جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 39.

قصه کوکو، 32.

پاساژ به سرعت به شلوغی گذشته می‌شد. مغازه‌ها با وجود آثار حادثه که کم و بیش در گوشه و کنارشون هنوز باقی بود دوباره باز می‌شدن و همه چیز آروم آروم در حال بازگشت به زمان پیش از حادثه بود. تعمیرات در جریان رفت و آمدها و کسب و کار پیش می‌رفت و رفت و آمدها به فضای نیمساز جون دوباره می‌دادن. در خونه زمان شب‌های زمستون هنوز خالی از شبنشینی‌های شلوغ گذشته اما همچنان زنده و پرتکاپو بودن. تب از تاریکخونه تا حد زیادی عقب کشیده ولی مالک خونه زمان همچنان در حاله‌ای از خستگی و سکوت باقی مونده بود و این ابدا موجبات رضایت و خاطرجمعی ساکنان خونه زمان رو فراهم نمی‌کرد. کوکو بعد از اون شب عجیب دو بار دیگه شونه پری خوابگرد رو گرفت و از سقوط خطرناکش عقبش کشید اما نه کوکو و نه هیچ کس دیگه موفق نشدن بیدارش کنن. کبوتر زخمی حالا دیگه می‌تونست مسافت کوتاهی رو در اطراف سالن و در ارتفاع پایین پرواز کنه و کوکو همراه بقیه تشویقش کرد و از ته دل واسش خوشحال شد. ساعت بزرگ همچنان گهگاهی از تنظیم خارج می‌شد و دردسر درست می‌کرد که در اکثر موارد هدهد و بقیه و اگر مورد خیلی دردسرساز بود مالک سالن ایراد رو رفع می‌کردن.

کوکو با تمام توانی که هر روز کمتر در خودش می‌دید هر جا که از دستش برمیومد بود و هر طور که ازش ساخته بود کمک می‌کرد اما عقبنشینی تواناییش رو هر روز واضحتر از پیش حس می‌کرد و در یک هفته سه بار کارش به میز تعمیرات کشید. خاطرات به جا مونده در ذهنش از مراحل این تعمیرات به شدت سریع، ناخوشآیند و دردناک بودن. کوکو هیچ موافق نبود که این روند آزاردهنده رو دوباره طی کنه و در نتیجه حسابی مواظب بود که تا حد امکان چیزیش نشه. ولی موفقیت در این تلاش داشت واسش سختتر و سختتر می‌شد. گاهی با حس گرفتگی و درد شدید ناچار به توقف می‌شد و اتصالاتش چنان فشاری رو تحمل می‌کردن که انگار با یک حرکت دیگه وا می‌دادن. کوکو سعی می‌کرد ضربان خستگی که در وجودش قویتر و قویتر می‌شد رو نادیده بگیره اما نتیجه هر بار دورتر از دفعه پیش به نظرش می‌رسید و نمی‌دونست تا کی می‌تونه ادامه بده. بقیه هم سرشون به راه خودشون بود و خونه زمان همچنان در انجماد زمستون پیش می‌رفت. هرچند خیلی چیزها به شدت با گذشته تفاوت داشت، اما سالن همچنان شب‌های بیدارش رو حفظ می‌کرد.
صدای اعتراض‌های ملکه برفی که معتقد بود غبار اذیتش می‌کنه و هوای سنگین سالن واسش قابل تحمل نیست دیگه در ذهن کوکو و بقیه جزئی جداناشدنی از صداهای پس‌زمینه خونه زمان شده بودن. کوکو سکوت می‌کرد و بقیه گاهی سعی می‌کردن مشکل رو حل کنن ولی ظاهرا این داستان هیچ راه حلی جز اونی که ملکه می‌خواست نداشت. شبی که ملکه برفی بعد از یک دعوای سخت با پرنسسِ غافلگیر و مات دوباره از کوک در رفت و مالک سالن رو نصفه شب با جیغ‌های عجیبش از تاریکخونه کشید بیرون کوکو برق خطرناکی رو در نگاه خسته مالک دید که باعث شد بدون اینکه خودش بفهمه عقب بره و در نادیدنیترین کنج سالن بی‌حرکت بمونه. کار سریع تموم شد. مالک خونه زمان بعد از بستن ویترین ملکه با قدم‌هایی که خشمش رو ترجمه می‌کردن به تاریکخونه رفت و صدای به هم کوبیده شدن در مثل بمب توی سالن پیچید. تا چند لحظه هیچ صدایی از کسی درنیومد. صدای ترکیدن بغض ملکه برفی سکوت رو شکست و همه رو از جا پروند. کوکو با تکون بال کبوتر روی شونه‌هاش به خودش اومد. بال‌هاش رو که تکون داد تمام جونش تیر کشید و تازه فهمید تمام مدت به حالت نیمخیز و آماده پرش نشسته بود.
-هی! الانه که از شدت فشار بترکی. چته؟
کوکو به نگاه خندان کبوتر نظر انداخت. خنده‌های توی اون نگاه در نظرش از معدود موارد آشنا بودن. کوکو حس کرد دلش می‌خواد از فشار خستگی و دلواپسی و همه چی گریه کنه. کبوتر بلند خندید.
-هی کوکو! چیزی نیست. درست میشه.
کوکو بی‌هوا زمزمه کرد.
-واقعا؟
از صدای خودش حیرتزده شد. فکرش رو کلمه کرده بود و این چیزی نبود که می‌خواست انجام بده. کبوتر لبخند زد.
-بله واقعا. اصلا همین الان هم درست شده. البته تا دردسر بعدی. هی! بیخیال. چیزی نیست. ولش کن پاشو بیا بخندیم.
کوکو نگاه تارش رو از چشم‌های همیشه خندان کبوتر برداشت. کبوتر لبخندی که سعی داشت هرچی بیشتر آرامشبخش باشه بهش زد و بعد پرید و رفت تا کوکو بتونه یواشکی اون پرده نازک رو از نگاهش پاک کنه.
-هی کوکو! ساعت بزرگ انگار باز داره صدات می‌کنه. بپر یه جوابی بهش بده تا همگی امشب دوباره صحنه‌های تماشایی ندیدیم.
ملکه مثل بمب منفجر شد و رو به طاووس جیغ کشید:
-منظورت چیه؟ پدرم در اومد. اون از این گرد و خاک کوفتی که تمام اتصالاتم رو داغون کرده و همین روزهاست که باطل بشم، این هم از شما لعنتی‌ها که به هر چیز نکبتی می‌خندید. این آدم جای تعمیر زجرکشم کرد. به نظرت خیلی تماشا داشت آره؟ دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم. من دارم اینجا نابود میشم. اون آدم که خیالش نیست این‌ها هم که فقط نعره زدن و خندیدن رو بلدن. وای خداجون دیگه تحمل ندارم.
