قصه کوکو، 33.
سینه سرخ روز بعد وسط تردید و دلواپسی ساکنان خونه زمان با اقدام مالک متحیر سالن ترمیم و بیدار شد. اوایل گیج و به شدت خسته بود ولی خوشبختانه خیلی طول نکشید که حالش جا اومد و روز بعدش داخل ساعت قدیمیش که دوباره تعمیر شده و به کار افتاده بود جاسازی شده و به چرخه اعلام زمان پیوست.
بیداری و بازگشت سینه سرخ بازخوردهای متفاوتی در بین ساکنان خونه زمان داشت. شبتابهای بالدار به وضوح شاد بودن، هدهد و بقیه ساعتنشینها هر کدوم به نوعی رضایتشون رو نشون میدادن، و کوکو بدون اینکه چیزی بروز بده از ته دل خوشحال بود. گاهی لبخندی به سینه سرخ همچنان خسته میزد و گاهی بیحرف با شادیهای شبتابها همراه میشد و هر مدلی که ازش برمیاومد حس مثبتش از این اتفاق رو نشون میداد. کبوتر اما نتونسته بود به سادگی بقیه غیبت طولانی این عضو همیشه حاضر رو ببخشه. این وسط سینه سرخ در توجیه بیداری دیرهنگامش دلایل عجیبی داشت که بقیه با سکوت، ناباوری، لبخند و نگرانی بهشون واکنش نشون میدادن. سینه سرخ حرفهای عجیبی میزد که از نظر کوکو واقعا جای تفکر داشتن. اون از صداهایی میگفت که در حالتی انگار بین دنیای احیا و بطلان میشنید. صداهایی که توی سرش از نابود شدن خونه زمان و بطلان تمام ساکنانش میگفتن و لزوم بیدار شدن رو در وجودش از بین میبردن. کبوتر با کنایهای آشکار شونه بالا انداخت و خندید.
-باشه باشه فهمیدیم که گوشهای زیادی شنوایی داری.
سینه سرخ اصرار کرد.
-دارم راست میگم. انگار یه چیزهایی توی سرم میخزیدن و هر لحظه که درکم کمی بیدارتر میشد میگفتن که اینجا دیگه وجود نداره و بهتره من همینطوری در خواب بمونم تا شاهد ویرانیها نباشم.
کبوتر دوباره خندید.
-خب معمولا خواب زیادی هذیون میاره. کابوس دیدی. خیر باشه.
سینه سرخ هنوز خسته و متحیر سرش رو به یک طرف کج کرد و انگار تلاش میکرد تا اون صداها رو دوباره بشنوه.
-حالا تو مسخره کن ولی باور کنید اوضاع واقعا بد بود. اون صداها چیزهای واقعا بدی میگفتن.
کبوتر که ظاهرا به سادگی بقیه نمیتونست بیخیال ماجرا بشه دیگه نخندید.
-خب گیریم که تو درست میگی. اگر میتونستی بشنوی پس باید صداهای دنیای این طرف رو هم میشنیدی. حالا ما رو بیخیال. این شبتابها بیچاره شدن از بس به جسمت سیخونک زدن. تو صداهای باطل رو شنیدی ولی از این طرف هیچ چی حس نکردی؟ این یهخورده عجیبه مگه نه؟
سینه سرخ گیج بود.
-نمیدونم. صداها میگفتن که هرچی از این طرف میشنوم یا احساس میکنم خوابه. واقعا نمیتونم توضیحش بدم.
کبوتر سری تکون داد که به شدت معنیدار بود.
-شرط میبندم که استراحت طولانی خیلی میچسبیده.
کوکو دخالت کرد.
-اصل اینه که الان همه بیداریم و با هم هستیم. باقیش البته مهمه چون اگر صدایی در کار باشه واقعا لازمه بفهمیم جریانش چی بوده اما مثبت بودنِ حضور دوباره خواب رفتهها رو نمیشه منکر شد.
شبتابها تأیید کردن. سینه سرخ به دیوارههای ساعتش تکیه داد تا نفس بگیره. کبوتر با زهرخندی آشکار نارضایتیش رو ابراز کرد.
-تو زیاد بخشندهای.
کوکو بیخیال ادامه بحث شد. معمولا تا انتهای ماجراهای این مدلی نمیرفت. به یک جایی که میرسید از جریان جدا میشد و به دنیای خودش و دلواپسیها و ذهنیتها و حتی سکوت جهان شخصی خودش برمیگشت. و در اون لحظه چیزی به شدت ذهنش رو مشغول کرده بود. آهسته پرید و نزدیک انبوه درهم بازیافتیهای کنار سالن فرود اومد. با قدمهای کوتاه در اطراف اون توده غمانگیز چرخی زد و در نقطهای که جسم سینه سرخ روزها بیحرکت اونجا مونده بود متوقف شد. با نگاهی نگران به توده کنار دیوار و به جای خالی اون جسم که دیگه بیحرکت نبود خیره شد. تماشای اون تپه ویرانی آزارش داد. با امیدی که به خوبی از پوچیش آگاه بود به اون هیبت تاریک دقیق شد. دنبال چی میگشت؟ شبحی از چلچله، چکاوک، گنجشک، طوطی، قناری و باقی از دست رفتهها در برابر نگاهش شکل گرفتن. میدونست این واقعی نیست. میدونست خیاله. میدونست از اونهایی که سراب حضورشون رو در خیالش تماشا میکرد چیزی باقی نمونده بود که حالا در لابلای اون توده پیچ و فنر پیداشون کنه. حس کرد بازتاب حاصل از تابش نور لوستر به اون حجم غمناک در نگاهش ترک برداشت و شکست. دیدش تار شد. سعی کرد با آهی بلند و عمیق راه نفسش رو بازتر کنه. سخت بود. انعکاسهایی که توی سرش تاب خوردن و انگار دیوارههای ذهنش رو زخمی کردن پرده بین نگاهش و اون توده بیروح رو کلفتتر میکرد. شبحی از همهمههای آشنایی که به اندازه عمر زمان دور به نظر میرسیدن. طنینی دور از صدای خندههایی که دیگه نبودن. انعکاسی از جنس سراب از فریادهای هماهنگی که در زمانهای شادی، وحشت، دلواپسی، و هر زمان دیگه که همراهی همه رو میطلبید سقف رو به لرزه مینداختن. چیزی توی قفسه سینهش فشرده شد. اونقدر سفت و اونقدر بزرگ که تحمل سنگینیش داشت غیرممکن میشد. حس کرد الانه که قفسه سینهش از وزن اون جسم سرد و سفت از هم بپاشه. به پایه ویترین تکیه داد. سینهش اندازه یه کوه آهن سنگین میشد. نتونست ایستادن رو تحمل کنه. همونجا نشست. سرش رو به سرمای پایه آهنی سپرد و چشمهای خیسش رو بست. چقدر دلش تنگ بود! دستی که روی شونهش نشست از جا نپروندش. انگار دیگه حال یکه خوردن هم نداشت. صدای هدهد مثل همیشه آروم و بیطرف بود.
-اینجا دنبال چی میگردی کوکو؟
کوکو نه چشم باز کرد نه تکون خورد. دلش نمیخواست هدهد اون پرده کلفت شفاف رو ببینه. نفهمید هدهد دید یا نه. هدهد هم نگفت.
-بسه دیگه. خستگی از پروازت رو در کردی. پاشو. این تماشا نه واسه تو فایدهای داره نه چیزی رو واسه رفتهها عوض میکنه. به حال پری هم دیگه تفاوتی نداره که تو این اطراف باشی یا نه. بلند شو از اینجا بریم.
البته کوکو واسه دیدن پری اونجا نیومده بود اما برای اصلاح خطای تصور هدهد تلاشی نکرد. شاید اینطوری بهتر هم بود.
-هدهد به نظرت چیزهایی که سینه سرخ میگه شنیده داستانش چیه؟
هدهد نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. انگار در توضیح جواب مردد بود. انتظار کوکو انگار تبی بود که فوران میکرد و در وجودش و در اطرافش پخش میشد.
-هدهد! بهم بگو! داستان چیه؟
هدهد آهی کشید و انگار خودش رو به تقدیر سپرده باشه سکوتش رو شکست.
-ببین کوکو! تو موجودات تاریکی رو میشناسی. اونهایی که مکانهای خارج از دسترس نور رو دوست دارن. این توده مدتی میشه که اینجاست و داستان قرنیزهای آسیبدیده هم که مشکل آشنای این زمان همه ماست و دیگه گفتن نداره.
کوکو نمیفهمید وحشتی که از این جواب کوتاه در وجودش پخش میشد به خاطر چیه. نگاه هدهد عمیق ولی خسته بود.
-بیا کوکو. بیا از اینجا بریم. کلی گرفتاری هست که باید بهش برسیم. بلند شو اینجا نمون.
کوکو خواهناخواه با فشار بال هدهد از زمین جدا شد و به جمع فعال ساکنان خونه زمان پیوست. شب به نیمه میرسید. توفان دوباره شروع شده بود و حالا داشت شدت میگرفت. ضربههای شلاقوار باد و بوران به شیشهها میخوردن و انگار به قصد نابود کردن حصارهای شیشهای هر بار شدیدتر از پیش ضربه میزدن. کوکو نگاهی نگران به کبوتر زخمی انداخت و با حرکت سر و اشاره به پشت سر کبوتر بهش هشدار داد.
-بیا عقب. امن نیست.
کبوتر به سیم برقی که درست از پشت سرش رد شده و از دیوار بالا رفته بود نظر انداخت و با اشاره سر به هشدار کوکو جواب داد.
-چیزی نمیشه. امنه.
کوکو رد اشاره کبوتر رو با نگاه گرفت و با دیدن میخهای2پایی که در فواصل منظم سیم رو درست و حسابی و در مسیری امن به دیوار چسبونده بودن خیالش جمع شد و با اشارهای کوتاه و لبخندی از سر رضایت واسه کبوتر سر تکون داد و پرید. ارتباط کوتاه و بیکلامی که با وجود سردی قابل ملاحظهش صلحآمیز و برای دو طرف کافی بود و در نتیجه هیچ کدوم از طرفین مایل به تغییرش نبودن. کوکو با پروازی نامنظم از بالای سر جمع کوچیک و شلوغی عبور کرد. شونههای پری خوابگرد رو با نهایت سرعت به منطقه بیخطر عقب کشید و بدون مکث ازش گذشت. تقهای به کوک ساعت بزرگ زد که در نتیجهش ساعت صدای آرومی کرد و دوباره به کار افتاد و خیال کوکو رو راحت کرد. کوکو چرخی زد و در گوشهایترین کنج سالن فرود اومد.
-شبت به خیر توکا. باز که تو خوابی!
توکا یکی از ساکتترین ساکنان خونه زمان بود. تا جایی که میتونست در هیچ ماجرایی شرکت نمیکرد. با حال و هوای هیچ جمعی قاطی نمیشد. حتی از ساعتش بیرون نمیزد. با اینهمه هدفزن بینظیری بود و اگر کاری از دستش برمیاومد امکان نداشت که برای خونه زمان و اهالیش انجام نده.
-شبت به خیر کوکوی پاکساز. نه من خواب نیستم. فقط استراحتم رو با تماشای حرکت جهان تزئین میکنم.
کوکو به پرهای یکدست توکا نظری گذرا انداخت. میدونست که توکا خوش نداشت هیچ چشمی خیلی بهش خیره بشه. با تردید و احتیاط ذرهای غبار رو از شونههای توکا گرفت. توکا بهش خیره شد و کوکو بلافاصله خودش رو عقب کشید.
-معذرت میخوام. عادت بدیه. بعد از اینکه پاکساز شدم یه جورهایی دست خودم نیست. هر جا غبار ببینم عملم ناخودآگاهه. ببخش اگر…
توکا با مهر نگاهش کرد. حالت نگاهش شبیه موجودی سالها پیرتر و با تجربهتر به یک جوجه بیتجربه بود. کوکو تا حد امکان خودش رو جمع کرد. توکا با صدایی همخوان با نگاهش خندید.
-واسه چی معذرت میخوایی پاکساز کوچولو؟ ممنونم که غبار رو از شونهم گرفتی. من ندیده بودمش. خب بذار ببینم! چی امشب از تکاپو و دلواپسیهای همیشگیت گرفتت و کشیدت اینجا؟
کوکو نتونست یکه خوردنش رو مخفی کنه.
-من؟ هیچ چی من فقط… دیدم اینجایی گفتم بیام یه سلامی بهت کنم و…
توکا طنیندار و طولانی خندید.
-پاکساز کوچولو! تو شاید از نظر شبتابهای عزیز پرنده بزرگی باشی. ولی از نگاه من هنوز شبیه یه جوجه یاکریمی. همونقدر ساده، همونقدر تازه پرواز، همونقدر کماطلاع و البته عزیز. حرف بزن. بگو چی میخوایی؟ بگو!
کوکو احساس عجیبی داشت. نگاه توکا بهش دقیقا گفتارش رو تأیید میکرد. نگاه پرندهای سالخورده به یک جوجه زیادی جوان. کوکو خودش رو در حالی دید که داشت لبخند میزد. از طرز نگاه توکا به خودش حس خاصی داشت. حسی که تلخ نبود. مدتها بود حس قرار گرفتن در سایه تجربیات یک مجربتر رو احساس نکرده بود. چه خوب بود که شبیه یک جوجه بیتجربه باشی و اجازه بدی تا قویترها مسئولیت دلواپس بودنها رو به عهده بگیرن! اما توکا منتظر بود.
-خب میگفتی. یعنی میخواستی بگی. داستان امشب تو چیه؟ هان؟ بگو ببینم!
کوکو عقب کشید. به وضوح باخته بود. توکا رو نمیشد فریب داد.
-از موجودات تاریکی چی میدونی؟ آیا واقعا اونهمه که تصور میشه خطرناکن؟ خطرشون چیه؟ ازشون چی برمیاد؟ اصلا چیزی ازشون میدونی؟
نگاه توکا بلافاصله غمگین و کدر شد. آه خستهای کشید و با ترحمی آشکار به کوکو نگاه کرد.
-بله پاکساز کوچولو. میدونم. اما بهت نمیگم.
کوکو در یک لحظه گذار سریع ترکیبی از خشم و تعجب رو توی وجودش حس کرد.
-نمیگی؟ برای چی؟
توکا بعد از مکثی طولانی سکوتش رو شکست.
-برای اینکه دلم نمیخواد به وسیله من دری به روی تو باز بشه که بیشتر از چیزی که الان داری تحمل میکنی زجرت میده. آگاهیهای تو بعد از دونستنِ دونستههای من وجودت رو پر از شب میکنه پاکساز کوچولو.
کوکو به توکا خیره موند. نمیدونست باید چه حسی داشته باشه.
-ولی من واقعا باید بدونم. بله آگاهی همیشه درد داره اما به نظرم لازمه. من واقعا نگرانم توکا!
توکا آه کشید.
-حق داری نگران باشی. این شبها تو تنها کسی هستی که ساده تر از بقیه از خط اصلها میگذری. هرچی از دستت برمیاد برای تشویق صاحب دستهایی که میتونن واسه تعمیر اون حاشیههای دودزده در پایین دیوارهای این قلمرو انجام بده. پیش از اینکه بیشتر از این دیر بشه. دلواپس تأخیر در ادراکت هم نباش. زودتر از زمانی که تصورش رو میکنی به آگاهیهای تلخی که میخوایی میرسی. حالا دیگه بجنب. مواردی که باید مواظب انجامشون باشی پشت سرت در انتظارتن.
کوکو منگ و نااستوار عقب رفت. حس میکرد چیزی توی سرش خورده. وحشت تمام وجودش رو گرفته بود.
-پیش از اینکه بیشتر از این دیر بشه.-
این جمله مثل پتک به هوشیاریش ضربه میزد. یعنی تا حالا هم دیر شده بود و نباید بیشتر از این دیر میشد؟ یعنی اتفاقی افتاده بود؟ یعنی ضایعهای پیش اومده بود که حالا فقط میشد از گسترشش پیشگیری کرد؟ کوکو پریشانحال به اطراف نظر انداخت. انگار دنبال اثری از یک اتفاق بود. چیزی پیدا نکرد. همه ظاهرا درگیر کار و شیطنت و ماجراهای خودشون بودن. در تاریکخونه مثل هر شب و این اواخر مثل بیشتر ساعات روز بسته بود. کوکو چرخی زد و از مقابل پنجره و سایه خفاش که پشت شیشه و با پرهیز از نور داشت به پرواز ساکنان خونه زمان بد و بیراه میگفت گذشت. غبار رو با یک حرکت سریع بال از شیشه ساعت بزرگ پاک کرد و از تنظیمش مطمئن شد. واسه پیشگیری از برخورد با یکی از کبوترهای مهمان که توی سالن چرخ میزدن لحظهای از مسیرش منحرف شد که در نتیجه با شونه به جدار جداکننده بین دوتا از قفسههای چوبی برخورد کرد و بالش درد گرفت اما به روی خودش نیاورد و گذشت. دستی برای درنا که بلند مخاطب قرارش داده بود تکون داد و سعی کرد نشنیده بگیره.
-هی کوکو! این بار هم از تمرینات هدفزنی در رفتی. پس کی میخوایی حلش کنی؟ امروز همه بودیم جز تو. این دفعه دیگه در رو نداره باید تا آخرش بری.
کوکو فقط واسه اینکه جوابی داده باشه کوتاه خندید و گذشت. از زیر لوستر رد شد و شیشههای غبار گرفته ساعتهای بیساکن رو پاک کرد. ساعت بزرگ تکزنگی به نشونه پایان یک نصفه ساعت زد که همه رو از جمله کوکو رو حسابی از جا پروند. کوکو که در حال پرواز بیهوا عقب پریده بود محکم به دیوار پشت سرش خورد و چیزی نمونده بود که روی میز گوشه سالن بیفته ولی به موقع تسلطش رو دوباره پیدا کرد و درست پیش از کامل شدن سقوطش دوباره ارتفاع گرفت و گذشت. اما حسابی دردش اومده بود و با حرص واسه ساعت بزرگ خط و نشون کشید. جغد نگاهش کرد و آشکارا و بدون صدا به سقوط و فرودش خندید. کوکو شکلکی درآورد و به طرف گوشه دیگه سالن پرید.
-حسابی درگیری کوکو. و البته گاهی زیادی سریع. شاید گاهی توقف لازم داشته باشی. به خاطر خودت.
کوکو خسته از همه چیز با صدایی بیتفاوت جواب کفشدوزک رو پرت کرد.
-ممنون ولی من توقف لازم ندارم. هنوز نه.
کفشدوزک آه کشید.
-خستهای کوکو. خیلی هم زیاد.
کوکو بدون فریاد زدن از جا در رفت. کلماتش به طرز خطرناکی شمرده و مؤکد بودن.
-ببین! موافقم. من خستم. و نه یادآوری این نکته که من یه جاهایی توقف لازم دارم، نه اون ساعت هیولای بدذات با گیر کردنهای مداومش، نه خوابگردیهای این پری، نه هیچ داستان لعنتیه دیگهای در این اطراف، هیچ کدوم، هیچ تأثیر مثبتی، واسه رفع خستگیم بهم نمیدن! خب الان چی؟ گیر دقیقا کجاست؟ درست گفتی من هم درگیرم هم خسته. پس فقط اصلش رو بگو.
کفشدوزک آروم خندید.
-چیزیم نیست. فقط صحبت میکنیم.
کوکو آهسته فرود اومد تا کفشدوزک که نمیتونست بال به بالهای بزرگ اون پرواز کنه اذیت نشه. کفشدوزک با لبخندی آرام نگاهش کرد.
-ولی هنوز خودتی. همون کوکو که همه میشناختیم. دستکم من و شبتابها میشناختیم.
کوکو بالهای لرزان کفشدوزکرو با احتیاط نوازش کرد.
-خیلی مطمئن نباش.
کفشدوزک با رضایت خودشرو جمع و جور کرد و لبخند زد. نگاهش همدرد بود.
-هستم کوکو. من مطمئنم. واقعیت چیزیه که میشه دیدش نه اون مواردی که میشنویم. فقط کوکوی آشنای این مکانه که همزمان با حرصش از دست یه کفشدوزک وراج میتونه حواسش به خسته شدن بالهای کوچیک اون کفشدوزک هم باشه.
کوکو حس کرد شرم حاصل از خشم چند ثانیه پیشش اتصالاتش رو سوزوند.
-ببین! من واقعا…
کفشدوزک تسلیبخش خندید.
-ادامه نده. من میفهمم. خشم و خستگیت رو میفهمم. ولی اجازه نده این موارد دید ادراکت رو تار کنن. درسته که تو مثل خیلیهای دیگه این روزها در فشاری، اما تو فقط در فشاری. تو قربانی نیستی.
کوکو حیرتزده نگاهش کرد.
-قربانی؟ و تو تصور میکنی کسی اینجا قربانیه؟
کفشدوزک آه کشید.
-بگو ببینم کوکو! از نظر تو پری متهمه؟ واسه همین از دستش عصبانی هستی؟
نگاه کوکو دوباره به سردی یخ شد.
-نه نیست. اون متهم نیست. مجرمه.
کفشدوزک آرام و صبور بهش نظر انداخت.
-به حکم تو جرم پری چیه؟ اینکه شبیه تو و بقیه همراهانت در چرخه حرکت خونه زمان باقی نموند از نظرت جرمه؟
کوکو با همون سردی به نشون تکذیب سر تکون داد.
