پسر قند عسل، دختر دختر کپهی خاکستر!!”
خلاصه اینکه نگین جان این دفعه کسی نمرده ولی این نازنین خانم هم همچین احوالپرسی احوالپرسی خشک خالی نداشتن. زنگ زدن برای خواستگاری؛ گفتم بگم که حول نکنی، آخه مامان خانم قبل اومدنت تو این فکر بود که چطوری بهت بگه که شوکه نشی!!
هنوز سر از ماجرا درنیاوردم و با گیجی میپرسم:
“خواستگاری! خواستگاری کی؟؟؟
بهرام: بهع اینو باش، خواستگاری عمه من.
این بار صدای بابا بلند میشه که بهرام!
بهرام دستاشو بالا میبره و میگه: تسلیم، خب سوال نگین جوابی شبیه این در اومد، یادم نبود شما هستید وگرنه میگفتم دختر همسایه.
آره نگین خانم، بانو خانم نازنین تماس گرفته برای خواستگاری شما.
برای یه لحظه کل گذشته از جلو چشمام عین یک فیلم رژه میره؛
حالم چقدر بد بود، بدتر هم میشه.
انگار یخ میزنم… نه شایدم دارم میسوزم…
نمیدونم چطور باید حسم رو بیان کنم.
آدم تا چیزی رو تجربه نکنه و با تمام وجود ازش فراری نباشه و در همون حال براش بگن باید این چیز رو باز تجربه کنه نمیتونه حس من رو تو اون لحظه بفهمه.
دلم گریه میخواست … شاید هم جیغ و داد میخواست…
نمیدونم فقط دلم میخواست یه جایی بودم تنهای تنها تا هرطور که میشد خودمو خالی کنم.
آخ از تجربههای تلخ … و آخ از گذشتهای که هرکاریشم کنی تا همیشه و همیشه به دنبالت میاد و میاد و میاد و جایی که انتظارشو نداری گیرت میندازه و میچلوندت!!
بی حرف از جام بلند میشم … اگه هم میخواستم حرف بزنم، نمیشد، صدامو گم کرده بودم.
با سرعت خودمو به اتاقم میرسونم و گیتارمو بغل میکنم؛
رفیق واقعی که هرگز ترکم نکرد و وقتایی که از دنیا خسته یا تا سر حد مرگ زده بودم، همراهم بود، بغلش میکردم
و مینواختم و مینواختم و مینواختم … آنقدر که دیگه دستام از حرکت میایستاد و دیگه نای تکون خوردن براش نمیموند!!
باز هم به گیتارم پناه بردم و …
ادامه دارد…
۴ دیدگاه دربارهٔ «داستان زندگی شاید همین باشد. ( فصل اول)»
کاکی نوسهر دهسی پی کردهوه، دهس خوش! پینوسیشیت خوش.
سلاو مام مرتضی عزیزم
ممنونم که وک همیشه لطفت هیه
لشت ساخ و ژیانت پر له شادی و شایی
سلام. خوشحالم باز اینجا میبینمت ابراهیم. من دیگه تقریبا اصلا زیر پستها چیزی نمینویسم مگه اینکه اوضاع خیلی متفاوت باشه. شبیه الان که یک آشنای قدیمی رو دوباره داخل محله دیدم و از دیدنش ذوق کردم. حالا جدا از اینهمه، بعدش چی شد؟ ایام به کامت.
سلام پریسا تقریبا همه شبیه هم شدیم و چیزی زیر پست ها نمیمونیم
بعدشم یه کوچولو کار دارم انجام بشه ویرایش و میفرستم
دلت شاد و ممنونم از حضورت