درنا آشکارا طاووس رو با حرکت بال عقب کشید و انگار بخواد از اشعه خطرناکی حفظش کنه صاف بین اون و نگاه ملکه برفی ایستاد.
-جدی ملکه تو مشکلت چیه؟ امشب اول به پرنسس پریدی بعدش اون داستان رو درست کردی و همه جا رو ریختی به هم و الان هم نوبت طاووسه.
کبوتر برای پرنسس که چشم‌های درخشانش هنوز از غافلگیری ناخوشآیند سر شب خیس و مات بودن سر تکون داد.
-هرچند درنا عقل درست درمون توی اون کله چکشیش نیست ولی با اجازه قدیمیترها و در کمال تعجب این دفعه داره راست میگه. درضمن اتفاقی که امشب واست افتاد تقصیر خودت بود. تو هم مثل همه ما وضعیت فعلی این آدم رو می‌دونی و با اینهمه هر شب ناکوک میشی و امشب هم که سنگ تموم گذاشتی و از خواب بیدارش کردی. انتظار داشتی چه بازخوردی بگیری؟
ملکه با خشم بهش نگاه کرد اما پیش از اینکه بتونه حرفی بزنه صدایی خفه که عمدا تغییر کرده بود تا شناخته نشه از لابلای لایه‌های ابهام و نه چندان آهسته جواب کبوتر رو داد.
-انتظار داشت اون آدم دودستی برداره ببردش داخل تاریکخونه که هواش تمیزتره و آرامش هم کی می‌دونه حتما هست دیگه.
انفجار خنده‌ای که از کنترل در رفت و مثل توپ در فضای سالن شلیک شد هوار خشم ملکه رو در خودش فرو برد. همه به وضوح و بی‌پروا می‌خندیدن و با قهقهه‌های انگار بی‌پایانشون گوینده رو تأیید می‌کردن. کوکو ملکه رو تماشا کرد که از شدت خشم انگار می‌خواست خودش رو از صفحه ساعتش بیرون پرت کنه و به تمام اون چهره‌های خندان چنگ بکشه.
-بسه دیگه آروم باشید. وگرنه دوباره آدم داخل تاریکخونه رو می‌کشید بیرون و باور کنید اون دم رفتن خیلی بد عصبانی بود.
هدهد با خنده‌ای که هرچی زور زد موفق نشد کامل مهارش کنه این‌ها رو گفت و بی‌توجه به وضعیت آشفته ملکه برفی مشغول آروم کردن بقیه شد. کوکو سرش رو به قاب سرد ساعت بزرگ تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.
-آخه من باهات چیکار کنم؟ میشه اینهمه جا نمونی؟ میشه گیر نکنی؟ میشه دیگه از تنظیم خارج نشی؟ میشه دستکم یه مدلی خراب بشی که من بلد باشم گیرت رو رفع کنم؟ دفعه پیش که مجبور شدم برعکس وارد قابت بشم تا دستم به چرخدنده‌هات برسه هم خودم گیر کردم هم تو داشتی داغون می‌شدی. تو از فشار اون ترمیم سریع چیزیت نشد ولی من حسابی اذیت شدم. لطفا حرکت کن وگرنه من به دردسر می‌افتم. من نهایتش اطلاعاتم به تنظیم کوک و عقربه قد بده. باور کن تعمیر و تنظیم چرخدنده‌ها رو بلد نیستم. لطفا کوتاه بیا و حرکت کن. لطفا.
ساعت بزرگ صامت و سرد باقی موند. کوکو نگاهی بسیار خسته بهش انداخت. نفس عمیقی کشید و آهسته بلند شد.
-آخ! خدایا! خب باشه!
کوکو به پشت قاب خزید و سعی کرد پنجه‌های کرختش رو به چرخدنده‌های بی‌حرکت برسونه. ساعت بزرگ بود و کوکو هرچی فشار آورد موفق نشد. چرخدنده‌ها همچنان دور از دسترسش بودن. سعی کرد به جای پنجه از بالش کمک بگیره که بلندتر اما نرمتر بود و هرچند بعید به نظر می‌رسید کاری از پیش ببره ولی امتحانش از نظر کوکو بهتر از توقف بود. عاقبت بعد از کلی کلنجار رفتن تونست یکی از بال‌هاش رو وارد قاب کنه و به زحمت به چرخدنده‌ها برسونه. با ضربه‌ای که در اون وضعیت اصلا قادر به کنترلش نبود ساعت بزرگ تقی صدا کرد و چرخ‌های غول‌پیکرش چرخیدن. کوکو وحشتزده عقب کشید ولی دیر شده بود. چرخدنده‌ها چرخی زدن و کوکو با بالی که لابلای چرخ‌های سرد کاملا پیچ خورده و گیر کرده بود وسطشون گرفتار شد. چرخ‌ها به خاطر جسمی که بینشون گیر کرده بود دوباره متوقف شدن و کوکو حس کرد چیزی نمونده صدای خرد شدن بال مچاله شدهش رو بشنوه. به نظرش رسید تمام جهان آهسته از غباری بی‌رنگ پوشیده و محو می‌شد. درد نفسش رو می‌گرفت و صدا رو از حنجرهش می‌دزدید. از جایی که بود حرکت عقربه‌های رنگی به طرف زمان اعلام ساعت 3 نیمه شب رو می‌دید.
-خدایا من گیر کردم نمی‌تونم حلش کنم!
دستی آهسته بال‌های درهم رفتهش رو لمس کرد.
-اون طوری فقط صدمه می‌بینی کوکو. الان میارمت بیرون.
کوکو نگاهی بی‌حال به هدهد انداخت.
-این چرخدنده‌های دیوونه باز گیر کردن و الانه که منو له کنن ولی این… این باید درست بشه و من… من فقط بلدم با کوک و تنظیمش ور برم. کار با چرخدنده‌هاش واقعا… من بلد نیستم.
هدهد آهسته از وسط چرخدنده‌های غولآسا نجاتش داد.
-دیگه دلواپس نباش. الان بهتر میشی. کار با این هیولا هم سخت نیست. من بلدم. حلش می‌کنم. همین گوشه چند لحظه خستگی در کن بعدش هم آماده باش که سر ساعت زنگت رو آزاد کنی.
کوکو نگاهی از جنس تشکر بهش کرد و آهسته پرید و رفت تا یه گوشه آروم پیدا کنه و کمی نفس بگیره. دلش نمی‌خواست هیچ ساعت بزرگ و هیچ عقربه و هیچ چرخدنده غولآسایی اون لحظه در برابر نگاهش باشن.

روزها چنان کند می‌گذشتن که انگار زمان از حرکت وایستاده و شبیه درخت‌های بی‌برگ اون بیرون یخ زده بود. ساعتنشین‌های خونه زمان نگاه نگرانشون رو به در بسته تاریکخونه دوخته بودن.
-امروز پنجمین روزی بود که اینجا باز نشد. اون آدم حالش بد نیست یعنی می‌تونه بدون گیج خوردن راه بره و اطراف سالن بچرخه و ایرادها رو بگیره. پس واسه چی این تابلوی تعطیل از پشت در کنار نرفته؟
-راست میگه. امروز حتی به در زدن‌های بقیه هم جواب نداد.
-نه. در رو باز نکرد ولی به تلفن جواب داد. خودم شنیدم که می‌گفت الان در موقعیت دیدار با کسی نیست و خاطرشون رو جمع می‌کرد.
-میگم به نظرتون در همچین وضعیتی این آدم نباید جایی باشه که بدونن چیکار میشه کرد؟
-اون جاهه اسمش بیمارستانه.
-نه. فایده نداره. این آدم بیمار نیست که در ترمیمگاه آدم‌ها بتونن کاری واسش کنن. تب نداره، درد نداره، جاییش شکسته نیست، دچار ضرب‌دیدگی هم نشده. اون مکان در حال حاضر فقط می‌تونه روی جسم کار کنه و جسم این آدم چیزیش نیست.
-اسمش بیمارستانه.
-خدایا کبوتر میشه بس کنی؟
-من که چیزی نگفتم فقط می‌خواستم بگم که اون مکان اسمش…
-محض خاطر خدا یکی اینو خاموش کنه!
-هی! بس کنید! هردوتاتون! کبوتر اون خنده یواشکیت رو جمع کن بپر یه دید بزن ببین جریان اون سایه پشت اون قفسه چیه.
کبوتر در حالی که به پهنای چهره می‌خندید پر زد و رفت و جغد با چندتا نفس عمیق سعی کرد دوباره به خودش مسلط بشه. کبوتر رقصکنان از مقابل کوکو گذشت و باعث شد از شدت خنده‌ای خاموش که نمی‌تونست کنترلش کنه اشک توی چشم‌های شیشه‌ایش جمع بشه. کبوتر بالی تکون داد و بلند خندید. اذیت کردن جغد حالش رو جا آورده بود. بحث بعد از آرامش چنان ادامه پیدا کرد که انگار اصلا قطع نشده بود.
-جسم؟ مگه جز همین جسم چیز دیگه‌ای هم هست که لازم باشه ترمیمش کنن؟
-بله که هست. آدم‌ها یک بخش نادیدنی هم دارن که توی جسمشون مخفیه. از روی اون صدای تپش توی سینه‌هاشون میشه تشخیصش داد. و به نظرم زمانی که یه آدم خیلی خسته یا ناکام یا بریده یا غمگین یا دچار هر حال بدی باشه اون بخش مدل تپیدنش متفاوت میشه و…
کوکو به پنجره تاریک نظر کرد. شب شده بود. نگاهی به در بسته تاریکخونه انداخت. لطافت بال سحره که روی بالش کشیده شد از دنیای خودش بیرونش کشید.
-به چی فکر می‌کنی کوکو؟
کوکو آه کشید.
-به هیچ چی.
کلمات توی سرش موج برداشتن.
-به خیلی چیزها. به ساعت بزرگ و داستان‌های این اواخرش. به گیرهای خودم در ترمیمش. به دنیای پشت در تاریکخونه. به پری و چلچله و باقی اون‌هایی که رفتن. به چکاوک و نبودنش. به ملکه برفی و عاقبت خطرناک راه خطایی که در پیش گرفته. به همه چیز.
سحره نگاهی آشکارا از جنس تمسخر به ملکه دلگیر انداخت.
-این هم ماجراییه واسه خودش. طفلک پرنسس بدجوری غافلگیر شد.
کوکو سری به علامت تأسف تکون داد.
-اصلا دعوا سر چی بود؟
سحره چشم‌هاش رو به نشان انزجار بست.
-دعوایی نبود. رگبار یک طرفه بود که ملکه گرفت به پرنسس بیچاره. موضوعش هم…
سحره به وضوح خندهش رو خورد و کوکو با تعجب نگاهش کرد.
-جریان چیه؟
سحره لبخندش رو رها کرد تا روی چهرهش پهن بشه.
-خب واقعیتش تمامش به خاطر اون شبیِ که باطری داخل ساعت پرنسس جوش آورد و ساعت خاموش شد و مالک اینجا بردش تاریکخونه تا تعمیرش کنه و اتفاقا تعمیر طول کشید و پرنسس صبح فردا برگشت سر جای خودش. ملکه از اون شب بهش زهر می‌پاشید تا اینکه عاقبت تحملش تموم شد و ترکید.
کوکو نگاهی پر‌خنده و حیرتزده به کبوتر و طاووس که تازه بهشون ملحق شده بودن انداخت.
-عجب! ولی این نمی‌تونه درست باشه. من خیلی بیشتر از پرنسس توی تاریکخونه می‌پلکم و با این حال ملکه یک بار هم بهم نپریده.
طاووس با یک مدل همدردیِ آمیخته با خنده نگاهش کرد.
-خب کوکو می‌دونی؟ ببخش ولی احتمالا ملکه تو رو قابل نمی‌دونه که به چشم خطر ببیندت. اینه که بهت گیر نمیده. خلاصه اینکه تو فعلا در نظر ملوکانه نمیایی خطرناکتر از تو زیادن.
کوکو مثل بمب ترکید و چنان خندید که چند لحظه بعد نتونست وایسته و روی قفسه ولو شد. سحره نگاهی سرزنشبار به طاووس انداخت و کبوتر با لبخند همیشگیش به کوکو خیره شد. کوکو روی کف قفسه پخش زمین شده و از ته دل می‌خندید. اونقدر خندید که نفسش گرفت و اگر جغد و تیهو نرسیده و چند لحظه بعد هم هشدار اعلام زمان از طرف هدهد صادر نشده بود اتصالاتش از شدت خنده می‌ترکیدن. ساعت‌ها تنظیم شدن. زنگ‌ها آزاد شدن و طبق روال آشنای همیشه تمام ساعتنشین‌های خونه زمان بعد از اعلام زمان به خواب رفتن. کوکو اون‌ها رو خوابیده جا گذاشت و به طرف در بسته تاریکخونه پرواز کرد.
-قاعده آدم‌ها رو بلد نیستم ولی می‌دونی در دنیای ما اگر چند روز بی‌حرکت باشیم چی به سرمون میاد؟ باطری‌هامون بی‌هدف مصرف میشن بدون اینکه حرکتی ایجاد کرده باشن. کوک‌ها زنگ می‌زنن. عمر مفید اتصالات بدون اینکه فایده‌ای رسونده باشن تموم میشه و باطل میشن. بطلان سریعتر از زمانی که باید می‌رسه بدون اینکه به هیچ دردی خورده باشیم. هیچ سهمی رو ادا کرده باشیم. هیچ قدم مثبتی به پیش رفته باشیم. شما آدم‌ها کوک باطری و اتصالات سیمی فنری ندارید ولی بعید می‌دونم در مورد شماها هم این قاعده چندان متفاوت باشه. و تو الان پنج روزه که داخل این تاریکیه بی‌انتها باقی موندی. بقیه به من مربوط نیستن ولی من کما رو می‌شناسم. بر طبق دونسته‌های من تو در کما نیستی. واسه چی بلند نمیشی و این کمای بیدار رو تمومش نمی‌کنی؟ پشت این در کلی گره باز نشده هست که فقط تو می‌تونی بازشون کنی. تعمیرکارها عالی عمل کردن ولی یه جاهایی رو فقط دست خودت می‌تونه آباد کنه. دیوارها رنگ شدن ولی تعمیر قرنیزها کار خودته. باید ترمیم و تعویض بشن. این مدلی که رها شدن خطرناکه. هر چیزی ممکنه پشتشون باشه. من و بقیه در مورد فضای خالی و محل پیوندهای سست قرنیزها می‌دونیم ولی نمی‌تونیم آدم‌هایی که برای آباد کردن میان و تلاش می‌کنن رو مطلع کنیم. هیچ آدمی جز خودت. اون قرنیزها واقعا باید ترمیم و محکم بشن. سوراخ‌های این مدلی می‌تونن ورودی‌های مناسبی برای هر چیزی باشن. و تو هم شبیه من موش سابقهدار قدیم رو یادته. موارد دیگه‌ای هم در انتظار دست‌های ترمیم‌کننده‌ات وجود دارن. ساعت‌هایی برای تعمیر شدن و ساعتنشین‌هایی که احیا شدنی هستن به شرط اینکه خودت باشی. و با اینهمه تو کجا هستی؟ درست اینجا. وسط سیاهی. زمان احیای منو یادته؟ هردو بارش. اون زمان که از زیر خاک ویرانه‌های اون پایین برم داشتی. و زمانی که به عشق پرواز خوردم به سقف شیشه‌ای و حسابی پخش شدم. دفعه اول رو چندان خاطرم نیست جز اینکه دستی سمج از شیرینیِ کرخت بطلان بیرونم می‌کشید. ولی دفعه دوم رو یادمه. صداها رو می‌شنیدم. درد رو حس می‌کردم. تلاش‌های اون دست سمج واسه بیدار کردنم رو هم می‌فهمیدم. اگر بدونی چقدر دلم می‌خواست اون دست سمج بیخیالم بشه تا واسه همیشه بخوابم! ولی من الان بیدارم. مدت‌هاست که بیدارم و اگر همین امشب به بطلان برسم باز هم برد کردم چون قدم‌های بیشتری نسبت به اون زمان برداشتم و کی می‌دونه؟ شاید هم پیش اومده باشه که یه جاهایی هم به دردی خورده باشم. همه ما تا زمانی که هستیم باید باشیم. ماهیتمون فرقی نمی‌کنه. آدمی شبیه تو یا دستسازه‌ای شبیه من. در هر ماهیتی که هستیم زمانی در اختیارمونه که نه متوقف میشه نه تمدید. این زمان در هر حال می‌گذره. زمانی که جز درست مصرف کردنش هیچ کاری در موردش ازمون برنمیاد. فقط نباید اجازه بدیم تلف بشه. زمان منتظر ما نمی‌مونه. اگر بهش نرسیم ازمون رد میشه و میره. بلند شو! زمان در گذره. پاشو تا جا نموندی.
شب تاریکخونه سرد، ساکت، و سنگین بود. کوکو بیخیال شکستن اصل‌ها بالای سر جسم بی‌حرکتی که دستش رو زیر سر گذاشته و با چشم‌های باز انگار به ناکجایی در اون طرف سقف خیره شده بود آهسته و یکنفس حرف می‌زد و بی‌توجه به سکوت خردکننده فضا می‌گفت و می‌گفت. و شب طولانی زمستون آهسته می‌گذشت. صبح در حال رسیدن بود.

روزها اما حکایت دیگه‌ای داشتن. ساکنان خونه زمان امور روز رو تا جای ممکن به آدم‌ها سپرده و برای پیشگیری از هر مدل دردسر حاصل از آگاهی آدم‌ها از ماجراهای روز عقب می‌کشیدن. اما گاهی کار سخت می‌شد.
زمانی که در یکی از شلوغ‌ترین ساعت‌های خونه زمان ملکه برفی برای چندمین بار در اون هفته بدون اخطار قبلی از کوک در رفت و هیچ طوری از صدا نیفتاد یکی از اون زمان‌ها بود. ساعتنشین‌ها با چشم‌های گشاد از وحشت خشکشون زد. کوکو حیرتزده توی خودش مچاله شد و از شدت انزجار به خودش پیچید.
-آخ نه. دوباره نه!
ماجراهای ملکه این اواخر خیلی زیاد و پشت سر هم شده بودن ولی دفعه‌های پیش همیشه راهی واسه حل مشکل پیدا می‌شد. گاهی که تعدادش کم هم نبود تیهو سبب خیر می‌شد و همه چیز تا حدی به خیر می‌گذشت. گاهی هم هدهد برای حل مشکلات پیش اومده اقدام می‌کرد. دو-سه بار هم کنترل اوضاع از دست ساعتنشین‌ها در رفت و خود مالک سالن وارد ماجرا شد و با اعمال تغییر و ترمیم اوضاع موقتا رو به راه شد. دفعه آخر هم که ملکه سر از کمد تاریک درآورد همه امیدوار بودن که این بار عبرت لازم حاصل بشه و دیگه با این مدل دردسرها مشغول نشن، با اینهمه باز هم دست از مراقبت برنداشتن و آماده بودن تا هر طور بلدن زهر ماجرا رو بکشن تا باز هم به خیر بگذره. اما این بار سالن پر از نگاه‌های متمرکز بود و نه تیهو و نه هدهد و نه بقیه قادر به انجام هیچ کاری نبودن. در برابر نگاه‌های مجذوب و متعجب تماشاچی‌ها از صفحه ساعت ملکه جرقه‌های سفیدی به شکل خورده‌های یخ بیرون پاشید و ویترین رو روشن کرد و صحنه‌ای شبیه آتیشبازی مینیاتوری رو به وجود آورد. ساعت شروع به تکون خوردن کرد و متشنج به شیشه‌های ویترین ضربه زد و در نتیجه صدای بلند و تکون‌های شدیدی که در ویترین کناری ایجاد کرده بود توده بازیافتی‌های گوشه سالن دوباره لغزید و با صدای بلندی شبیه خراشیدن‌های کشدار ریخت و پخش زمین شد. بچه‌های مشتری‌ها می‌خندیدن و بزرگترها متحیر به ماجرا خیره مونده بودن.
-عه! نگاه کن چی شد!
-آره این ساعته هم جیغش در اومده هم خود به خود تکون خورد!
-عه تماشا کنید تکونش واقعیه!
-آره ببین داره ویترین رو هم تکون میده!
-وای تماشا کنید داره نور پخش می‌کنه!
-نور که نیست جرقه هست!
-وای چه قشنگه! چه جوری این اتفاق می‌افته؟
-آخ آخ ببین چیزمیزهای اون گوشه همه ریخت این وسط!
-اوه عجب با حاله! ساعت‌های اینجا جادو دارن! این ساعته خودش تکون می‌خوره خودش جیغ می‌کشه خودش هم وسایل زیر قفسهش رو می‌پاشه همه جا!
-راست میگه اینجا محل عجایبه دفعه پیش هم که من اینجا بودم همین ساعته همین کار رو کرده بود!
-آقا واسمون بگو داستان اینجا و اجناست چه جوریه واقعا دلمون می‌خواد بدونیم.
… … …
سر و صدا و تکون‌هایی که پخش شدنِ اون تپه پیچ و فنر گوشه سالن رو سبب شده بود خط صبوری مالک خونه زمان رو به انتها رسوند. کوکو تنها کسی نبود که این حقیقت ترسناک رو درک کرد. زمانی که هشدار فروخورده هدهد از هوای متشنج سالن گذشت و به کوکو رسید احساس کرد انجمادی سوزناک از جنس خالص ترس تمام اتصالاتش رو واسه یک لحظه از کار انداخت. مالک خونه زمان نگاهی تهی به ملکه و افتضاح گوشه سالن کرد، شونه‌ای بالا داد و با قدم‌های بلند و بی‌توقف به طرف محل ویرانی رفت.
-چیزی نیست. نه جادو نه اعجاب. یه اتصالیه غیرقابل تعمیره که دیگه قرار نیست اینجا پیش بیاد.
مالک سالن همزمان با گفتن این جملات با لحنی به انجماد زمستون اون بیرون همراه ساعت ملکه به گوشه دیگه سالن رفت، در برابر چشم‌های گشاد ساعتنشین‌ها درپوش جعبه آهنی سیاه کنج سالن رو برداشت و ساعت پر سر و صدا رو بدون مکث در سیاهی جعبه رها کرد. صدای بسته شدن در آهنی جعبه سیاه مثل رعد توی سر کوکو پیچید و برای یک لحظه کل سالن رو در سکوت فرو برد. کوکو و بقیه تماشا می‌کردن. دست‌هایی که تا اون روز فقط برای ترمیم وارد عمل می‌شدن، حالا بدون تردید در جعبه سیاه رو محکم کردن، چفت و بسط‌ها رو چک کردن، و دکمه براق کنار جعبه رو فشار دادن. چیزی شبیه جرقه با نوری شوم برق زد و صدای یکنواخت و بمی شنیده شد که چند لحظه ادامه داشت. و بعد، هیچ. بچه‌ها از هیجان تماشای یه تجربه جدید حسابی به وجد اومده بودن و بزرگترها هم بدون اینکه بفهمن با لبخندی کنجکاو تماشا کردن و به وضوح لذت بردن. کوکو همزمان انعکاس چندین حقیقت رو داخل سرش تحمل می‌کرد. اول اینکه ملکه برفی دیگه تموم شده بود. دوم اینکه اون جعبه برخلاف تصور همگیشون جعبه نگهداری مواد قابل بازیافت نبود، اون یه کوره کوچیک آشغالسوزی بود که هر چیزی رو به خاکستر تبدیل می‌کرد. و سوم اینکه ابدا دلش نمی‌خواست با باز شدن در جعبه سیاه محتویات فعلی داخلش رو ببینه و حتی تصورش کنه.

شب که شد، بعد از بسته شدن در تاریکخونه که به ضرب پشت سر ساکنش کوبیده شد و صداش مثل ترقه توی فضای ساکت سالن پیچید، ساکنان خونه زمان بدون کلام دور هم جمع شدن. اون شب سالن از همیشه شلوغتر و از همیشه ساکتتر بود. همه از ساعتنشین‌ها گرفته تا حشره‌های کوچولو تا حد امکان به هم چسبیده بودن. همگی بی‌اون که هیچ توضیحی رو لازم بدونن یا بخوان، حس می‌کردن که به لمس حضور هم نیاز دارن. کوکو در این همصدایی ساکت شرکت نکرد. اون صدای بم و اون نور شوم تمام ذهنش رو پر کرده بود. توفان اون بیرون بیداد می‌کرد. سالن تاریک و ساکت بود. کوکو خسته بود. اونقدر خسته بود که حس می‌کرد تمام جهان اطرافش از خاکستر درست شده. چقدر از سنگینی این خاکستر روی تمام خاطرش خسته بود! سکوت سینش رو فشار می‌داد. کاش مجالی واسه گفتن بود! نبود. به هیچ کسی نمی‌تونست بگه. به بقیه نظر انداخت. کسی رو وسطشون ندید که به حس و حالش نزدیک باشه. آهسته پاندول ساعت بزرگ رو با نوک بال نوازش کرد.
-کاش تو حرف می‌زدی!
ساعت بزرگ بیخیال آرزوی محال کوکو با همون تیکتاک آشنای همیشگی زمان رو به پیش می‌برد. کوکو حس می‌کرد قفسه سینش قد یک کوه سربی سنگین شده. خستگی این اواخرش به تدریج به دردی تبدیل می‌شد که از مرحله تلقین می‌گذشت و تحملش قدم به قدم سختتر می‌شد. کوکو آهش رو خورد. سرش رو به پاندول ساعتی که حرف نمی‌زد تکیه داد و چشم‌های کدرش رو بست. ارتعاش ضعیفی کنار بالش رو لمس کرد. کوکو به بلبل که توی خودش جمع شده بود نظر انداخت. جهان از دریچه چشم‌های شیشه‌ایش تار دیده می‌شد.
-کوکو! دیدی؟
کوکو آهسته بال‌های لرزان بلبل رو نوازش کرد.
-بله دیدم. همه دیدیم. ما امروز یک بطلان رو تماشا کردیم.
نجوای بلبل شکست.
-این نباید می‌شد. ملکه برفی هنوز به بطلان نرسیده بود.
کوکو آه کشید و بالش رو دور شونه‌های مچاله بلبل انداخت.
-چه انتظاری داشتی؟ ملکه برفی اشتباه‌های بدی کرد. باید مواظب می‌شد اما نشد. موجودیتی که ترمیمپذیر نباشه پایانی جز این منتظرش نیست.
بلبل حالا هقهق می‌کرد.