-نه ابدا. هر موجودی که ذهن و ذهنیتی داره حق انتخاب هم داره. پری محق بود همراه ما باقی بمونه یا نمونه. هیچ کسی حق نداره به این خاطر کسی رو متهم کنه.
در نگاه کفشدوزک به وضوح آثار تأثر و چیزی شبیه ترحم دیده شد. کوکو از پشت پرده خشمی مرکب از درد و بغضی پنهان این ترکیب رو ندید. کفشدوزک در سکوت نگاه میکرد. کوکو با شکستن آوار سکوت روی قفسه سینهش به انتظار همدل و خاموش کفشدوزک جواب داد.
-پری مجاز بود که در چرخه حرکت اینجا نباشه. مجاز بود که هیچ زمانی دلش واسه هیچ چیز اینجا تنگ نشه. اون مجاز بود که بره و پشت سرش رو هم نبینه. ولی مجاز نبود به این… این… به این این…
کفش دوزک نهایت تسلای موجود در نگاهش رو به کوکو میداد. کوکویی که حالا نه از خشم بلکه از دردی آشکار به خودش میپیچید.
-ما رفیق بودیم. ما سه تای لعنتی سه تا رفیق لعنتی بودیم. من دوستشون داشتم. من هردوی اون لعنتیها رو دوستشون داشتم. چلچله لعنتی که اون طوری خودش رو داد به کام آتیش و تموم شد و حالا این… پری مجاز نبود اینطوری تسلیم این خواب کثیف و لعنتی بشه و اینهمه خواب، اینهمه داغون، اینهمه باطل…
کوکو دیگه نتونست ادامه بده. نفسش گرفت. دلش نمیخواست نه کفشدوزک نه هیچ کسی لرزش شونههاش رو ببینه. با تمام توان به خودش فشار آورد ولی بیفایده بود. داشت میباخت. توجه کفشدوزک به نقطهای در وسط دایره شبتابها جلب شد تا کوکو فرصت کنه به خودش مسلط بشه. چند لحظه بعد کوکو قدرشناسانه نفس عمیقی کشید و نگاه مهربون کفشدوزک رو دوباره متوجه خودش کرد. هردو میدونستن که صحبت هنوز تموم نشده.
-کوکو! تو موجود با تجربهای هستی. مجربتر از خیلیها. ولی هنوز خیلی چیزها هست که تو نمیدونی.
کوکو با ترس و تردید منتظر ادامه ماجرا بود. کفشدوزک دل رو به دریا زد و با آهی از سر تسلیم ادامه داد.
-شنیدم که در مورد موجودات تاریکی تحقیق میکردی. مطمئنم که بعد از آگاه شدن شنیدههات رو دوست نخواهی داشت ولی ایرادی نداره. آگاهی همیشه با درد همراهه و به نظرم تو باید بدونی. عنکبوتها نوعی از موجودات تاریکی هستن. در روشنایی هم میشه دیدشون ولی انواعی ازشون هست که به شدت به مکانهای تاریک علاقه مندن. اونها برخلاف جثه ریزشون واقعا خطرناکن. اونها در پی جاهای تاریکن. پیداش میکنن، ساکنش میشن، تار میبافن، تخمریزی میکنن، و اگر فرصت داشته باشن حسابی زیاد میشن. اونقدر زیاد میشن که در و دیوار خونه تاریکشون رو ذرهذره با تار و با حضورشون پر میکنن و از بین میبرن. تو در ماجراجوییهات به این مدل ماجرا بر نخوردی، چون اولا هیچ کجای ماجراهات بیحرکت نبودی، دوما هیچ زمانی نخواستی به عنوان یک دستساز ماجراجویی کنی. اما من همه جورش رو دیدم. عنکبوتهای تاریکی میتونن با موجودیت یک دستساز معاملههای وحشتناکی کنن. دستسازهایی که به هر دلیلی برای مدت طولانی بیحرکت باقی میمونن جاذبه زیادی برای این موجودات دارن. لابلای اتصالات داخلشون جای خوبی برای این موجوداته. اگر وارد جسم یکی از دستسازهای بیحرکت بشن اونقدر به تار بافتن و زاد و ولد بین سیمها و فنرهاش ادامه میدن که فضا کم میارن. اتصالات، سیمها، چرخدندهها، هرچی که هست رفتهرفته زنگ میزنن. خورده میشن و از بین میرن. و کار به جایی میرسه که جز پوسته ظاهر چیزی از موجودی که پیش از این بود باقی نمیمونه.
کوکو وحشتزده از جا پرید.
-به خاطر خدا، دیگه بس کن! اینها که گفتی یعنی چی؟
کفشدوزک با همدردی نگاهش کرد.
-اینها که گفتم یعنی از دست پری به خاطر خواب طولانیش عصبانی نباش. پریای که تو میشناختی دیگه وجود خارجی نداره. اونها توی سرش و بعد در تمام جسمش حسابی پیش رفتن. عجیبه که در مدتی به این کوتاهی اینهمه سریع موفق شدن. من پیش از شنیدن صحبتهای سینه سرخ امیدوار بودم که اشتباه کنم ولی الان دیگه مطمئنم. چیزی که تو از پری میبینی فقط یک جسم بیگانه هست که اون موجودات داخلش حبس شدن و از اونجایی که حالا دیگه به خاطر ازدیادشون فضای بیشتری میخوان، دارن تمام تلاششون رو میکنن تا با بردن این پوسته خالی به طرف سقوط و کوبیدنش به زمین و از هم پاشیدنش آزاد بشن. حرکتی که ما به شکل خوابگردی از جسمی میبینیمش که زمانی پریِ خونه زمان بود. من با اصرارهای گاه و بیگاهم فقط میخوام خاطرهی پریرو توی خاطرت پاک نگه دارم چون خودش دیگه نیست.
کوکو نتونست حرفی بزنه. قفسه سینش میسوخت. حنجرهش میسوخت. چشمهاش میسوختن. تمام وجودش میسوخت. هقهقی دردناک همراه عربدهای وحشی از اعماق وجودش بالا میومد و میرفت که منفجرش کنه. عربدهای که مهارش هر لحظه سختتر میشد. بالهای کوچیک و نازک کفشدوزک آهسته روی حرارت نگاهش کشیده شدن.
-منو ببخش کوکو. ولی باید بهت میگفتم. تو باید اینو میدونستی. کاش راهی واسه تخفیف دردت داشتم! کاش میتونستم کمکت کنم که این لحظه تلخ رو آرومتر سپری کنی! ببخش کوکو. منو ببخش!
کوکو شنید اما درک نکرد. نفسش بالا نمیاومد. صداهای اطراف در نظرش درهم و نامفهوم میشدن. نورها و سایهها درهم رفتن و همه چیز به رنگ قرمز کدر توی قاب نگاهش انگار متورم شد و یک دفعه فریادی از جنس خشم و دردی عمیق جهان اطرافش رو منفجر کرد. کوکو در سیاهی سقوط کرد. اون انفجار قرمز و اون صدای وحشتناک آخرین خاطرهش از جهان بیداری بود و بعد امید به اینکه اینها برای ابد آخرین دریافتهای پیش از عدمش باشن، آخرین ذره ادراکش رو پر کرد و بعد، هیچ.
زمانی که کوکو دوباره بیدار شد همه جا در تاریکی عجیبی فرو رفته بود. نمیدونست چه مدت گذشته. تمام وجودش تیر میکشید و سرش پر از خاطرات دردناک تعمیری طولانی و سنگین بود. اونقدر منگ بود که نفهمید کجاست و چیزی نمونده بود از روی میز گوشه تاریکخونه به پایین پرت بشه. طول کشید تا فضای آشنا رو درک کنه.
-آخ خدای من!
دیدش و ادراکش آهسته واضحتر میشدن. سایهها. حرکتها. صداها.
-عه ببین عاقبت بیدار شد! خیلی حرکت نکن کوکو. همه رو زهره ترک کردی. خیال کردیم این دفعه دیگه تمومی.
طول کشید تا تونست کبوتر و سینه سرخ رو بالای سرش تشخیص بده.
-راست میگه. هدهد حسابی درگیرت بود. یه دفعه چی شدی کوکو؟
کوکو به زحمت حرکت دادن یک کوه زمزمه کرد.
-من… تاریکخونه… شماها… اصلها…
سینه سرخ آروم خندید.
-بیخیال. ما هیچ اصلی رو نشکستیم. مالک اینجا نیست. خبر دادن که یکی از شبنشینهای اینجا رو مار نیش زده. نجاتش دادن ولی حالش خوب نیست. دوستهاش رفتن به ترمیمگاه آدمها.
کوکو از پشت پرده تاریک ناهشیاری خنده آشنای کبوتر رو دید.
-اسمش بیمارستانه.
سینه سرخ آهسته گفت:
-زهرمار.
کبوتر بلندتر خندید. کوکو خیلی آهسته به طرف هشیاری پیش میرفت.
-مار… زمستون… آخ… خدا…
خاطرات اخبار حضور مارها توی شهر وسط زمستون شبیه تیغی که به آهستگی و سختی داخل یه جسم جامد فرو بره در خاطر منجمدش بیدار شدن.
سایه سوم از لای در وارد شد و خط باریک نوری که از در نیمه باز میتابید رو شکست.
-کوکو! با خودت چیکار کردی؟ چیزی نیست. اوضاعت امنه. فعلا فقط استراحت کن. همه چی درست میشه.
کوکو منگ به هدهد نظر انداخت. با بازگشت هشیاری درد هم قدم به قدم به وجودش برمیگشت. کوکو نامفهوم نالید.
-آخه واسه چی؟ واسه چی دوباره ترمیم شدم؟ واسه چی دوباره بیدار شدم؟ واسه چی با پرت شدنم توی اون جعبه لعنتی و زدن اون دکمه لعنتی از این ادامه لعنتی خلاص نشدم؟ آخ خدا! واسه چی تموم نشدم؟ واسه چی تموم نشد؟
صداها دوباره گنگ میشدن.
-چی داره میگه؟
-نمیفهمم. مشخص نیست.
-سر و صدا نکنید بذارید فعلا بخوابه. یهخورده دیگه حالش جا میاد.
کوکو دیگه چیزی نفهمید. تاریکی دوباره بالا گرفت. کوکو با رضایت کامل به اعماق ناهشیاری فرو رفت.
شبهای زمستون انگار خیال عقبنشینی نداشتن. توفانهای شلوغ هر شب تا دم صبح ادامه داشتن و اوضاع انگار هرگز درست شدنی نبود. خبر پراکنده شدن مارهای زهری داخل شهر مثل بمب همه جا پیچیده و همه رو حسابی ترسونده بود. کوکو نه به ترس آدمهای داخل شهر اهمیت میداد نه به آمار عجیب مارهای عجیبی که وسط این سرمای سیاه به حرکت دراومده و ملت رو ترسونده بودن. برای کوکو دنیا فقط اندازه چهاردیواری یک سالن بود. خونه زمان جهانش و ساکنان این دنیای کوچیک تنها مواردی بودن که کوکو به خاطرشون میترسید. سایه آگاهیِ دردناکش از سرنوشت پری روی وجودش و روی تمام ابعاد روزمرگیهاش سنگینی میکرد و گاهی تمرکز رو ازش میگرفت و سبب دردسر میشد. حالا دیگه شبی و ساعتی و لحظهای نبود که کوکو درشون از هر مهلتی که به دستش میرسید برای رفتن به تاریکخونه و اصرار به مالک زمان برای حرکت کردن و تعمیر اون قرنیزهای دودزده استفاده نکنه.
-خبرهای اون بیرون رو قطعا شنیدی. در مورد موجودات تاریکی هم باورم نمیشه که نمیدونستی. من واقعا به هر اندازهای که یک دستساز بتونه متأسف باشه به خاطر اون آتیشسوزی لعنتی و تبعات وحشتناکی که واست داشت متأسفم. تأسفم رو باور کن چون من عزیزانی داشتم که اون اتفاق ازم گرفتشون. ولی نه سنگینیِ اون حادثه و نه تأسف من چیزی از تیرگیِ واقعیت کم نمیکنن، و همچنین از غفلت تو. تو بعد از اون حادثه کزایی با بیتحرک موندنت اجازه دادی که خطر در لابلای تار و پود اینجا موندگار بشه و ریشه بگیره. شاید در بین اعضای بیحرکت اینجا مواردی بودن که با دستهای ترمیمکنندهات دوباره بیدار میشدن و الان بین ما بودن. شاید هم موفق نمیشدی ولی بیاعتناییت به اون انبوه ویران در گوشه سالن نتیجههای بدی داشت. حالا ما یه خوابگرد داریم که دیگه خودش نیست. خیال ندارم واست بگم که این اتفاق چقدر واسه من تلخه. شاید حسهای ما دستساختها با شما آدمها متفاوت باشه. اما لطفا دیگه سکون رو بس کن. بلند شو از اینجا بیا بیرون. تو واقعا باید شبیه گذشتهها خارج از ساعتهایی که آدمها به حضورت احتیاج دارن هم بیرون از تاریکخونه باشی و موارد اصلاحلازم رو زیر نظر بگیری. اون قرنیزها واقعا خطرناکن. من و بقیه درزهای کوچیک و بزرگ زیادی بینشون دیدیم که هیچ طوری موفق به مسدود کردنشون نشدیم. این در توان ما نیست. دست خودته. باید خودت باشی. من امتحان کردم. پشت اون قرنیزها خالیه. این یعنی هر چیزی ممکنه از داخل اون فضاهای خالی و تاریک و اون ورودیهای ناپیدا تهدیدمون کنه. تو واقعا باید بلند شی. واقعا باید از اینجا بزنی بیرون. واقعا باید مثل همیشه واسه حفظ خونه زمان وایستی. زمان منتظر کسی نمیشه. لحظههای زندگی یک آدم برخلاف مال ما بازیافت ندارن. داری مال خودت رو تلف میکنی. به اندازه کافی زمان واسه تسکین خودت و باور اونچه پیش اومد صرف نکردی؟ دیگه واقعا باید تمومش کنی. محض خاطر خدا بلند شو اون قرنیزهای لعنتی رو درستشون کن.
کوکو بیخستگی و بیتوجه به شنیده نشدنهاش همچنان میگفت و میگفت و باز میگفت. کوکو حرف میزد، پرواز میکرد، به مواردی که ازش ساخته بود میرسید، سهمش در اعلام زمان رو انجام میداد، به پاکسازیهایی که باید با دست خودش صورت میگرفتن متمرکز میشد، حواسش رو به هماهنگی ساعت بزرگ میداد، و همزمان با تمام اینها سنگینیه نقشهای سیاه و وحشتناک رو توی سرش با خودش همه جا میبرد و در سکوت کاملش میکرد. به هیچ کس نگفت اما حتی یک لحظه از خاطر پاکش نکرد. همه چیز خیلی زود توی ذهنش مرتب شد و حالا نوبت عمل بود. کوکو در سکوتی سرد و سنگین مشغول شد. چند باری که کبوتر در حال گشتن، پیدا کردن یک سیم بلند و محکم، و حلقه کردنش به دور یکی از بستهای جعبه زبالهسوز دیدش کوکو فقط نگاهش کرد و در جواب نگاه پرسشگرش فقط عذرخواهانه لبخند زد و در دل از کبوتر به خاطر سکوتش ممنون شد. طولی نکشید که همه چیز آماده شد و کوکو حالا فقط برای رسیدن مهلتی مناسب انتظار میکشید. کوکو ساکت، غمگین و بیتاب انتظار میکشید. لحظهها و روزها آهسته میگذشتن و کوکو در سکوتی سنگینتر و نگاهی سردتر از گذشته انتظار میکشید. انتظار میکشید و همچنان انتظار میکشید. و عاقبت، در یکی از نیمه شبهای جهنمی زمستون انتظار تموم شد.
اون شب انگار هرگز قرار نبود به صبح برسه. تگرگ و توفان اون بیرون بیداد میکردن. صداها و ضربهها به شیشه و دیوارها در نیمه شب چنان شدید شدن که ساکنان خونه زمان لرزش پناهگاهشون رو به وضوح حس میکردن و همه از دستسازها گرفته تا مهمونها حسابی ترسیده بودن. کوکو اوایل سعی کرد به اتفاق هدهد و تیهو با دلداری دادن به ضعیفترها آرامش سالن رو کنترل کنه، اما زمانی که تگرگ شدت گرفت و شلاقهای وحشی باد و ضربههای تگرگ چنان شدید شدن که دیگه صدا به صدا نرسید دست از گفتن برداشت و با هماهنگی هدهد وارد عمل شد.
-بجنبید. تا برق قطع نشده و نور هست باید اقدام کنیم. دیجیتالیها مواظب صفحههاتون باشید. نوسان برق ممکنه مانیتورهاتون رو باطل کنه. بقیه ساعتیها شبتابها و باقی حشرات رو پشت امنترین قفسههای گوشه سالن پناه بدید. کبوترهای مهمان همگی در دورترین فاصله از پنجرهها زیر رفهای بالایی پناه بگیرید. هیچ کسی روی زمین و نزدیک قرنیزها نباشه. همه در ارتفاعاتی که گفته شد بمونید. اگر برق قطع شد کسی از جاش حرکت نکنه. حتی اگر شیشهها شکستن از پناهگاهها خارج نشید. آروم باشید و بدون ترس عجله کنید.
کبوتر خندید و صداش رو وسط اون قیامت ترسناک رها کرد.
-میگم این معجون نترسیدن و عجله کردن یهخورده دلدرد نمیاره؟
هدهد جوابش رو نداد.
-همگی از پایههای آهنی و شیشههای ویترینها دور بمونید. نگران نباشید. هیچ اتفاقی واسه هیچ کس نمیافته. فقط تا میتونید سریع باشید.
کبوتر در حالی که یک دسته مورچه وحشتزده رو به پشت یکی از محکمترین قفسهها انتقال میداد با بقبقوی به ظاهر شاد و بیخیالی که سعی داشت از صداهای اون بیرون و همهمههای نگران داخل سالن بالاتر بره هوار کشید:
-قبول نیست اگر کسی نترسه هیجان امشب رو توی صحنه نداریم. همگی در نظر داشته باشید که این هدهد داره دروغ میگه و باید حسابی بترسید!
هوار اعتراض جغد در اومد و صدای خندههای ریز زنبورکهایی که از نورگیر ناامنشون پایین اومده و به بقیه ملحق شده بودن وحشت سالن رو چند قدمی عقب فرستاد. کبوتر چرخی زد و مورچه بر دوش از مقابل کوکوی بیتمرکز گذشت.
-هی کوکو! تو با من موافقی؟ بیا یهخورده در فواید ترسیدن و البته ترسوندن بقیه به خصوص در این موقعیت ترسناک با هم بحث کنیم تا بقیه هم بهره ببرن و خدا رو چه دیدی شاید توفیق حاصل شد و درصد ترسشون رفت بالا و دلشاد شدیم!
کوکو بدون اینکه اصلا شنیده باشه کبوتر در چه موردی ازش موافقت میخواست جوابش رو با حواسپرتیِ آشکار داد.
-موافق؟ آره آره موافقم.
وقتی هورای کبوتر و شلیک پراکنده خندهها از مخفیگاهها حواسش رو کمی متوجه خودش کرد هنوز نفهمیده بود که چی شده. خیالش هم به فهمیدنش نبود. صدای بحث اطرافش رو میشنید و برای خاطر جمعی از وضعیت ساعت بزرگ از بینشون میگذشت.
-هی! قبول نیست. اون اصلا نفهمید با چی موافقت کرده!
-نخیر جر زنی موقوف. موافقت موافقته. من یه موافق داشتم و همین کافیه.
-ولی اون موافق تو اصلا موضوع بحث رو نمیدونست.
-اصلا مهم نیست اصل موافقت با منه که حاصل شده.
-کی گفته این اصله؟
-من میگم و اگر لازم باشه باز هم میرم موافقت واسه اثبات درستی نظریه خودم ارائه میدم.
-لازم نکرده موافقتهای این مدلی کیفیت لازم رو ندارن.
-خیلی هم دارن.
-نخیر ندارن.
-اینطوری نمیشه. بذار فعلا واسه دستگرمی تو رو از ترس زهره ترک کنیم تا بدون مزاحمتت به وحشتپراکنیهامون برسیم.
-هی چیکار میکنی؟ کبوتر دیوونه معلوم هست داری چیکار… وااااااااااییی! هُدهُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُد! جلوی اینو بگیر!
کوکو برنگشت ببینه داستانی که پشت سرش در جریان بود چیه. فقط با شنیدن سر و صداها و خندهها و اعتراضهای دوستانه و با این فکر آرامشبخش که کبوتر تونسته بود وحشت موجود در فضا رو کاهش بده و تمرکزها رو از تهدیدهای موجود منحرف کنه لبخند زد و در حالی که خودش رو به پاک کردن غبار صفحه غولآسای ساعت بزرگ مشغول نشون میداد منتظر رسیدن زمان اعلام نیمه شب شد. کوکو به تجربه میدونست که بعد از اعلام نیمه شب و پایان رسمی یک روز خواب ساکنان خونه زمان از دفعات دیگه طولانیتر خواهد بود و حسابی امیدوار بود که اون شب همه چیز درست پیش بره. اون شب، با وجود قیامتی که در بیرون و داخل خونه زمان در جریان بود در تاریکخونه باز نشد. مالک سالن با وجود اصرارهای همیشگی اطرافیانش برای پرهیز از خطرات احتمالی به هتل نرفت ولی از اون اتاق دربسته هم بیرون نیومد و با چک کردن بسته و محکم بودن پنجرهها و سیمهای برق و بقیه موارد به شاهدان خاموشش اطمینان خاطر نداد. و نیمه شب، در میان جهنمی از صدا و وحشت از راه رسید. با هشدار هدهد هر کسی از هر جایی که بود زنگ خودش و ساعتش رو آزاد کرد و مطابق انتظار کوکو بعد از طنین زنگهای نیمه شب فضای داخل سالن در سکوتی به سنگینی یک کوه یخ فرو رفت. در کمال آسودگی خاطر کوکو برقها قطع نشدن و ساکنان خونه زمان بلافاصله بعد از طنین آخرین زنگ مثل همیشه به خوابی عمیق فرو رفتن. کوکو نفس عمیقی کشید و در حالی که تمام ذرات ارادهش رو به یاری میطلبید به طرف تپه ویرانیهای گوشه سالن و خوابگاه پری پرواز کرد. پیچها و فنرهای درهم ریخته زیر لایه کلفتی از غبار کدر دیده میشدن. کوکو در حالی که آهسته بالای اون محدوده میچرخید با حالتی شبیه آواز و نه چندان آروم زمزمه کرد:
-یک بهشت تاریک و وسیع. یک بهشت تاریک و وسیع. یک بهشت تاریک و وسیع!
تلاش چندانی لازم نبود. پیچها و فنرها در زیر غبار به جنبش افتادن، حرکت کردن و پخش زمین شدن و همه جا رو به هم ریختن. لحظهای بعد پری با چشمهای بسته و قدمهای یکنواخت و آهسته از تیرهترین کنج ویرانی ظاهر شد. کوکو به پری نظر کرد. خودش بود. با همون بالهای ظریف و همون جسم موزون و همون شونههای افتاده و همون موهای پرمانند و همون زیبایی آشنا. کوکو حس کرد نفس توی سینهش فشرده شد ولی مکث نکرد. با ورود پری به زیر نور لوستر کوکو سریع بالهاشرو جمع کرد تا نور مستقیم به جسم سفیدپوشش بتابه. پری لحظهای شاید به انتظار شنیدن مجدد آواز کوکو منتظر ایستاد. با کنار رفتن بالهای کوکو از مقابل نور چهرهش درهم رفت و به وضوح عقب کشید. کوکو آهی آشکارا از سر ناامیدی کشید. امیدوار بود که امتحانش جواب مورد انتظارش رو نده ولی ظاهرا واقعیت خیال عقبنشینی نداشت. کوکو آهش رو خورد و با صدایی که صدای خودش نبود زمزمه آوازگونهش رو ادامه داد.
-یک جای تاریک. یک جای وسیع. بهشتی برای طرفداران تاریکی. یک جای آروم. یک جای ساکت. جایی جدا از صدا. از حرکت. از نور.
کوکو فشرده از درد قدمهای یکنواخت پری رو شمرد که با چشمهای بسته و چهره بیحالت صدای زمزمه رو تعقیب میکرد. همچنان در حال خوندن بالهاش رو کمی باز کرد و کمی دورتر رفت. نور به جسم درخشان پری تابید و به عقب فرستادش. کوکو فورا بالهاش رو بین نور و اون جسم آشنا و در عین حال بیگانه حائل کرد. پری به وضوح از سر آسودگی آه کشید و عقبنشینیش متوقف شد. کوکو بیاونکه نگاه ازش برداره با بالهای گشوده بالای سرش پیش میرفت و همزمان با زمزمه آواز بیوزنش به جهتی که میخواست هدایتش میکرد. پری آشکارا در تعقیب سایه تاریک بالای سرش پیش میرفت. کوکو همگام با قدمهای ناآگاه پری از وسط سالن گذشت. سالن بزرگ بود و از نظر کوکو گذشتن ازش به اندازه یک ابدیت زمان میبرد اما کوکو همچنان خوند و همچنان پیش رفت و همچنان با سایه تیره بالهای گشودهش اون جسم آشنا رو به پیش برد.
-جایی جدا از حرکت. جایی جدا از نور. جایی نه چندان سرد. جایی نه چندان دور. یک جای بیروزن. آروم و گرم و تاریک. جایی بزرگ و ساکت. جایی حسابی نزدیک. بیا. همینجاست. بیا. بجنبید شبدوستهای کثافت! جسمی که ویران کردید رو امشب باید ترک کنید. دوست دارید مگه نه؟ اونجا دیگه واستون تنگه باید آزاد بشید. سریع باشید! شب ابدی منتظرتونه. من جاش رو بلدم. خاطر جمع باشید. خودم میبرمتون. بجنبید. سریعتر. چیزی نمونده داریم میرسیم.
طول کشید اما عاقبت رسیدن. کوکو در گوشه سالن از پرواز ایستاد و پری درست کنار پایه آهنی سیاه متوقف شد. کوکو بهش نگاه کرد. سعی کرد تمام موجودیت اون جسم آشنا رو به خاطر بسپاره. سعی کرد نگاهش هرچی ممکنه عمیق باشه. در اعماق وجودش گشت تا علت سستیش در آخرین قدم رو پیدا کنه و امید ضعیفی رو در عمیقترین بخش وجودش پیدا کرد که هنوز زنده بود. نمیشد بدون آزمایش آخر مطمئن بشه. آهسته فرود اومد. بالهاشرو طوری چتر اون جسم بلاتکلیف کرد که نور اذیتش نکنه. تا جایی که امکان داشت بهش نزدیک شد. آهسته صداش زد. آهسته و آشناتر از هر زمان دیگهای بعد از آتیشسوزی.
-پری! پری! صدام رو میشنوی؟ منم. کوکو. تو هنوز اونجایی؟ اگر هستی یه علامت بده. علامتت اگر خیلی هم کوچیک باشه من میفهمم. فقط یه نشونه از خودت بده که بدونم هستی. من نجاتت میدم. از این تاریکی نجاتت میدم. میبرمت به دنیای نور و خندههای قدیمی. فقط بگو که هنوز هستی.
کوکو همزمان با این زمزمه به چهره پری دقیق شد. چهرهای که با شنیدن اسم نور درهم رفت و کدر شد. کوکو اصرار کرد. نزدیکتر رفت و مستقیم به چشمهای بسته پری خیره شد. در نوری که از پشت سرش میتابید، سایههای ریز بیشماری در پشت پلکهای بسته پری در هم میلولیدن. کوکو اون رقصهای تاریک رو تماشا کرد و آهسته عقب کشید.
-بسیار خب. بسیار خب!
کوکو با حرکت آهسته بال خودش رو به بالای پایه آهنی رسوند. سیم کلفتی که یک سرش به پایه گره خورده و بقیهش دور پایه حلقه شده بود رو با احتیاط گرفت و حلقهش رو باز کرد. سیم آهسته لغزید و کنار پایه آهنی آویزون شد. کوکو دوباره آوازش رو سر داد و بالای جعبه سیاه منتظر موند.
-منتظر چی هستید؟ از اون سیم بیایید بالا. شماها که واردید. آهان داخل یک جسم مزاحم زندانی شدید. خب چیزی نیست. زود تموم میشه. بجنبید. اینجا دری به دنیای تاریکی و سکون در انتظارتونه. فقط جسمی که درش گیر کردید رو تا این بالا بکشید. بجنبید. بکشید!
زمزمههای کوکو جواب دادن یا فرار از نور لوستر دلیلش بود، به هر حال پری با چهرهای درهم به طرف سیم رفت. با دستهایی بیحس گرفتش و شروع کرد به بالا رفتن. کوکو حرکت اون جسم رو تماشا کرد که به طرزی تردیدناپذیر به حرکت عنکبوت شباهت داشت. موجودات داخل اون جسم داشتن به طرف جهانی که آواز کوکو بهشون وعده داده بود هدایتش میکردن. وسط سیم پری از حرکت ایستاد. توان موجودات ساکن جسمش داشت به انتها میرسید. پنجههای کوکو دور سیم حلقه شدن و همزمان با زمزمههای آواز مانند بالا کشیدنش. عاقبت کار تموم شد و حالا جسم پری درست روی لبه میز سیاه ایستاده بود. کوکو با زمزمهای تشویقکننده نجوا کرد چون دیگه صداش از نجوا بالاتر نمیرفت. قفسه سینهش در هجوم دردی عمیق جوابش کرده بود.
از این حصار برید بالا. بهشت شما اون طرف این دیواره. بجنبید. بجنبید!
دیوار جعبه سیاه سرد و سفت سر راهشون بود. کوکو لبه جعبه که پیش از این درش رو با تمام توان بالا برده بود ایستاد و سیم کلفت رو همراه جسمی که بهش چسبیده بود تا لبه جعبه بالا کشید. پری روی لبه سرد جعبه سیاه ایستاد. کوکو نگاهش کرد. آیا قدرتش رو داشت که ادامه ماجرا رو تا انتها پیش ببره؟
-همینجاست. حالا بپرید! انگلهای لعنتی! جهنم خوش بگذره! بپرید عوضیهای پلشت!
و جسم پری آهسته خم شد و پرید. کوکو در لحظه آخر بیاختیار برای گرفتنش خیز برداشت ولی درست در همون لحظه دستی از بالا فرود اومد و در جعبه سیاه با صدای بلندی بسته شد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. دستی که آهسته اما بیلرزش به شونههای کوکو نشست و عقبش کشید. دست دیگهای که محکم شدن در آهنی رو چک کرد، جریان برق رو وصل کرد و دکمه سیاه روی جعبه رو فشار داد. صدای بم عمیقی که از اعماق جعبه شنیده شد و جرقههای کوچیکی که به هوا رفتن، توی هوای اطراف جعبه پخش شدن و در نور فراگیر لوستر گم شدن. و تمام. دست مالک سالن کوکو رو داخل ساعتی که بعد از حادثه و از بین رفتن ساعت خودش موقتا جایگاهش شده بود جاسازی کرد و صفحه شیشهای رو بست. نگاه کدر کوکو همچنان به جعبه سیاه که انگار هنوز مشغول هضم مواردی بود که تازه بلعیده ثابت مونده بود.
-قصه مهمونهای ناخونده تو تموم شد پری. برای تو دیگه فایدهای نداره ولی اونها دیگه نمیتونن کسی از اینجا رو اینطوری نابود کنن.
کوکو دوباره به جعبه سیاه که حالا دیگه خاموش شده بود نظر انداخت و رضایتی بسیار دردناک رو در وجودش حس کرد. لوسترها به دست مالک سالن خاموش شدن. در تاریکخونه پشت سر قدمهایی که در سالن طنین داشتن بسته شد و کوکو در سکوت اون خلوت تاریک، خودش رو به شب و به درد بیامان حاصل از اون رضایت اندوهبار سپرد.
ادامه دارد.
۲ دیدگاه دربارهٔ «ماهِ من، مهتاب. شماره 40.»
سلام پرپری کوچولو
اصل حالت چطوره؟؟
امیدوارم که عالی باشی
تلخ بود و تلختر هم شد
باید برای کوکو خیلی دردناک بوده باشه که جسم عزیزشو اینجور …
ولی کاش شب و شبپرستای واقعی اطراف ما هم اینجور از بین میرفت
این ماجرا آخرش به صبح و نور و روشنایی میرسه
نمیدونم این وسط قراره چه اتفاقی بیافته و چند ساعت نشین دیگه هم به خط بطلان برسن
حتی شاید کوکو جزوه اونا باشه
اما حس میکنم صبح میرسه برای ساعت نینا
چرند نوشتم خودم میدونم
اما اینم میدونم که تو از وسط این چرندگویی ها منظورمو بیرون میکشی پریسا
مراقب خودت و دلت باش
امیدوارم بابا زمان همراه بردنت با خودش آرامش هم برات داشته باشه که هیچی ارزشمندتر از آرامش دل و خیال نیست
سلام ابراهیم. باور کن سر این پرپری من گیرت میارم و پوستت رو میکنم.
اصل حالم که… بذار دروغ نگم خخخ. ۴۰۳ شبیه نفرین بود ابراهیم. هیچ زمانی تصور نمیکردم این حجم از شب توی تحملم جا بشه. نمیخوام نق بزنم به خدا ولی به خصوص۶ماه اولش… بیخیال نق و ناله فایده نداره. خدا بخواد شب همه روز بشه ته صف هم مصلحت ببینه نوبت من برسه.
کوکو با هر بطلان تکهای از دلش رو باخت و این بار با این بطلان ویران شد. نمیدونم چطور تونست. من خودم اگر بودم همچین توانی در هیچ کجای وجودم نمیدیدم. یا خیلی بیکله هست یا زیاد قوی. اولیش از نظر شخص من بهتره.
از بین رفتن شبخواهها به این سادگی نیست ابراهیم. نمیدونم شب چه بیمهای واسه یارانش واریز میکنه که اینهمه موندگارن. کاش اینطوری نبود!
صبح ساعتنشینها رو نمیدونم ولی قطعا زمستون ابدی نیست. عاقبت بهار میاد و نمیدونم اون زمان چندتا از اینها واسه استقبالش در خونه زمان حاضرن. نمیدونم خود کوکو برای دیدن بهار همچنان در چرخه گردش زمان خواهد بود یا نه. ولی مطمئنم که بهار عاقبت میاد. با یا بدون حضور کوکو میاد و بهاری که بعد از همچین زمستونی میرسه خیلی خیلی قشنگه.
روی همدلیهات اسم چرند نذار ابراهیم. ممنونم که هستی. یک نقطه آشنا از بین اینهمه غربت! این خیلی قشنگه خیلی.
زمانی دلم میخواست خیلی چیزها داشته باشم. هر دوره از زندگیم یه چیزی رو شدید میخواستم. بچگیهام عروسک. نوجوونیهام چیزهای عجیب غریب. بزرگسالیهام پول و ثروت. و الان با تمام موجودیتم باور دارم که سلامت جسم و آرامش روح از هر گنجی در تمام هستی با ارزشتره. این۲تا که باشه دیگه واقعا چیزی لازم نمیشه برای خوشبخت بودن. خدا برای همه بخواد! برای تو، برای آشناها و بیگانهها، و برای من.
دلت شاد ابراهیم هرچند نمیدونم این دعا کی اجابت میشه اما من همچنان دعا میکنم. تو هم دعا کن. عاقبت زمانش میرسه. عاقبت میرسه!
در پناه خدا، به امید صبح!.