فصل سه
********
صدای گیتار مثل شیون خودم برای از دست دادن همه چیزایی بود که حس میکردم، مال من بودن و ازم گرفتنشون.
سر قبری نشسته بودم و عذاداری میکردم که توش هیچ مردهای نبود، ولی …
اما مگه دست خودم بود!
مگه خودم خواستم که اینی بشم که حالا هستم!
مگه خودم خواستم این اتفاق برام بیفته!
گناه من فقط این بود که میخواستم مثل بقیه مردم زندگی کنم، ازدواج کنم، زندگی خودمو داشته باشم.
ولی چی میخواستم، چی شد!
دختر شادی که همه میگفتن، انگار کل دنیا به مراد اون میچرخه، یه دفعه دختر گوشهگیری شد که حتی یه ذره، یه سرسوزن هم دیگه اون آدم قدیم که خودش و دیگران میشناختنش، نموند!
آخ از بچگیها!
چقدر زود گذشتن و من چه احمقانه از جمله “تو هنوز بچهای” بیزار بودم.
ای کاش، هنوز بچه بودم!
کاش بهم میگفتن، هنوز بچهای…
اونوقت خودم با کمال میل و آغوشی باز، میپذیرفتم و میگفتم: آره آره، چرا که نه.
خونه آقاجون و خانمجان، همیشه بهترین خاطراتم رو رقم میزد، فقط کافی بود، اسم تعطیلات بشه، اونوقت ما بچهها زمین و زمان رو به هم میریختیم که بریم روستا و حتی برای چند ساعت هم که شده، بزرگترای ناراضی رو هرجور شده، راضی میکردیم و اگه هم واقعا نشدنی بود، یه بزرگتر دیگه داوطلب رسوندن و بردن ما رو به عهده میگرفت، که بساط بازی و خنده به راه میشد.
گاهی اینقدر میخندیدیم که نرگس دختر خاله بزرگم که بشدت از نظر ما خرافاتی بود، تشر میزد:
“ای درد! ای حناق! چه مرگِتونه! حالا اینقدر بخندید تا یکی بمیره و خیالتون راحت بشه.”
با این حرف نرگس، باز همه میترکیدن از خنده و حتی خودشم نمیتونست جلو خندشو بگیره.
این چیزا با اینکه بارها و بارها تکرار میشد، اما هیچوقت لذتش از بین نمیرفت.
آخ که چه روزایی داشتیم و چه راحت ازشون میگذشتیم…
با صدای پیام گوشیم، به خودم اومدم.
کل صورتم خیس اشک بود.
و دلم… آخ از دلم…
بیخیال گوشی، سراغ لپتاپم میرم و آهنگ همیشگی رو پِلِی میکنم و صداشو تا آخر بالا میبرم.
نمیخندم نه میخوام گریه کنم برای تو
این ازم بر نمیاد که آب بشم به پایه تو
خواننده داشت از ته گلو نعره میزد و من …
آیا وقتش نبود یه خونهتکونی حسابی کنم!
وقتش نبود همه چی رو بیرون بریزم و خودمو سبک کنم!
تو کَتَم نمیره که دوباره خام تو بشم
واسه من طعمه نذار محاله رام تو بشم
بار و بَندیلو ببند اینجا دیگه جای تو نیست
تو ترانههای من جایی واسه حرفای تو نیست
تا حالا بارها و بارها و بارها تصمیم به این خونهتکونی لعنتی گرفتم… پس کو چرا از پسِش برنمیام!
تو گوشم قصه نگو گوشم از این حرفا پره
زندگیمو سر هیچ و پوچ باختم
آنقدر راحت که حتی نمیتونم فکرشو کنم
خونه بخت … چه حرف خندهداری بود از نظر من.. خونه بخت برای من شد عذاب الهی
بهتره از تو گوشت این پنبه رو در بیاری
که این دفعه با گریههات سروتهشو هم بیاری!!
(آهنگ اینجا جای تو نیست از محسن یگانه)
با خاموش شدن آهنگ، به خودم میام، سرمو بلند میکنم و به قیافه طلبکار بهرام چشم میدوزم، تا میام چیزی بگم، به حرف میاد:
خب خب هم گریههاتو کردی، هم سازتو زدی، هم محسن بیچاره رو وادار کردی از ته دل برات داد بزنه که اینجا جای تو نیست…
هرروز خدا میگی، جاش نیست ولی انگار محسن بیچاره در حال یاسین خوندن براته و از قدیم هم گفتن: نرود میخ آهنین در سنگ خارا!!
در آخر هم فکر مغز ما بیچارهها رو هم نکردی،به پاس تمام بدیهایی که یه جا و تو یه زمان در حق ما، به خصوص من بیچاره که خیر سرم خواستم کمی کَپِه بزارم، کردی، محکومی همین الان لباس بپوشی، همراهم بیایی بیرون، پس زود برو به این وضع وحشتناکت یه سروسامونی بده… انگار از تظاهرات اومدی، از بس که همه هیکلت به هم ریخته!
تا خواستم مخالفت کنم، مشتشو گره کرد و گفت:
“جرات داری مخالفت کن تا بزنم تو دهنت، جونت دراد، بدو فقط نیم ساعت وقت داری.”
و پشتشو بهم کرد و رفت…
مثل همیشه میخواد با بیرون بردنم، حال و هوامو عوض کنه.
چقدر از خانوادم ممنون بودم که جای سرزنشکردن، همیشه پشتم در اومدن و تنهام نذاشتن.
آهی میکشم و حرکت میکنم تا طبق خواسته بهرام هرچه زودتر از قیافه آدمای مفلوک و بیچاره خارج بشم…
یعنی میشه روزی برسه، دیگه این قسمت تاریک زندگیمو اینقدر مرور نکنم و کمی هم شده آرامش داشته باشم؟؟؟
**********
ادامه دارد