-ولی این عادلانه نیست. این نباید می‌شد. عادلانه نیست. آدم‌ها حق ندارن. ما دستسازهایی هستیم که تا لحظه آخر موجودیتمون واسشون کاری رو می‌کنیم که براش ساخته شدیم. اتفاقی که امروز افتاد عادلانه نبود.
کوکو پرهای به هم ریخته سر کوچولوی بلبل رو با نوازش صاف کرد.
-شاید الان موافق نباشی ولی باور کن این عادلانه هست. اتفاق امروز هم دور از عدالت نبود.
بلبل با خشمی شکسته از اشک از جا پرید.
-چطور می‌تونی اینو بگی؟ یعنی طرفداریت از اون آدم حالا هرچی هم تا الان باهات خوب تا کرده باشه اینهمه در بینشت اثر کرده؟ واقعا به نظرت این عادلانه میاد؟
کوکو برخلاف خشم بلبل غرق آرامشی تلخ بود.
-بله از نظرم عادلانه میاد ولی نه به خاطر طرفداری از اون آدم که منو دستکم دو بار احیا کرد و باهام و با خیلی‌های دیگه شبیه من خوب تا کرده.
بلبل تحملش تموم شد و تقریبا داد زد:
-پس به خاطر چی؟ به خاطر چی؟ می‌شد امروز تو جای ملکه باشی. یا من باشم. عاقبت همه ما همینطوریه. و تو میگی عادلانه هست؟ آخه واسه چی؟
کوکو با همون آرامش غمگین نگاهش کرد.
-به من توجه کن. تو این آدم‌ها که هر روز اینجا میان رو می‌بینی. پدرها و مادرها با بچه‌هاشون. جوونترها با رفیق‌هاشون. عشاق با عشق‌هاشون. واسه هم کادو می‌خرن. مراقب هم میشن. قربون صدقه هم میرن. برای هم خیلی عزیزن. مگه نه؟
بلبل متحیر و غمگین نگاهش کرد.
-خب، آره. خیلی.
کوکو متفکر بهش خیره شد.
-قطعا می‌دونی که آدم‌ها هم همیشگی نیستن. اون‌ها هم ترمیم لازم دارن و گاهی هم ترمیم نمیشن. آدم‌ها هم بطلان دارن. اون‌ها باطل میشن و بازیافتی هم واسشون در کار نیست. و تو می‌دونی که آدم‌ها بعد از بطلان عزیزهاشون چه می‌کنن؟
بلبل دلواپس به نشونه نه سر تکون داد.
-من، نمی‌دونم. هیچ وقت ندیدم.
کوکو خسته آه کشید.
-ولی من می‌دونم. خودم دیدم. اون‌ها جسم عزیزهای از دست رفتهشون رو می‌ذارن زیر خاک. برای همیشه دفنشون می‌کنن و دیگه هرگز اون خاک رو کنار نمی‌زنن.
چشم‌های بلبل از شدت وحشت گشاد شدن و نفسش پس رفت.
-نه! اینطوری نیست! نمی‌تونه. آخه اون‌ها… نه اینطوری نیست!
کوکو نگاهش کرد. بلبل داشت می‌پاشید.
-دقیقا همینطوره. اون‌ها در زمان لزوم هر کاری از دستشون برمیاد واسه ترمیم عزیزهاشون می‌کنن ولی بعد از بطلان دیگه نمی‌تونن نگهشون دارن. خیلی درد می‌کشن اما میدنشون به خاک. قاعده جهان آدم‌ها همینه. هیچ کسی و هیچ چیزی همیشگی نیست. بطلان همیشه هست و وقتی که زمانش برسه جز پذیرشش هیچ راهی نیست. پس می‌بینی که اون‌ها با ما ناعادلانه رفتار نمی‌کنن. آدم‌هایی که قواعد جهانشون در مورد عزیزهای همجنسشون همچین حکمی میده انتظار نمیره با ما دستساخته‌ها رفتاری جز این داشته باشن. اون‌ها تا هستن جای خودشون رو در جهان پویا حفظ می‌کنن و زمانی که نوبت رفتنشون رسید دیگه بین دیگرانی که تا همین دیروز کنارشون کار و زندگی می‌کردن جایی ندارن. اما در مورد ملکه برفی تو درست میگی. اون هنوز تا بطلان زمان زیادی داشت. و تعمیر و ترمیم‌هایی که روی خودش و ساعتش انجام می‌شدن دقیقا می‌خواستن همین رو بهش بگن. ولی عوضش اون چه کرد؟ با ایجاد دردسرهای عمدی این باور رو ایجاد کرد که دیگه ترمیم شدنی نیست و چیزی که ترمیم شدنی نباشه بر طبق قواعد باطله و در نتیجه ملکه برفی به انتهای موجودیتش رسید. من از این آدم خاص که با من و بقیه ما خوب تا کرده طرفداری نمی‌کنم. باور کن که اتفاق امروز تقصیر خود ملکه بود. کسی که برای رسیدن به هدفی اشتباه راه اشتباهی رو رفت که نتیجه تاریکی واسش داشت.

صدایی مرکب از ناله و نفس عمیق از گوشه سالن انگار به سکوت فضای شبزده مشت کوبید، رشته افکار بلبل رو پاره کرد و همه رو از خلصه تلخی که گرفتارش شده بودن بیرون کشید. صدایی که در عین آشنایی بیگانه بود. کوکو با حیرت از جا پرید و شبیه بقیه ناخودآگاه آماده دفاع شد. صدا بلندتر و قویتر از چند لحظه پیش دوباره تکرار شد. همزمان با تکرار مجددش نور ملایمی از سمت صدا درخشید و خنده‌های ریز شبتاب‌ها شب منجمد سالن رو از هم پاشید. کوکو و بقیه نفس عمیقی کشیدن و کوکو بی‌اختیار بلند خندید. هدهد، درنا و تیهو در یک چشم به هم زدن در محل صدا بودن. شبتاب‌ها و کفشدوزک با تمام توان جسم کوچیک و براقی رو در جایی در زیر بال شکسته‌ی سینه سرخ فشار می‌دادن و با وجود سختی کار خنده از صداشون نمی‌رفت. هدهد با مهربونی بهشون لبخند زد.
-شماها عالی هستید. باقیش رو بذارید به عهده ما.
شبتاب‌ها با رضایت عقب کشیدن و جغد و درنا مثل برق به کمک هدهد و تیهو رفتن. کوکو توی تاریکی نمی‌دید وسط اون حلقه چه خبره ولی از گفته‌ها و درخشش شبتاب‌ها می‌دونست اتفاق‌های خوبی در حال وقوعه و به خاطرش از ته دل خوشحال بود. هدهد جمع تلاشگر رو در آرامش نگه داشته بود و همزمان بهشون جهت می‌داد.
-همینطور صاف نگه دارید. مواظب باشید کج نشه. فشار زیاد لازم نیست فقط اتصال رو حفظ کنید. ای کاش چیزی واسه چسبوندن موقت این اجزا داشتی!
درنا که انگار مثل همیشه بال‌هاش رو به زور بی‌حرکت نگه می‌داشت تا بالا نپره تقریبا هوار کشید:
-هدهد به نظرت نوارچسب واسه اتصال موقت چطوره؟
کبوتر در جواب دادن پیشدستی کرد.
-اولا صدات رو بیار پایین تا کار دستمون ندادی. دوما باید خوب باشه. فقط از کجا؟
سحره خندید.
-من می‌دونم از کجا. فقط اولا خیلی تاریکه، دوما اون لوله چسب خیلی واسم سنگینه.
شبتاب‌ها بلافاصله برای جنگ با تاریکی روی سر و شونه‌های سحره رو پر کردن. کوکو سحره رو تماشا می‌کرد که شبیه موجودی رویایی از دنیای دیگه می‌درخشید و همراه کبوتر به طرف کمدی بسیار کوچیک در نادیدنیترین گوشه سالن پرواز کرد. انتقال و باز کردن و چسبوندن اون نوارهای چسبناک حسابی دردسر داشت و خیلی طول کشید اما موفقیتآمیز بود و در خونه زمان همیشه همین اهمیت داشت. سینه سرخ با ناله‌ای ضعیف چشم‌هاش رو نیمه باز کرد. هدهد آهسته هشدار داد.
-نه! اصلا حرکت نکن. اتصالاتت به شدت ضعیفن. این پلاستیک‌های نازک چسبناک اصلا واسه این کار مناسب نیستن. فعلا فقط باید همینطور بی‌حرکت بمونی تا چیزی محکمتر از چسب رو به راهت کنه.
سینه سرخ نگاهی بسیار خسته به هدهد انداخت و به نشانه ادراک آروم پلک زد. کوکو و بقیه فقط تماشا می‌کردن. سینه سرخ لبخند کمجونی زد و چشم‌هاش دوباره بسته شدن. تیهو آهسته نجوا کرد.
-حالا چی؟ باید چیکار کنیم؟
هدهد هم همونطور آروم جوابش رو زمزمه کرد.
-باید جایی ببریمش که مالک سالن بیداریش رو ببینه و ترمیمش کنه.
جغد مردد بود.
-ریسکش بالاست. اون آدم امروز نشونمون داد که دست به خاکسترش هم شبیه ترمیمش خطا نمیره. از زمان بازگشتش طرف تعمیری‌های این گوشه نرفته. اگر یکیشون رو جدا از بقیه اون وسط ببینه هیچ تضمینی نیست که به جای تعمیر به اون جعبه امروزی نسپاردش.
پرنسس داشت گریهش می‌گرفت. پری دریایی مثل همیشه آروم و مسلط بود.
-به نظر من جغد درست میگه. احتیاط لازمه. باید پیش از بیدار شدن اون آدم خودمون یه کاری کنیم.
سحره متحیر و ناباور نگاهش کرد.
-یعنی خودمون تعمیرش کنیم؟ درسته که ما این روزها گاهی دستی به گیرها می‌بریم ولی این واقعا کار ما نیست. این ترمیم خیلی جدیتر از کارهای ماست. واقعا ممکن نمی‌بینمش.
فرشته آهسته رشته دلواپسی‌ها رو برید.
-درسته این کار واقعا سخته. شاید موفق نشیم کامل انجامش بدیم، ولی شاید بشه دستکم تا یه جایی پیشش ببریم. اگر ما کار رو تا مرحله قابل توجهی پیش ببریم و نتیجه واسه اون آدم چشمگیر باشه اون چندتا قدم اصلی آخری رو خودش برمی‌داره و دیگه خطر جعبه بطلان در کار نیست.
سکوت بقیه نشان موافقتشون بود. هدهد اولین کسی بود که سکوت رو شکست و حرکت کرد.
-ارزش امتحان رو داره. باید چیزی پیدا کنیم که نقش تخت متحرک رو بهش بدیم. یه چیز صاف و پهن و تا حد امکان سبک که بتونیم بلندش کنیم.
کوکو بود که در جریان جستجوی دسته جمعی یک صفحه مقوایی کلفت رو به بقیه نشون داد. صفحه به اندازه کافی بزرگ بود که سینه سرخ روش جا بشه و اونقدر کلفت بود که خم نشه. شبتاب‌ها هورا کشیدن. هدهد با کمک جغد و تیهو خیلی با احتیاط وضعیت قرار گرفتن جسم بی‌حرکت سینه سرخ رو وسط مقوا رو به راه کردن.
-خب حالا باید اطراف مقوا رو بگیریم و منتقلش کنیم به جای مناسب. بیایید اطرافش رو بگیرید.
کوکو، جغد، تیهو، درنا، کبوتر، سحره و خود هدهد اطراف مقوا حلقه زدن. هدهد جمع رو هماهنگ کرد.
-باید ببریمش روی میز گوشه سالن. آماده باشید. مقوا نباید کج بشه. همه با هم. یک، دو، سه. حالا!
همه با حرکات یکسان آهسته از زمین بلند شدن و با مقوای وسطشون به طرف میز پرواز کردن در حالی که نور شبتاب‌ها راهنماشون بود. سخت بود ولی موفق پیش رفت و انجام شد. شبتاب‌ها دوباره هورا کشیدن. همه آشکارا خوشحال و هیجانزده بودن. سینه سرخ چیزی از اینهمه نمی‌فهمید. هدهد به جمع منتظر و دلواپس لبخند زد.
-تا اینجا خوب پیش رفتیم. باید کاری کنیم که مالک خونه زمان بیداری سینه سرخ رو ببینه.
طاووس دلواپس به اطراف نظر انداخت.
-این جسم هیچ چی واسه نگه داشتن اتصالات نداره. نایلون‌های چسبداری که استفاده کردیم هم خیلی دووم ندارن. چی می‌تونه یهخورده قویتر از این چسب‌ها عمل کنه و واسه ما هم قابل استفاده باشه؟
شاهزاده خانمی که روی یکی از صفحه‌های دیجیتالی جدید از حیرت ماجراهای خونه زمان منگ شده بود آهسته با حرکت ظریف دست گوشه‌ای رو نشون داد.
-شاید اونجا چیزی که به کار بیاد باشه.
نور شبتاب‌ها بلافاصله به مسیر اشاره شاهزاده خانم متمرکز شد. کوکو با نهایت سرعتی که ازش برمیومد در مسیر نور پیش رفت و حلقه کوچیکی از سیم براق و بسیار نازکی رو دنبال خودش به طرف میز کشید. پیش از اینکه از سنگینی حلقه وسط راه بیفته جغد و تیهو بهش رسیدن و از فشار حمل حلقه سیمی نجاتش دادن. کوکو روی نزدیکترین قفسه‌ای که تونست بهش برسه ولو شد. هدهد با رضایت دسته رو هماهنگ کرد.
