خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

داستان زندگی شاید همین باشد. (فصل دوم)

فصل دوم

********

خسته از یه روز کاری و سر‌و‌کله زدن با مردم، در حالی که امید تو دلش جوانه زده بود، کلید به در انداخت و وارد شد.
کل طول روز لحظه‌شماری کرده بود و وقت برگشتن به خونه دلش خواسته بود، بال داشت تا زودتر به خونه برسه و نتیجه صحبت مادرش با مادر کسی که از جان شیرین، بیشتر دوستش داشت رو بشنوه…
با دیدن کفش‌های مهربان جانش جلو در خونه، خوشحالیش صد چندان شد و وارد خونه شد.
با صدای بلند سلام کرد و مهربان جان رو مشغول خواندن نماز دید.
مادرش جواب سلامش رو داد و خواست به دنبال کارش برود که پرسید:
“چی شد مامان، چی گفتن؟؟؟”
تا مادرش خواست جواب بده، صدای مهربان جان بلند شد؛
“علیک سلام مادر، بزار از راه برسی بعد شروع کن.”
به طرف مهربان جان برمیگرده و محکم بغلش میکنه.
چقدر این مادربزرگ رو دوست داشت.
به‌راستی که مهربان بود و وجودش سرشار از مهر و عاطفه.
مهربان پیشانیش رو می‌‌بوسد و عقبش میزد؛
ِِِ مادر تو هنوز هم هروقت به هرکی میرسی، چلپ و چلپ میبوسیش و ول کنشم نمیشی!
از ته دل میخنده و شاد با شیطنت میگوید:
“هرکسی نه، فقط مهربان جون خودمو”
حال مهربان را میپرسد؛
“گاهی خوب، گاهی بد، آفتاب لب بومم دیگه مادر.”
صدای دادش بلند میشه!
خدا نکنه، نداشتیما، مهربان جونم هنوز اول چلچله جوونیته که!
مهربان جان میخندد:
“قربونت بشم پسرم، خدا بی‌احوال‌پرسست نزاره!!”
این دعا ورد زبان مهربان جان بود:
“خدا بی‌احوال‌پرست نزاره.”
تا بچه بود هیچوقت براش این دعا مفهوم خاصی نداشت.
براش چیزی شبیه دعاهایی بود که مهربان همیشه پشت‌سر‌هم براش ردیف میکرد!
تا بزرگتر شد و یه بار پرسید:

“چرا همچین دعایی میکنی مهربان جانم؟”
مهربان در جوابش گفت:
“فکرشو بکن مادر، وسط تمام گرفتاری‌ها و روزمرگی‌هایی که هممون داریم، یکی رو داشته باشیم که هر‌از‌گاهی حال و احوالی ازمون بپرسه، حس خوبیه نه؟؟!”
و این دعا همیشه براش حس خوبی داشت.
بعد از احوالپرسی با مهربان، به طرف مادرش برگشت و بی‌تاب پرسید:
“خب مادر من، نگفتی چی شد، چی گفتن؟
باز مهربان قبل از مادرش به حرف آمد!
“پسرک عجول من، چند بار بهت گفتم الآن وقتش نیست.

این دختر زخم خورده، زخم!
این دختر معصوم با امیدها و آرزوهاش قصر ساخت تا توش زندگی کنه و طعم خوشبختی رو بچشه، ولی تو یه چشم به هم زدن، همه اون قصر یکجا سرش آوار شد.
زخم خورد و بعدش خیلیها زخمشو چلوندن و نمک روش پاشیدن.
نمیفهمی مادر آدمی که زخمی شد و بقیه بیان با دو انگشت زخمتو بگیرن و بچلونن یا نمک بپاشن دقیقا وسط زخم، یعنی چی!
اما اون دختر تمام اینا رو چشیده و با تک‌تک سلولهای بدنش حس کرده.
بارها گفتم الآن وقتش نیست. باید صبر کنی، صبر و صبر و صبر مادر.
اونقدی صبر کنی که اون دختر از زیر اون همه آوار در بیاد و زخمش حداقل کهنه‌تر بشه.
عجله کار شیطونه مادر.”
آه میکشد، ظاهرا جواب نه به مادرش گفتن که مادرش دست به دامان مهربان شده تا بیاد و حرف بزند و سر‌و‌ته قضیه را هم بیاورد!
همراه با آهی عمیق به حرف میاد!
“آخه مهربان جونم، عزیز من، قربونت بشم، چقدر باید صبر کنم؟ میترسم که باز شوهر کنه و…”
مهربان وسط حرفاش میرود!
اولا اون دختر بیچاره فعلا با شوهر و هرچیزی که به این مسئله ختم بشه، جن و بسم‌الله شده… بعدشم یادته اون زمان، چقدر همه گفتیم که دست‌دست نکن پسر، دختر خوبیه، تو هم که میخوایش، پس دردت چیه!
هی گفتی: اینو ندارم، اونو باید تهیه کنم!
این شرایط باید باشه و و و…

اوووه اینقد گفتی و گفتیم تا این اتفاق افتاد.
اون موقع گفتیم، عجله کن، بیخیالی طی کردی؛ حالا میگیم وقتش نیست فعلا، تو ماشاالله انگار هفت ماهه دنیا اومدی.
باز آه میکشد و در حالی که سعی میکند جلو دادش را بگیرد، به آرامی میگوید:
پس میگید دست رو دست بزارم نه؟
مهربان دست رو دستش میگذارد و میگوید:
نه مادر، نه عزیز من، کی گفته دست رو دست بزاری؛
فقط میگیم، صبر کن و با عجله پیش نرو؛ آرام آرام جلو برو.
سعی کن دل دختره رو با خودت نرم کنی، همین .
کلافه میگوید:
آخه چجوری مهربان جونم، چجوری میشه؟؟
مهربان دستش رو فشار میدهد؛
خدا فرموده: از تو حرکت، از من برکت.
تو قدم بردار، خدا هم پشتت خودش راه رو نشونت میده پسرکم.
باز امید به دلش برمیگرده.
دست مهربان رو می‌بوسد و در حال بلند شدن میگوید:
“قربون مهربون خودم، تو رو نداشتم چکار باید میکردم…”
مهربان میخندد.
من بنده خدام پسرم.
دعا کن، خدا تنهات نزاره و رهات نکنه.
خدا که پشت آدم باشه، دیگه آدم هیچ نیازی به بنده‌های خدا نداره!
آره مادر، حالا هم برو لباسات رو عوض کن، بیا چیزی بخور که میدونم گشنه‌ای.
با گفتن چشم، به طرف اتاقش حرکت میکند!
در حالی که به این فکر میکند، چطور باید دل دختر مورد علاقه‌اش را به دست بیاورد!

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید