قصه کوکو، 31.
خونه زمان دوباره باز شد. همونطور که تصور و انتظار میرفت، مالک سالن به هیچ قیمتی حاضر نشد دوباره به بیمارستان برگرده و حتی با رفتن به هتل هم موافقت نکرد. شاگردهای خیاط و قصاب بعد از اون آشوبی که درست کردن حسابی به دردسر افتادن اما بیماری که حالا همچنان بیمار اما بیدارتر از پیش بود با جمع کردن امضای کتبی و کمکهای شفاهی اهل پاساژ و آشناهای بیرون پاساژ موفق شد رأی پلیسرو عوض کنه و نجاتشون بده. بچهها برخلاف انتظارشون و در یک غافلگیری شدید بلافاصله توسط اوستاهاشون پذیرفته شدن و با احترام بیشتر از پیش به سر کارهاشون برگشتن. با حضور مجدد مالک سالن کارها هرچند نه به سرعت گذشته، اما حسابی سرعت گرفت. دیوارها رنگ شدن، چوبها و شیشهها در جای خودشون نشستن، قفسهها و ویترینهای جدید جاهای خالی ویرانههای حادثهرو پر کردن و پنجرهها این بار صاحب دستگیرههای محکم و عالی شدن. مالک خونه زمان در زمانهای بیداری ساعتنشینهایی که در غیبتش همچنان زنگ و موزیک داشتن و ساعتهایی که هرچند به زور و نصفه نیمه، اما کار میکردنرو تعمیر کرد. صفحات کدر دیجیتالیها دوباره شفاف شدن، شیشههای پرترک و چرخدندههای داغون ساعتها با قطعات سالم جایگزین شدن، فنرها تعویض و اتصالات ترمیم شدن و اوضاع ساعتها و ساعتنشینهای بیدار خونه زمان چند روز بعد حسابی رو به راه شد. اما غایبها همچنان غایب باقی موندن. مالک خونه زمان به گوشهای که محل تجمع پاشیدههای حادثه بود حتی نگاه هم نکرد. نه پاکسازیش کرد، نه برای ترمیم و تعمیر اجزای نابود اون گوشه دست به اقدام زد. انگار اون گوشه و مواردش اصلا وجود نداشتن. کوکو اول به حساب خستگی و بیماری گذاشت اما زمانی که چند روز گذشت و چیزی عوض نشد در بین تلاشهای بیتوقف برای تنظیم ساعت بزرگ که داشت نفسشرو میگرفت زمانی کوتاه برای تحیر پیدا کرد و بعد بلافاصله ازش گذشت چون حسابی گرفتار بود. با وجود حضور مالک و به علت جریان بنایی و تعمیرات سالن غبار همچنان دردسر درست میکرد و کوکو همچنان پاکساز بود. ساعت بزرگ هم حسابی ماجرا داشت و بعد از حادثهای که به اتفاق کل سالن از سر گذرونده بود حالا زودبهزود از تنظیم در میرفت و کوکو کلی دلواپس بود که اگر پیش از بازگشت مالک باطری تموم کنه کار تعویض اون باطریهای غولآسارو چه جوری باید انجامش بدن و اصلا باطریهای این هیکلرو چه جوری و از کجای سالن ویران باید پیدا کنن. خوشبختانه حضور مالک این یکیرو واسش حل کرد و چند روز بعد ساعت بزرگ صاحب شیشه جدید و کوک و پاندول نو و بیترک شد. مدتی نگذشت که قاب محکمی اطرافشرو گرفت و حالا دیگه اون ساعت غولپیکر در قابی با ظاهر ظریف اما سفت و سخت روی دیوار محکم شده بود و کوکو و بقیه مطمئن بودن که اگر باز هم اتفاقی بیافته دیگه به این سادگی لازم نیست دلواپس سقوطش باشن. کبوترهای مهمان از تاریکخونه به گوشه تمیز و روشنی از سالن منتقل شدن که فضای بازتر و گردش هوای بهتری داشت. عروسکهای بیساعت به تدریج صاحب ساعت میشدن و صدای قیژقیژ فنرهای خراب و روغن نخورده رفتهرفته کمتر میشد. با چفت شدن پنجرهها راه هجوم بورانهای گاه و بیگاه به داخل سالن بسته شد و خیال ساکنانشرو راحت کرد. کبوتر زخمی با سرعت بیشتری به زندگی برگشت و حالا دیگه میتونست بدون کمک باقی رفقاش از جاش بلند شه و بشینه و حتی روی پا وایسته و چند قدم خسته در گوشه سالن راه بره. ساعتنشینها و باقی ساکنان سالن حالا دیگه زمان بیشتری واسه شیطنت در اختیار داشتن. آخه مالک خونه زمان حالا ساعات بیشتریرو در تاریکخونه سپری میکرد. شبها زودتر پشت اون در بسته غیب میشد و صبحها دیرتر بیرون میومد. با سرعت کمتری به امور میرسید و چهرهش در تمام ساعات روز به شدت خسته و بیمار بود. زمان میگذشت ولی تغییری در حالش دیده نمیشد. انگار حادثه آخری چیزی بیشتر از آبادی خونه زمانرو از وجود اون آدم جدا کرده و با خودش برده بود. شواهد امر اینطور نشون میدادن که تا رسیدن به شبنشینیهای گذشته هنوز راهی طولانی در پیش بود ولی عیادتکنندهها زیاد بودن و شاگرد خیاط و قصاب هم تمام زمان آزادشون رو زیر سقف خونه زمان سپری میکردن. تلاش بقیه واسه جلب رضایت مالک سالن به ترک اون چهاردیواری در ساعات خارج از زمان کار به جایی نرسید اما منطق اون تونست بچهها رو قانع کنه که بیشتر به درس و کار و زندگی خودشون برسن و به خاطر اصرار به حضورشون در خونه زمان از زندگی جا نمونن.
کوکو از کنج قفسههای جدید با چشمهای شیشهایش شبح خسته پشت میزرو تماشا میکرد که خالی از صبر و حوصله گذشته به تعمیر و ترمیم مشغول بود و زمانی که دستهاش بیحرکت میشدن چشمهای بیحالتش به نقطهای در ناکجا ماتشون میبرد. کوکو تقریبا همه شبها حضور تاریک تبرو داخل تاریکخونه و در جسم تنها ساکن اون اتاقک دربسته احساس میکرد و از حرص و خشم اینکه راهی برای رفع تب جسم بیمار یک آدم بلد نبود به خودش میپیچید. اینکه بعد از تلاش و تمرینهای پشت سر هم عاقبت راه باز کردن در بسته تاریکخونه رو یاد گرفت و میتونست در زمان بالا گرفتن تب از اون در بسته رد بشه و بالای سر بیماری که اکثر شبها در کابوسهای تبآلود شناور میشد بچرخه و برای سبکتر سپری شدن اون ساعتهای سیاه تلاش کنه کمی مایه رضایت خاطرش بود هرچند چندان تفاوتی در نتیجه نداشت. کوکو در غیبت بچهها تقریبا هر نیمه شب به تاریکخونه میرفت، بالای سر ساکن تبدارش مینشست و هر آوازی که در طول عمرش بلد شده بود میخوند و بیتوجه به اصلهای موجود تا دم صبح حرف میزد و حرف میزد بلکه کمکی کنه. این وسط چیزهایی میشنید که به طرز حیرت انگیزی بهشون بیتفاوت بود. کوکو این اواخر تقریبا به همه چیز اطرافش بیتفاوت بود، هر زمان لازم بود هر جا که واسش شدنی بود حاضر میشد و به هر طریقی که از دستش برمیومد تلاش میکرد تا گرهی رو اگر در توانش بود باز کنه، اما حسی ناآشنا پیوسته در وجودش قدم میزد. حسی سرد و تهی به همه چیز، از جمله مواردی که درگوشی یا بلند و بیپروا در اطرافش میدید و میشنید. انگار شعلههای اون حادثه جز مالک اون سالن نیمهویران، چیزی از وجود کوکوی خونه زمان رو هم از موجودیتش بیرون کشیده و خاکستر کرده بود. کوکو درگوشیها و پچپچها رو میشنید و خیالش نبود. نگاههای معنیدار رو میدید و خیالش نبود. و زمانی که از قول دیگرانی که شایعه پردازی رو دوست داشتن مستقیما در مورد هدفش از رفت و آمدهای بیشمار به تاریکخونه مخاطب قرار گرفت، فقط شونههای دردناکش رو بالا انداخت و باز هم خیالش نبود.
-کوکو تو زیاد بیپروایی. بد نیست ولی ممکنه واست دردسر بشه. تا همینجا هم چیزهای بدی از لابلای پچپچها درمیاد که احتمالا دوستشون نداری.
کوکو زهرخند زد.
-دردسر؟ چه دردسری؟ و اون چیزهای بد چی هستن؟
لحن، نگاه، و لبخند بیتوصیف کوکو گفتن رو برای پرنسس سخت میکرد.
-خب واقعیتش… ببین تو درمانگر نیستی و این حضور مداومت داخل تاریکخونه شاید بعضیها رو دچار اشتباه کنه.
کوکو خندید. خندهش زهر داشت.
-اشتباه؟ چه اشتباهی؟ و دردسری که گفتی اینه؟
صدای کوکو بلند و به طرز هشداردهندهای بیخیال بود.
-خب لازم نیست جارش بزنی بابا یواشتر. واقعیتش یه جاهایی میگن که تو شاید… خب اون دیوار… دیوار تاریکخونه… البته تو قطعا میدونی که… یعنی قطعا تو عاقلتر از اونی که بخوایی روی اون دیوار واسه خودت…
کوکو انگار داشت تفریح میکرد. بلندتر خندید و بلندتر پرسید.
-من که نمیفهمم. کامل بگو. من و اون دیوار؟ خب بقیهش؟
نگاه کوکو در انتظار جواب اونقدر تیز بود که پرنسس حس کرد شیشه صفحهش رو سوراخ میکنه و ازش رد میشه.
-ببین… بعضیها میگن که تو شاید… میخوایی که اونجا… یه جایی یعنی جای خودت…
کوکو دیگه نتونست تحمل کنه. زهرخندش قهقههای شد که مثل بمب ترکید و متوقف هم نشد.
-وای خدا! بسه دیگه بسه نمیخواد بگی داری نفله میشی بس کن بابا فهمیدم. واقعا شماها الان گیرتون اینه؟
پرنسس بیچاره به شدت از جا پرید و در اون لحظه واقعا بیچاره به نظر میرسید که عوض تحریک حس همدردی کوکو سبب خنده بیشتر و بلندترش شد.
-اوه نه! نه نه! من نه! من فقط شنیدم و خواستم آگاهت کنم تا تو… اه بسه نخند.
ولی کوکو نمیتونست نخنده. اونقدر خندید که نفسش گرفت و به ستون بین قفسهها تکیه زد.
-بسیار خب. حالا درست به من گوش بده! به اونهایی که این نظریات از لابلای پچپچهاشون درمیاد و واسه خاطر من دلواپست میکنه از طرف من بگو من واسه کشیدن این مدل نقشهها زیادی تابستون و زمستون دیدم. حالا با این قیژقیژها و ترترهای اتصالاتم به درد آرامش هیچ چهاردیواریای نمیخورم. تو هم دلواپس نباش. درست گفتی من عاقلم و گرفتار خطا نمیشم. البته ازت ممنونم که دلواپسمی ولی خاطرت جمع. این میدون واسه مانور یه مدل قدیمی و باطله شبیه من زیادی مدرنه. این جنگ جنگ شما دیجیتالیهاست جانم. خیالت به دردسر من هم نباشه. منو ببین! من چیزی واسه از دست دادن ندارم. در گذشته خیلی چیزها بود که در این فضا و بین این جماعت نگران از دست دادنشون باشم ولی حالا دیگه نیست. یه مشت وزوز از سر مرض دیگه نمیتونه منو بترسونه یا اذیتم کنه. راحت باشید و با شایعات حسابی تفریح کنید هیچ دردسری واسه من پیش نمیاد.
کوکو دوباره از خندهای به شدت زهری منفجر شد. رنگ چهره پرنسس به مات میزد.
-کوکو ببین من واقعا… من فقط شنیدههام رو…
کوکو هردو بالش رو به نشان سکوت بالا برد. دیگه نمیخندید. نگاهش هم شبیه خندههاش به شدت تاریک بود.
-گفتم بسه. شنیدهها. گفتهها. هرچی. من خیالم نیست. برید به تفریحات و جنگها و گفتهها و شنیدههاتون برسید. فقط مواظب باشید. این دیواری که سرش تا مرز بازیافت و بطلان خودتون و همدیگه پیش میرید اگر روی سرتون خراب بشه دیگه هیچ بازگشتی در کار نیست. شاید لازم باشه واسه عبرت گرفتن از تجربیاتی که اخیرا تماشا کردید و موارد قدیمیتر که قطعا بین همون پچپچهایی که گفتی وصفشون رو شنیدید یهخورده زمان و تمرکز بیشتری صرف کنید. درضمن، اصلا عجله نکنید. بهاری که میاد هیچ ملک و خونهای از طرف مالک اینجا خریداری نمیشه. واسه برنده شدن اون دیوارها حالاها زمان دارید.
پرنسس احتیاط رو از یاد برد و با نگاهی کدر و پریشان از جا پرید.
-واسه چی اینو گفتی؟ تو از کجا میدونی؟ توی شبهای تاریکخونه خودش بهت گفته؟ اونم باهات حرف میزنه؟
کوکو دوباره تا مرز انفجار از خنده پیش رفت ولی متوقف شد. نگاه شیشهایش به طرز خطرناکی تاریک و لحنش به طرز خطرناکی آروم بود.
-اون آدم هیچ چی به من نگفته. داخل شبهای تاریکخونه جز تب هیچ چی نیست. خیلی از اون ساعتها اصلا نمیفهمه من بالای سرشم. و اینکه از کجا میدونم، اگر شماها هم جای تفریحات مدل گفتگو و دلواپسیهاتون واسه من یهخورده حواستون رو به اطراف میدادید حتی بیشتر از حالای من میدونستید. اون دوتا جوون که همیشه اینجان میگفتن و بقیه هم میگفتن و خلاصه همه میگفتن که مالک اینجا به خاطر حادثه اخیر همه چیزش رو از دست داد. تنها چیزی که موفق شد حفظش کنه همینجاست که واسه نگه داشتنش حسابی بدهکار شد و الان داره سعی میکنه واسه پرداخت بدهیهاش یه حرکتی بزنه که ای کاش موفق بشه وگرنه گزینه فروش اینجا همچنان تنها راه خواهد بود. جای شکرش باقیه که طلبکارها هم آشنان و هم معرفت دارن و اوضاع فعلا آرومه. خلاصه که فعلا خونه بیخونه. شماها سر دیوار تاریکِ تاریکخونه درگیرید که اون هم با توجه به وسعت کم اون فضا و نور شدید صفحههای دیجیتالیِ شماها به نظر نمیاد نتیجه جالبی واسه برنده به بار بیاره. غرض از توضیح تمام اینها اینکه موفق باشید ولی به خاطر خودتون هم شده یهخورده بیشتر مواظب باشید.
کوکو دیگه منتظر نشد. پرید و پشت قاب ساعت بزرگ غیبش زد تا از تنظیماتش مطمئن بشه. اما دور شدنش مانع شنیدنش نشد.
-نگفتم؟ گفت خواهان اون دیوار نیست.
-عه! گفت و تو باور کردی؟ پس انتظار داشتی بگه بله درست فهمیدید من لابلای اتصالات داغون کله داغونم خیالات دارم؟ خب معلومه که انکارش میکنه.
-اینها رو ول کنید. به نظرتون در مورد خونه راست گفته؟
-من که میگم خواسته بقیه رو از ماجرا پرت کنه تا خاطرش جمع باشه.
-آخه واسه چی چرت میگید هرچی هم بیمغز باشه تا اینجا که عقلش میرسه. آخه کی روی دیوار خونه امروزیش ساعت عروسکدار آویزون میکنه اون هم این مدل تاریخ گذشته داغون رو؟
-اینو تو میگی. اونی که شب تا صبحش رو داخل تاریکخونه میچرخه که نمیگه!
-بس کنید بابا داستان خونه رو همه ما شنیدیم. شماها نفهمیدید ولی من شنیدم. آدمها خیلی در موردش حرف زدن ولی من امیدوار بودم درست نباشه. با این حساب فعلا اوضاع امنه. اگر خونهای در کار نیست پس این دوست شبگردمون هم فعلا بیخودی توی تاریکخونه ول معطله.
کوکو تمام این ماجرا رو شنید و همزمان با تنظیم ساعت بزرگ شونههاش رو بالا انداخت و لبخند زد. در لبخندش هیچ حسی نبود. نه تلخ، نه شیرین. فقط لبخندی پوچ که شبیه هیچ چیز نبود. هشدار هدهد همه رو از جا پروند.
-حواسها جمع! زمان اعلام ساعته! 3ثانیه دیگه. همه آماده باشن!
ساعتنشینها از عروسک گرفته تا دیجیتال همه در یک چشم به هم زدن سر پستهاشون و آماده آزاد کردن زنگها بودن.
روز تاریک تازه تموم شده بود و شبی منجمد به سرعت جایگزینش میشد. مالک خونه زمان خسته تر از دیروزها دستی به کارهای اطراف کشید و شبیه خوابگردها به تاریکخونه رفت. با بسته شدن در پشت سر ساکن تاریکخونه سالن مثل همیشه از حرکت و هیاهو پر شد. کوکو نگاهی گیج به ساعت بزرگ انداخت. چشمهاش رو تنگ کرد تا دقیقتر ببینه. بالهاش رو بیحال حرکت داد و کلافه آه کشید.
-باز که عقبه! آخه تو واسه چی جا میمونی؟
ساعت بزرگ از زمان حادثه به بعد زیاد از تنظیم خارج میشد. گاهی عقب میموند، گاهی با وجود پر بودن کوک و باطری میخوابید، گاهی یکی از عقربههاش جا میموند و خلاصه لازم بود کسی مواظبش باشه. مالک سالن زیاد ترمیم و تعمیرش میکرد اما همیشه چیزهایی در مورد ساعت بزرگ بود که مراقبت هر لحظه دوتا چشم رو لازم داشته باشه. البته نگاه کوکو تنها نگاه مراقب خونه زمان نبود. هدهد، تیهو، سحره و بقیه هم تا جایی که میتونستن حواسشون به اون ساعت غولپیکر بود. ساعت بزرگ در توافقی ناگفته یه طورهایی قلب اون مکان و اون ماجراها بود. انگار مرکز پیشبرد زمان و مرکز خود خونه زمان در پشت صفحه اون ساعت غولآسا آهسته و یکنواخت در تپش و جنبش بود. کوکو آهسته پرید تا واسه تنظیم ساعت بزرگ که حدود دو دقیقه جا مونده بود اقدام کنه. صدای تلخی از پشت پنجره اتصالاتش رو کشید.
-اوه تماشا کن! ظاهرا پاک کردن این ننگهای آسمان از وسط زمین و هوا خیلی سخته. ژست پرواز این یکی رو! انصافا تو نپر آبروی پرواز رو بردی!
کوکو با شنیدن تلخی آشنای صدای خفاش لبخند سردی زد، ساعت بزرگ رو در نظر گرفت و مستقیم پیش رفت. خفاش اما دستبردار نبود.
-دیگه تمرین فراز و فرود رو ول کردی؟ کار درستی کردی. تو عاقبت در اون قلمرو چیزی نمیشدی. بیخیال همون خاکبازیت رو کن واست بسه.
ساعت بزرگ صدای تیک ناخوشآیندی کرد و کاملا از کار افتاد. کوکو به قاب سردش چسبید و آهسته کوکش رو فشار داد و ضربه آرومی با نوک بال بهش زد. کوک تلقی صدا کرد و چرخید. ساعت بزرگ دوباره به کار افتاد. همزمان دردی بیهشدار در تمام وجود کوکو پیچید. اونقدر شدید بود که حس کرد چیزی شبیه یک ضربه ناگهانی به شدت به بستهای فلزیش ضربه زد. هر طور بود خودش رو به بالای قاب ساعت بزرگ رسوند و همونجا ولو شد تا درد بره. خفاش همچنان اون طرف شیشه حرف میزد.
-اوه بالانشین هم که شدی! الان به نظرت رفتی اون بالا نشستی مقام پروازت رفته بالا؟ خب اگر اینطوریه بپر روی اون لوستر مسخره وسط سقف دیگه خیلی والامقام میشی.
کوکو به زور نفسش رو داخل سینه کشید ولی درد وحشتناک بود. صدای خفاش رفتهرفته توی سرش نبض میگرفت. ارتفاعش از سطح سرامیکی به نظرش در مهی تار محو میشد. از خیلی پیش با این دردسر جدید مواجه بود و هر بار شدیدتر حمله میکرد ولی هیچ زمانی جز مواقعی که زخمی میشد اینهمه شدید نبود. نشستن داشت سخت میشد. کوکو میدونست اگر رها بشه از اون بالا میافته و اگر به سرامیکها برسه این بار دیگه چیزی ازش باقی نمیمونه. همون بالا به دیوار تکیه زد و چشمهاش رو بست. تصویرهای چرخان رفتن. صداها اما همچنان بودن.
-اونو ببین چه شاهانه نشسته اون بالا!
-ولش کن بذار خوش باشه. عاقل که نیست!
-اتفاقا از همه اینجا زرنگتره. من از خیلی قدیم میشناسمش. خودش رو این مدلی نشون میده تا کسی ماجراهاش رو نبینه.
-بسه بابا کبوتر به سیاهبینیه تو ندیدم. این چه نگاهیه!
-بابا میگم من میشناسمش. این یه زمانی شب و روزش وسط ماها میگذشت. این موجود کارش رو بلده.
-خب الان اون بالا چی بهش میرسه که رفته ولو شده؟
-ول کنید احتمالا داره تمرین میکنه که وقتی شاه زمان خونه مورد نظرش شد چه فیگوری بگیره.
-شاه زمان؟ اون؟ اصلا مدل جدیدها به کنار. بین اینهمه ساعت مدل قدیمی یه دونه هم رو به راهتر نبود که این یکی توی کله تو کاندیدای همچین جریانی شده؟
-احتمالا نه.
صدای خندههای پراکنده توی سر کوکو تاب میخوردن. سعی کرد شونه بالا بندازه ولی درد حس رو ازش گرفته بود.
-نباید بیفتی. ساعت بزرگ هنوز عقبه. باید تنظیمش کنی! باید! باید!
آهسته به خودش حرکت نامحسوسی داد. بستهاش به اعتراض قیژقیژ کردن.
-خدایا نمیتونم.
بیشتر تلاش کرد. سخت بود.
-بجنب! بلند شو! الان!
فرمانی که از ذهنش در هشیاریش منعکس شد کارساز بود. کوکو با تلاشی به اندازه حرکت دادن یک حلقه بزرگ سیم آهنی از جا کنده شد. وجودش از درد فریاد کشید. کوکو به آخ بلندی که وسط صداها گم شد اکتفا کرد. تنظیم ساعت بزرگ رو با موفقیت انجام داد و آهسته فرود اومد. خودش رو به کنج همیشگیش رسوند و تا زمان اعلام ساعت 12 نیمه شب همونجا ولو شد. چند لحظه بعد از ورود به نیمه شب، کوکو از وسط خواب و بیداری اطرافیانش از پناهگاهش خارج شد و به گوشه دیگه سالن پرواز کرد.
-کجا میری کوکو؟
صدایی فرو خورده که عمدا با ادای خفه و مسخرهای تزئین شده بود از ناکجای شلوغیها جواب پرسنده رو داد:
-تاریکخونه.
خندههای نه چندان فروخورده سوال و جواب رو در بر گرفتن. کوکو انگار از پرسش تا خنده هیچ چی نشنید به راه خودش رفت. در بسته تاریکخونه رو با نوک بال و فشار پنجه باز کرد و بیپروا از دیده شدن و اونچه پشت سرش در جریان بود از در گذشت و وارد فضای تاریک شد.
ساکنان خونه زمان اما جدا از تمام داستانها و گفتهها و شنیدههای سیاه و سفید بینشون همچنان شلوغ، همچنان پرکار، و همچنان مراقب بودن. شبی که سیل کابوسواری از مگسها به پنجرههای بسته خونه زمان حمله کردن کسی از داخل سالن غافلگیر نشد. مگسهایی که در شب پرواز میکردن موفق نشدن کسی از ساکنان خونه زمان رو بترسونن، حتی زمانی که بعد از کلی جستجو عاقبت راهی از لابلای درزهای در آهنی پایین به راهرو و از اونجا به داخل سالن پیدا کردن و با ضد حمله ساکنان خونه زمان تار و مار شدن و بقایای دسته پراکندهشون دوباره به داخل شب زمستون عقب نشستن و به تیرگی جایی که ازش اومده بودن برگشتن. صدای هورا و هلهله ساکنان سالن بدون توجه به خطر بیدار کردن مالک تبدار خونه زمان سقف بالای سرشون رو لرزوند.
-ما بردیم.
-آره خوب زدیمشون.
-بله زدیم ولی اینها دیگه چه جونورهایی بودن؟ مگس اون هم در شب اون هم شبهای به این سردی؟
-بیخیال چه فرقی میکنه؟ ما داغونشون کردیم. فقط همین مهمه.
-راست میگه حسابی کتک خوردن. آخ جون!
-خب خب خب. آفرین به هدفزنها و باقی پشتیبانها! نتیجه اتفاق امشب واقعا جای تحسین داره. حالا بیایید کار رو تمومش کنیم. تمام سالن رو لاشه مگس های لهیده گرفته. باید آثار جرم رو تا جایی که ازمون برمیاد پاکسازی کنیم.
با شنیدن لفظ پاکسازی کوکو تقریبا از حال رفت. ساعتنشینها بیحال ولی خندان معترض شدن، کبوترها خواب شبانه رو فراموش کردن و مورچهها بلافاصله راه انبارهای پیچ در پیچشون در زیر سرامیکهای سالن رو در پیش گرفتن و زنبورکها و سنجاقکها و کفشدوزک هم بدون مکث برای کمک بهشون به راه افتادن. نور شبتابهای بالدار بقایای مرده و زنده به جا مونده از لشکر دشمن رو به جویندهها نشون میداد و همه چیز هماهنگ و بیتوقف پیش میرفت. ساعتی به صبح مونده همه چیز مرتب بود و اثری از جنگ دیشب توی سالن دیده نمیشد. کبوترها حسابی سیر شده بودن، انبارهای مورچهها حسابی پر شده بودن، و کوکو و بقیه داشتن از خستگی اتصال میترکوندن، اما روحیهها سرزنده و عالی بودن. کوکو وسط شلوغیهای معمول اطرافیانش شبتابها رو دید که همچنان دور اونچه از سینه سرخ باقی مونده بود حلقه زده و به تلاششون ادامه میدادن. زنبورکها رو دید که با راهنمایی کفشدوزک سعی داشتن برای گیر آوردن باطریهایی که شاید بتونه سینه سرخ رو احیا کنه به آخرین کشوی میز گوشه سالن نفوذ کنن. کبوترهای مهمان رو دید که بالهاشون رو از مورچههای شیطون میتکوندن و جیغ و ویغشون رو درمیاوردن و میخندیدن. کوکو چرخی بیحال زد و در جهت عقربههای ساعت بزرگ از بالای سرشون گذشت. کبوتر زخمی که حالا حسابی رو به راه شده بود نیمنگاهی بهش کرد و پوزخند زد.
-این حضرت پرواز تا دیروز خاک قفسه گوشه ساعتسازی قدیم رو هم زورش نمیرسید پاک کنه. حالا در مقامش نمیبینه گاهی فرود بیاد که پرهاش خاکی نشه. هرچند خیلی هم پاکیزه نمیبینیمش.
پرهای کبوتر خونه زمان بلافاصله پوش داده شدن.
-تو مشکلت چیه؟
کبوتر مهمان سرش رو کج کرد و پوزخندش واضحتر شد.
-من مشکلی ندارم ولی معمولا واسه کسی که مدعی مراعات اصلهاست چندتا اصل هم در مورد معرفت هست که میگه وقتی یکی چیزیشه کمترین کار اینه که دو ثانیه واسه ظاهرسازی هم شده بالای سرش فرود بیاییم و از حالش آگاه بشیم.
آرامش صدای تیهو از بالا گرفتن بحث پیشگیری کرد.
-اگر اون کسی که چیزیش شد خودتی باید بگم کوکو بالای سرت فرود اومد و خیلی هم دلواپست بود. اولین فرودی نبود چون خودش زخمی شد ولی یکی از دلواپسترینها بود. تو حالت اونقدر بد بود که چیزی از اطرافت نمیدیدی و نمیفهمیدی، ولی من دیدم خیلیهای دیگه هم دیدن.
کبوتر خونه زمان به آرامش تیهو نبود و تلاش تیهو واسه ساکت کردنش هم معمولا جواب نمیداد.
-درضمن، اولا ما مدعی هیچ چی نشدیم فقط مواظبیم ماجراهامون خیلی پیچیده نشن. دوما فرودی که واسه ظاهرسازی باشه به لعنت کوره بطلان هم نمیارزه. حالا اگر بعضیها به همین قانعن داستانش جداست. اونی هم که به خاک پرهاش گیر دادی اگر پرهای تمیز میخواست اینطوری شبیه همه ما وسط گرد و خاک شناور نمیشد.
کوکو باقی ماجرا رو نشنید. علاقهای هم به دنبال کردنش نداشت. انگار با گذشت زمان رفته رفته از همه چیز جهان اطرافش جدا میشد. حتی از اسم و نشون خودش که معرف موجودیتش در دنیای خارج از وجودش بودن. همزمان با پروازش به طرف ساعت بزرگ لبخند زد و از بالای سر دو طرف گفتگو گذشت.
-عجب اهانت قشنگی! حضرت پرواز! از تلفظش خوشم اومد!
صدای جیغ ملکه برفی توجهها رو به خودش کشید و همه رو از جا پروند. این چندمین باری بود که ملکه با ناکوک شدنهای بدون اخطارش در ساعتهای به شدت نامناسب ماجرا درست میکرد. از سر شب به غبار موجود در هوا اعتراض داشت. غباری که کسی جز خودش چندان حسش نمیکرد. ملکه برفی هدفزن بسیار خوبی بود و صفحه شفاف و کارکرد خوبی هم داشت ولی این روزها گاهی واقعا دردسرساز میشد و هشدارهای مستقیم و غیرمستقیم بقیه هم کاری از پیش نمیبردن. همه میدونستن که مالک سالن دستکم در حال حاضر ابدا صبوری و حوصله گذشته رو نداره و باید به شدت احتیاط میکردن. ملکه اما گوشش بدهکار نبود و دیگه کسی نبود که ندونه جز دیوار تاریکخونه هدف دیگهای رو نمیدید. هدهد عاقلانه سکوت میکرد، تیهو ندیده میگرفت، بلبل حیرتزده میشد و کوکو وانمود میکرد که اصلا توی هوای ماجرا نیست. اما واقعیت این بود که ملکه ظاهرا با تمام وجود روی در بسته تاریکخونه متمرکز شده و به هیچ قیمتی خیال نداشت اجازه بده یک بار دیگه کسی ازش پیشی بگیره. این روزها بیشتر از همیشه معترض بود، بیشتر از همیشه ناکوک میشد و بیشتر از همیشه برای تعمیرات به روی میز گوشه سالن منتقل میشد.
ملکه جیغ کشید و جیغ کشید و در برابر نگاه متحیر کوکو با حالتی به شدت متشنج به دیوار کناری ساعتش ضربه زد. ساعت به شدت با گوشه ویترین برخورد کرد و این برخورد کل ویترین رو به ضرب تکون داد و در نتیجه تکرار ضربات و تکونهای پشت سر هم توده بقایای ساعتهای ویران گوشه سالن که درست در کنار همون ویترین روی هم چیده شده بودن جنبید و اول آهسته و بعد با سر و صدا ریخت پایین و پخش زمین شد. جیغهای تیز و کشدار ملکه برفی در صدای فرو ریختن یک تپه شیشه و پیچ و فنر و اعتراض ساعتنشینها گم شد.
-هی! معلومه چیکار میکنی؟
-آخ آخ بازیافتیه دیوانه! این چه کاری بود کردی؟
-راست میگه میذاشتی صبح میشد بعد قاطی میکردی الان همهمون رو بیچاره میکنی.
-وای ببین چی شد! حالا چیکار کنیم؟ اگر اون آدم بیدار بشه و یادش بیاد که این گوشه سالن پاکسازی لازم داره دیگه هیچ کاری واسه عقب انداختنش از دستمون برنمیاد.
-باید درستش کنیم.
-نه! زمان نیست. این صدا حتما تا الان بیدارش کرده. پناه بگیرید هر لحظه ممکنه در تاریکخونه باز بشه!
-ولی هدهد این واقعا…
-تاریکخونه داره باز میشه همه داخل ساعتها!
چندتا از ساعتنشینها در حالی که هر بد و بیراهی به نظرشون میرسید زیرجلدی به ملکه پرت میکردن به داخل ساعتهاشون شیرجه زدن و بقیه هم مثل فشنگ به قفسهها خزیدن و درست ثانیهای بعد از تمام اینها در تاریکخونه باز شد. مالک خونه زمان با قدمهای بلند و نگاهی سرد مستقیم به طرف ویترین ملکه رفت. ساعت پر سر و صدا رو برداشت و پشت میز نشست. هیچ کس تعجب نکرد. مالک سالن از زمان ترخیصش دیگه کمتر ساعتی رو برای تعمیر به تاریکخونه میبرد. معمولا تعمیرات رو همونجا روی همون میز گوشه سالن انجام میداد مگه اینکه شرایط ساعت واقعا بد میشد. و ظاهرا اصرار ملکه برفی برای اثبات اینکه وضعیتش واقعا بده این بار هم به جایی نرسید. آدم خسته پشت میز نگاه منجمدی به ساعت جیغجیغو انداخت، آه کلافهای کشید و بدون احتیاطهای گذشته مشغول باز کردن پیچهای کناری قابش شد. کوکو به خاطر داشت که معمولا برای تعمیر ساعتهای عروسکدار اول باطریها خارج میشدن و در مورد دیجیتالیها اول ساعتها خاموش میشدن و مالک تا سیاه شدن کامل صفحه منتظر میشد، با این وجود از دیدن اونچه در مقابل نگاه شیشهایش اتفاق میافتاد حیرت نکرد. برخلاف انتظارش از جیغهای ملکه که این بار کاملا واقعی بودن هم متأثر نشد. تنها حسی که در خودش میدید کلافگی بود و ترجیح به اینکه این ماجرای مسخره هرچه سریعتر به پایان برسه. سکوتی که بعد از اون سر و صدای آزاردهنده به سالن شبزده حاکم شد انگار روی قفسه سینه کوکو فشار میآورد و به دیوار چوبی پشت سرش فشارش میداد. نمیدونست بقیه چه حسی دارن ولی حس و حال خودش چندان تعریفی نداشت. رسیدن زمان اعلام ساعت 5 صبح توجهها رو منحرف و صاحبهاشون رو خلاص کرد. مالک سالن ذره بین مخصوص تعمیر دیجیتالیها رو داخل جعبه ابزار مینیاتوری روی میز پرت کرد و با سنگینی بلند شد. ساعت ملکه رو سر جاش گذاشت، صفحهش رو روشن کرد و بدون اینکه منتظر شفاف شدنش بشه به تاریکخونه رفت و در رو پشت سرش بست. همه اونقدر از بیتوجهیش به توده پخش شده زیر ویترین آسوده شدن که نظر هیچ کس به اوضاع داغون ملکه جلب نشد.
-عجب داستانی! حالا باید دوباره اوضاع اینجا رو درستش کنیم!
-همهش تقصیر این یخیه بیمغزه. گندت بزنن ملکه!
-بس کنید! باید بجنبیم. صبح نزدیکه.
کوکو از تصور پاکسازی مجدد و فوری چیزی نمونده بود واقعا وسط زمین و هوا رها بشه و روی سرامیک کف سالن سقوط کنه. بقیه لحظهای متحیر به اوضاع درهم ریخته خیره شدن و بعد خیلی ساده ماجرا رو پذیرفتن. کاریش نمیشد کرد. همه با سرعتی نه کم و نه زیاد پیش رفتن و برای درست کردن ویرانی اعصابخوردکنی که به وجود اومده بود وارد عمل شدن.
کار عاقبت تموم شد و همه خسته و بیحس هرجا دستشون رسید ولو شدن. صدای خسته درنا حواسها رو به خودش کشید.
-از زمان باز شدن در تاریکخونه خیلی گذشته و ما حواسمون نبود. شانس آوردیم که در باز نشد و به خیر گذشت.
هدهد عاقلانه به کل خونه زمان هشدار داد.
-به نظرم خیلی هم به خیر نگذشت. روز کاملا بالا اومده و ساعت بزرگ از 8 گذشته. اگر تاریکخونه و بعدش هم سالن تا الان باز نشده پس احتمالا امروز باز نمیشه. و این یعنی اون آدم دوباره تبش بالاست.
حالت فرشته به وضوح ترکیبی از غم و ترس رو به نمایش گذاشته بود.
-تب؟ یعنی حالش خوب نیست؟ این چندمین باره که وسط هفته اینجا دقیقا به همین دلیل باز نمیشه. میگم به نظرتون لازم نیست دوباره بره به ترمیمگاه آدمها؟ شاید اونجا بتونن کمکی کنن.
کبوتر با لحنی به ظاهر بیخیال گفت:
-اسمش بیمارستانه.
تیهو آه کشید.
-نه فایده نداره. اولا اون آدم به هیچ عنوان موافق انتقال مجددش به بازیافتگاه آدمها نیست، دوما اونها اگر میشد کمک کنن همون دفعه اول حلش کرده بودن.
کبوتر گفت:
-اسمش بیمارستانه.
سحره داشت گریهش میگرفت.
-ولی به نظرم فرشته درست میگه. اینجا ما هیچ کاری نمیتونیم واسش کنیم ولی در اون ترمیمگاه آدمها همنوعهای خودش اطرافشن و شاید بتونن ضرب این تب رو بگیرن.
کبوتر گفت:
-اسمش بیمارستانه.
هدهد به جمعِ پریشان آرامش داد.
-آروم باشید. همنوعهای این آدم اینجا هم هستن. امروز اگر در سالن باز نشه میان دیدنش و اگر واقعا بتونن کمکی کنن جاش دقیقا همینجاست. داخل اون مکان هیچ کمکی برای این آدم وجود نداره.
کبوتر گفت:
-اسمش بیمارستانه.
جغد کلافه نگاهش کرد.
-کبوتر میشه اون ترمیمگاه یا بازیافتگاه یا هر کوفتی که هست رو ول کنی؟
کبوتر بدون اینکه خط به صداش بیفته گفت:
-اسمش بیمارستانه.
کوکو با صدای مرغ دریایی روی یکی از صفحههای دیجیتال از بحث بقیه جدا شد.
-مثل اینکه یه مشکلی هست.
کوکو به مرغ دریایی نظر انداخت. پرنده دست از جستجوی ماهی توی دریای پایین صفحهش برداشته و با نگاهی متمرکز به نقطهای در کنج سالن و نوک تپه پیچ و فنرهای گوشه سالن که چندان از مرتب شدنش با کمک بقیه نمیگذشت خیره مونده بود. مرغ دریایی با دیدن توجه کوکو با حرکت بال مسیر نگاهش رو بهش نشون داد.
-دقیقا اونجا.
کوکو خط بال پرنده دیجیتالی رو با نگاه تعقیب کرد و نفسش گرفت.
-هی کوکو! چی شده؟ حالت خوبه؟
کوکو خوب نبود. با نگاهی مرکب از وحشت و حیرت به گوشه سالن خیره شده بود و انگار یادش رفته بود که قادر به حرکته. سحره نگران نگاهش میکرد.
-کوکو! میشه جواب بدی؟ تو چت شده؟
جغد آهسته کنارشون فرود اومد.
-چی شده کوکو؟ چی اونجاست؟ اوه! این دیگه چه کوفتیه؟
چشمهای زیادی با هوار جغد مسیر نگاه کوکو رو دنبال کردن. توده بازیافتیهای گوشه سالن که تازه جمع و جور شده بود داشت میجنبید. همه به اون توده خیره مونده بودن که جنبید و جنبید و جسمی سفید آهسته از وسطش بالا اومد. نجوای آهسته کوکو رو همه شنیدن ولی کسی حرکت نکرد.
-پری.
پری با حرکاتی یکنواخت و آروم از وسط توده بالا اومد، دستهاش رو برای حفظ تعادل از هم باز کرد و با سری که به طور غیرعادی بالا نگه داشته بود روی لبههای شکننده توده به راه افتاد. تمرکز لازم نبود تا مشخص بشه پری همون عروسک آشنای خونه زمان نبود. کوکو شاید اولین کسی بود که چشمهای بستهش رو زیر نور شبتابها که مثل برق خودشون رو بالای سرش رسونده بودن و برای کمک به شاهدهای صحنه همونجا چرخ میزدن دید. پری با قدمهایی یکسان و بیتوقف روی خطهای شکننده که همین حالا هم به طرز خطرناکی در لرزش بودن راه میرفت. کوکو حس کرد نفس کشیدن فراموشش شد. پری با چشمهای بسته صاف به طرف لبه توده پیش رفت. کوکو هرگز به خاطر نیاورد که چه جوری در یک لحظه وسط بقیه در حال تماشا و ثانیه بعد بالای سر پری و اون توده در حال ریزش بین زمین و هوا معلق بود. درست در لحظه آخر شونههای پری ناآگاه رو تقریبا توی هوا گرفت و عقبش کشید. به وضوح مشخص بود که پری از اینهمه چیزی نفهمید. قیافهش درهم، چشمهاش بسته، و حرکاتش بیگانه بودن. کوکو انگار از لابلای دردی جامد نفسش رو بیرون کشید. آهسته شونههای پری به خواب رفته رو تکون داد و با صدایی که صدای خودش نبود صداش زد.
-بیدار شو پری! چهرهت بهم میگه خوابی که داری میبینی اصلا قشنگ نیست. بشکنش و چشمهات رو باز کن. بیدار شو!
پری انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود، دوباره با همون یکنواختیِ ترسناک به طرف لبه در حال ریزش پیش رفت. کوکو این بار محکمتر شونههاش رو فشار داد و در حالی که تکونش میداد بلندتر از پیش صداش زد.
-پری! داری توی کابوس پیش میری! بیدار شو!
پری بیاعتنا به اینهمه همچنان پیش رفت. کوکو حس کرد چیزی فراتر از درد از قفسه سینش پخش میشد و با ضربانی منظم به تمام اتصالاتش ضربه میزد. هدهد بود که عاقبت طلسم این کابوس بیدار رو شکست. کوکو زمانی حضورش رو حس کرد که دستی آهسته روی شونهش فرود اومد و صدای آشنای هدهد آرامشبخشتر از همیشه به سکوت سیاه اطرافش خط انداخت.
-خیلی خوب بود کوکو. باقیش رو بذار به عهده من.
هدهد منتظر نشد. آروم شونههای پری رو گرفت و به گوشه امن عقبش کشید. پری که انگار از شیبی تند بالا رفته و به شدت خسته بود آهسته همون گوشه که هدهد زمینش گذاشت ولو شد و بیحرکت باقی موند.
کوکو بعد از رفع خطر با حرکت بال جغد در برابر وحشت نگاهش به خودش اومد. نفس عمیقی کشید و دوباره وسط بقیه برگشت و همونجا به پایه یکی از ویترینها تکیه داد.
-چی این کار رو میکنه؟
زمزمه طاووس باعث نشد کوکو چشم از صحنه مقابلش برداره.
-خواب. اون داشت خوابگردی میکرد.
نگاه طاووس حیرتزده و سرگردان بود.
-خوابگردی؟ خب چه عاملی میتونه یک موجود دستساز آدمها رو دچار خوابگردی کنه؟
کوکو صادقانه گفت:
-نمیدونم.
بلبل خودش رو رسوند.
-به نظرتون این دوباره تکرار میشه؟
کوکو باز هم صادقانه گفت:
-احتمالا، بله.
بلبل که داشت گریهش میگرفت از ترس خودش رو جمع کرد.
-و اگر دفعه بعد کسی نباشه که از خطر کنارش بکشه…
کوکو همچنان با چشمهای گشاد و خیره به مقابل به پایه ویترین تکیه زده بود و در نتیجه قیافههای اطرافش رو نمیدید. اصراری هم نداشت که ببینه.
-اون زمان نمیفهمه چی در مسیرشه و هر اتفاقی ممکنه پیش بیاد.
کفشدوزک دلواپس روی شونه کوکو نشست.
-چه جوری میشه حلش کرد؟
کوکو آه کشید.
-فقط یک راه داره. باید بیدار بشه.
کفشدوزک آهسته روی شونه کوکو بال کشید.
-خب بیدارش کن. شماها پیش از حادثه رفیقهای خوبی بودید. تو و پری و…
کفشدوزک اسمی از چلچله نبرد، ولی کوکو حس کرد چیزی راه نفسش رو بست که لازم بود با صدا قورتش بده. پرهیز کفشدوزک و درد کوکو رو همه نگاههای اطرافشون دیدن.
-منو ببخش ولی واقعیت اینه که از دست رفتهها دیگه تموم شدن و کاریش نمیشه کرد، اما اگر بشه واسه اونهایی که هنوز کامل از دست نرفتن کاری کرد…
کفشدوزک جملهش رو کامل نکرد. کوکو دوباره آه کشید، و این بار تلاشی برای فرو خوردن آهش نکرد.
-به نظرت اگر ازم برمیاومد اجازه میدادم بیشتر از این طول بکشه؟ من واقعا سعی کردم بیدار نگهش دارم. نتونستم. نشد. زمانی دست برداشتم که خودش بهم گفت دیگه نمیخواد بیدار بمونه. ادامه ماجرا رو هم که همراه بقیه دیدی. درست همین الان و همینجا. من صداش کردم. تکونش دادم. سعی کردم متوقفش کنم. دیدی که اثر نکرد. به نظرت باید چه معاملهای میکردم؟ چه جوری میشد و میشه کسی که خودش مایل به بیدار موندن نیست رو به زور بیدار کرد؟ عزیزه من! من نه ترمیمکنندهام نه درمانگر. واقعا این خوابزدگی رو دلم نمیخواد و واقعا واسه درمونش کاری ازم برنمیاد.
این بار کفشدوزک بود که آهش رو رها کرد.
-به نظرم درست میگی. واقعا نمیتونی. کاش اینطوری نبود!
کوکو سکوت کرد و آرزوش رو همراه آهی که کسی نشنید توی دلش نفس کشید.
-بله. کاش!
ساعت بزرگ با صدای دنگ بلندی گذر نیمی از یک ساعت رو اعلام کرد. کوکو نگاه بیهدفش رو به وسط صبح شبمانند پنجره فرستاد. و زمان همچنان در گذر، سرما همچنان نفسگیر، و زندگی همچنان در جریان بود.
ادامه دارد.
۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 38.»
سلام پریسا حالت چطوره ؟؟ امیدوارم عالی باشی
با تاخیر کوچولو تولدت مبارک
امیدوارم برگ جدیدی که برات باز شده با پاشیدن رنگای شاد و نوشتن از رسیدن صبح صادق پرش کنی
حالا دو بیت شعر
تو تکبال بخش دوم ننوشتی حداقل از پاییز بگو عزیز
از ماه مهر و مدرسه هم نوشتی باز بنویس
چاره نیست اونم قبوله عزیز خخ
پاییز عین همیشه دلگیره و این نمیدونم چرا نرسیده دلگیریشو پاشیده
راستی یه سوال دیگه
اینجا تو خونه ساعتها چرا پری داریم ولی عین بقیه ماجراها پرپری کوچولو نداریم آیا؟؟؟ سوالم واقعا بجا و نیاز به جواب شفافی داره خخ
مراقب خودت و دلت باش
آرامش مهمون خودت و زندگیت
سلام ابراهیم. خوبی آیا؟ خوب باش ابراهیم چون واسه خاطر این بیتها و مواردی که یادآوری کردی باید خودم حسابی به حسابت برسم.
دعا کن دستم بهت نرسه عزیز. من نصفت میکنم عزیز و نصفت رو پست میکنم این سر محله عزیز نصف دیگهت رو هم پست میکنم اون سر محله عزیز. مگه من گیرت نیارم عزیز. حالا وایستا تا نوبتم بشه عزیز.
این هم ابیات من که به صورت شعر نو مدل کاملا جدید در جواب ابیات تو فی البداهه سروده و تقدیم حضور گردید.
وووو تولدم! ممنونم ابراهیم که در خاطرت بودم! ممنونم که به یادم بودی! میدونی؟ امسال تنها سالی بود که نیت کردم ساعت ورودم به سال جدید عمرم بیدار باشم. ساعت دقیقش رو نمیدونم ولی میدونم صبح بود. اذان صبح. امسال وسط تیرگی دم صبح در سکوت کامل از برگ قدیمی دفتر عمرم وارد یه برگ جدید شدم ولی میدونی ابراهیم؟ تو که خودی هستی اینجا هم که کسی نمیشنوه بذار بگم. نفهمیدم هنوز هم نمیفهمم چه حکمتی بود که برخلاف تولدهای گذشته اصلا لبخند نزدم. شاید گیرهای کهنه دلیلش باشن. شاید هم وحشت گیرهای فرداها. نیمه ۴۰۳ برای من و خیلیهای دیگه ۶ماه بسیار بسیار تاریکی بود ابراهیم. اون دم صبح با تمام بیداری و اخلاصی که در وجود گناهکارم پیدا کردم از خدا خواستم این جهنم خاکی برای همگیمون با تموم شدن این ۶ماه سیاه بره و ادامه راه سبکتر سپری بشه.
مهر. خدایا! وای خدایا! واااااااااااااااااااااای خدا!
و پاییز. هیچ زمانی باهاش رفیق نشدم. غم موجود در صدای قدمهاش رو دوست ندارم ابراهیم. گاهی دلم میسوزه واسش. حس میکنم اگر میشد به زبون ما حرف بزنه بهم معترض بود که یعنی چی به من چه که با ورود من پرستوها میرن. برگها میریزن. درختها میخوابن. بارون زیاد میباره. و تو وارد یک سال تحصیلی میشی در حالی که به چندین تا دلیل بیشتر از دانشآموزها از این داستان دلزدهای. مگه من گناه کردم که پاییز شدم!
میبینی؟ هنوز عاقل نیستم. کاش هیچ زمانی هم به این درد گرفتار نشم!
خونه ساعتها عوضش سمبوسه و سیبزمینی سرخ کرده و ساندویچ و آش و سس رشته آشی داره بسشه دیگه.
چقدر من حرف زدم. سکوتم زیاد طول کشیده بود دلم حرف زدن خواست از بدشانسیت خورد به تو. شرمنده.
مواظب وجودت باش ابراهیم.
تنت سالم، روحت آرام، دلت شاد.