-نور! نور لازم داریم. نور شبتاب‌ها کافی نیست.
ظرف کمتر از یک دقیقه نور صفحه‌های دیجیتالی با هماهنگی پری دریایی به وسط میز می‌تابید. همه با هدایت هدهد دست‌به‌کار شدن. کوکو سعی کرد از روی قفسه بلند شه و بهشون ملحق بشه اما نتونست. دردی عمیق تمام وجودش رو طی کرد و نرفت. کوکو منتظر شد تا درد مثل همیشه بگذره و بره اما فایده نداشت. انگار تمام اتصالاتش زیر فشاری ناآشنا و آزاردهنده از فرمانش خارج شده بودن. کوکو نفسی بریده کشید و سعی کرد تیرگی فزاینده رو از نگاهش کنار بزنه اما موفق نشد. صحنه تلاش بقیه در نگاهش تیره تر و تیره تر می‌شد. از پشت لایه مهی که داشت ضخیمتر می‌شد می‌دید که ساعتنشین‌ها درگیر برقراری ارتباط بین اتصالات نصفه نیمه جسم روی میز بودن. کوکو به زحمت عقب کشید و روی قفسه به طرف ساعت بزرگ خزید. درد وحشتناک بود. راه رسیدن به ساعت بزرگ انگار به اندازه یک ابدیت طولانی شده بود. در مدت‌زمانی که از نظر کوکو انتها نداشت موفق شد خودش رو به ساعت بزرگ برسونه. تمام توانش رو به کمک طلبید تا بتونه بلند شه و به کناره‌های قاب ساعت بزرگ تکیه بزنه. سرش رو به دیواره سرد قاب تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. ساعت بزرگ بیخیال همه چیز مثل همیشه یکنواخت و بی‌توقف کار می‌کرد. حسی شبیه خواب در وجود کوکو بالا میومد و پخش می‌شد. کوکو با این حس بیگانه نبود فقط این بار سنگینتر از همیشه احساسش می‌کرد.
-نباید بیفتی. نباید! فقط ادامه بده. فقط ادامه بده. فقط ادامه بده. فقط… فقط… …
این فرمان در ادراکش پیچید و برخلاف همیشه جواب نداد. انعکاسی سرد و ناخوشآیند از ناخودآگاهش در جواب این فرمان به مقابله بلند شد.
-برای چی؟ فایده این ادامه دادن چیه؟ اونی که تمام این ماجرا توی دست‌هاشه دیگه بریده و رها کرده. من برای چی باید ادامه بدم؟ اصلا من به چی باید ادامه بدم؟ من مدت‌ها پیش از این باید تموم شده باشم. باقی این قصه از ماه‌ها پیش دیگه داستان من نیست. خیلی پیش از این باید از چرخه خارج می‌شدم. من خستم. تیرگی عدم مدت‌هاست که صدام می‌کنه. خدایا چقدر خستم!
بی‌حسی داشت برنده می‌شد. کوکو با باقی‌مونده هشیاریش خطاب به ساعت بزرگ توی ذهنش نجوا کرد.
-کمکم کن. کمکم کن!
ساعت بزرگ اما سرد و ساکت به کارش ادامه داد. کوکو با ته‌مونده توانش خودش رو به قاب سرد ساعت بزرگ فشرد.
-کمکم کن!
نفهمید چه مدت گذشت. یک ثانیه. یک دقیقه. یک سال. طنین دنگ بلند ساعت بزرگ که درست نیمه یک ساعت رو اعلام می‌کرد در سالن منعکس شد و لرزش حاصل از اون زنگ طنیندار در قاب ساعت و بعد در جسم مچاله کوکو پیچید و باز پیچید و کوکو احساس کرد که با ایجاد اون لرزش چیزی شبیه گرفتگی عضلات آدم‌ها با صدای دینگ خفه‌ای در وجودش آزاد شد. گرفتگی اتصالاتش انگار رها شدن. درد آهسته عقب نشست و کوکو بالا اومدن نفس از قفسه سینش رو به وضوح حس کرد. مه به کندی پس رفت و جهان اطرافش رفته‌رفته واضحتر شد. صدای هورای ظریف شبتاب‌ها بهش فهموند که اوضاع در اطراف میز خوب پیش رفته. کوکو آروم کناره قاب ساعت بزرگ رو نوازش کرد و بعد با سنگینی دردناکی پرید و به بقیه ملحق شد. سینه سرخ زیر نور دیجیتالی‌ها آهسته پلک زد. نگاهش به طرز خطرناکی خسته و کدر بود. هدهد با اشاره به دیجیتالی‌ها فهموند که نورشون رو کم کنن. سینه سرخ به زور نفسی کشید. هدهد بالای سرش لبخند زد.
-تا زمان اعلام ساعت صبح چیزی نمونده. فقط بیدار بمون. همه چی درست میشه.
سحره با حالتی شبیه سرخوردگی زمزمه کرد.
-این روزها اون آدم یکی دو ساعت دیرتر از تاریکخونه بیرون میاد. تازه اگر بیرون بیاد. پیش از اون حادثه لعنتی همیشه با اعلام ساعت 6 صبح در تاریکخونه باز می‌شد ولی حالا باید تا ساعت 7 و گاهی تا 8 منتظر بمونیم. نمیشه واسه جلو انداختن بیداری این یکی هم یه کاری کرد؟
صدایی در گوش کوکو نجوا کرد.
-موافقی که الان جیغ‌ها و تشنجبازی‌های ملکه برفی رو کم داریم؟
کوکو واسه شناختن صاحب صدا برنگشت. مونده بود بخنده یا سکوت کنه. صدا دوباره توی گوشش خوند.
-هی! کسی نمی‌فهمه. فقط در حد لبخند نگهش دار.
کوکو نتونست تحمل کنه. تلاشش برای حبس خنده بلندش نتیجه عکس داد و مثل بمب از خنده‌ای که به هیچ وجه خاموش و بی‌صدا نبود ترکید.
-باز به سرت زده کوکو؟ بگو چی شده؟ به چی می‌خندی؟
-راست میگه بگو داستان تو چیه ما هم بخندیم.
-عه ببینش خب الان تو واسه چی می‌خندی؟
کوکو که دیگه تلاش رو لازم نمی‌دید خندهش رو رها کرد و در جواب تمام این‌ها بلند و رها خندید و خندید.
-آهای! اونو ولش کنید بخنده. زمان اعلام ساعت‌هاست. بجنبید سریع سریع سریع!
چند ثانیه بعد طنین زنگ‌های خونه زمان در شهر پیچیدن و پایان شب و ورود به صبحی دیگه از صبح‌های تیره و سرد زمستون رو اعلام کردن.

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید