جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 41.

قصه کوکو، 34.

بهمنماه از قلب انجماد آهسته پیش می‌رفت و می‌گذشت. خونه زمان همچنان در تکاپوی آشنای همیشگیش با زمستون در جنگ بود و راهش رو به پیش باز می‌کرد. سخت بود ولی پیشروی هرچند کند و به شدت سخت، اما در جریان بود. توده گوشه سالن دیگه به هم نریخت و دردسر درست نکرد و حالا آروم و بی‌خطر به نظر می‌رسید، اما خیال کوکو و چندتای دیگه همچنان از وجودش در گوشه سالن راحت نبود.
-ما باید یه راه سریع و قابل انجام واسه حل دوتا مشکل پیدا کنیم. اولیش این چیزمیزهای این کنار و دومیش قرنیزها که واقعا می‌تونن خطرساز بشن.
-با دومی موافقم ولی اولی دیگه مشکل به حساب نمیاد.
-نه. اشتباهه. تا زمانی که این توده اینجاست خطر داره. ما نمی‌تونیم هر ثانیه مواظب همه جاش باشیم و مشخص نیست چه چیزهایی از راه اون قرنیزهای داغون می‌تونن از امنیت اون زیر به عنوان پناهگاه استفاده کنن.
-احتیاط رو درست میگی ولی خطری در کار نیست. اون توده خطری نداره.
-من میگم داره.
و درست در همون لحظه توده کنار سالن انگار در جواب بحثی که در جریان بود حرکت خفیفی کرد و دو‌سه تا پیچ ازش به پایین لغزیدن و کف سالن قل خوردن. خورده ریزهای بالایی کنار رفتن و همه رو از جا پروندن.
-به نظر من راست میگه. خطر نداره ولی ترجیح شخصیم به اینه که این گوشه پاک بشه.
همه با چشم‌های گشاد از حیرت به سنجاقک که سرفه‌کنان خودش رو از وسط ویرانه گوشه سالن بیرون می‌کشید خیره مونده بودن.
-هی! معلومه تو کدوم جهنمی بودی؟ خیال کردیم نفله شدی. از جریانِ… یکی واسم بگه از کدوم جریان به بعد اینو دیگه ندیدیم؟
-راست میگه. خیلی وقته نیستی. خیال کردیم از دستت دادیم. تو کجا بودی؟
سنجاقک همونجا روی یه فنر زنگ زده اما امن نشست و در حالی که پرهای به هم ریخته بالش رو با ژستی مضحک که خودش رو پیش از همه به خنده انداخت مرتب می‌کرد، کش و غوصی اومد و خندید.
-جای دوری نبودم. واقعیتش بعد از توضیحات سینه سرخ باید می‌فهمیدم جریان چیه. این شد که یه سرکی به این زیر زدم و یهخورده گشتم ببینم چی گیرم میاد.
کبوتر سرش رو چنان به سنجاقک نزدیک کرد که سنجاقک عکس خودش رو توی یکی از چشم‌هاش می‌دید و چنان عمیق و جستجوگر نگاهش می‌کرد که انگار می‌خواست داخل وجودش رو ببینه.
-خب چیزی هم گیرت اومد؟
سنجاقک در حالی که بیخیال خودش رو از کبوتر عقب می‌کشید بی‌توجه به خنده دار بودن صحنه و خنده‌های فروخورده بقیه روی فنر لم داد و آهی از سر خستگی کشید.
-اولا برو کنار برق نوکت زد توی چشمم. چی گفتم مگه واسه چی می‌خندید دارم حرف می‌زنم. دوما آره یه چیزهایی پیدا کردم. یکیش اینکه صداهایی که سینه سرخ می‌شنید فقط مخصوص گوش و مخ دستسازها نبودن. بارها بین گشت زدن‌هام حس کردم انعکاس‌های نامحسوس اما موثرشون توی مغزم نفوذ می‌کرد و عجیب سست و سنگین می‌شدم. اما هر بار می‌خواست خوابم ببره حس می‌کردم انگار یه چیزی اصرار داشت از راه‌های مختلف به توی سرم راه پیدا کنه و می‌پریدم. تمام اینها از اون نصفه شبی که پری باز خوابگردیش گرفت و دیگه برنگشت تموم شدن. انگار تمام اون صداها یک دفعه قطع شدن. راستی پری رو از همون شب به بعد دیگه این پایین ندیدمش. کجا غیبش زد؟ کسی می‌دونه؟
نگاه کفشدوزک و کبوتر بلافاصله روی کوکو قفل شد. کوکو به روی خودش نیاورد. کبوتر بلافاصله سکوت پرسشگر صحنه رو برید.
-هان؟ گفتی می‌خواستن برن توی سرت؟ اون هم از راه‌های مختلف؟
شلیک خنده‌هایی که به خاطر جدی بودن بحث حبس شده بودن مثل ترقه توی سالن پیچید. سنجاقک در حالی که از خنده روی فنرها ولو شده بود بریده گفت:
-زهرمار. مسخره! بذار باقیش رو بگم.
کبوتر که کار خودش رو کرده بود طبق معمول بدون اینکه شبیه بقیه از نتیجه کارش بخنده عقب کشید و هدهد که زودتر از بقیه به خودش مسلط شده بود اوضاع رو مرتب کرد.
-باقیش رو بگو.
سنجاقک نفسی تازه کرد و جمع بلافاصله دوباره گوش به زنگ شد.
-سوم اینکه حالا مطمئنم پشت این قرنیزهای نصفه نیمه واقعا حرکت‌هایی در جریانه که من ازشون خوشم نیومد و قطعا شماها هم در این خوش نیومدن باهام موافقید. درضمن درست زیر این تپه فلز اندازه دوتا کف دست یک انسان بالغ قرنیزها همه خرد شدن و فقط سرپان. با یه فشار جزئی از هم میپاشن و یه سوراخ به چه بزرگی به داخل باز میشه. اون پشت هم فضا داره و بدبختانه فضاش هم کم نیست.
آثار نگرانی که بلافاصله در تمام نگاه‌ها ظاهر شد قابل انکار نبود. صدایی از کنج ویترین یک دسته از دیجیتالی‌ها سکوت رو شکست و انجماد سنگین صحنه رو پیش از ساکن شدن از بین برد.
-من نمی‌فهمم مگه میشه؟ پشت این قرنیزها دیواره. یعنی شماها می‌خوایید بگید دیوارهای اینجا چند سانتی از کف سالن فاصله دارن و روی هوا ایستادن؟
همه سرها انگار به هم وصل شده باشن سمت شاهزاده خانم برگشت که داخل صفحه دیجیتالی قشنگش کز کرده بود. تیهو صبورانه واسش توضیح داد.
-درسته. پشت قرنیزها دیواره. ولی دیوارها به خاطر ماجرایی که پشت سر گذاشتن جابجا آسیب دیدن و الان نه کاملا، اما بعضی جاهاشون که پشت این قرنیزهاست جا باز کرده. قرنیزها هم که بیشتر جنبه تزئینی داشتن یعنی دارن و چندان محکم نبودن در جریان آتیشسوزی حسابی آسیب دیدن و الان باید خود قرنیزها تعویض بشن و محل سوراخ‌ها و ترک‌های ایجاد شده روی دیوار پشتشون شناسایی و ترمیم بشه. در غیر این صورت علاوه بر خطراتی که از بین ترک‌ها تهدیدمون می‌کنه، استحکام دیوار هم ضعیف شده و این احتمال میره که با یه اتفاق دیگه، مثلا یه تکون نه چندان شدید، دیوارها از نگهداری سقف انصراف بدن و اینجا روی سرمون آوار بشه.
تیهو عالی توضیح داده بود. علاوه بر شاهزاده خانم، همه از تجسم احتمالاتی که خودشون هم پیش از این بهش فکر کرده بودن توی خودشون مچاله شدن. چیزهایی که تیهو گفته بود رو همه می‌دونستن، اما حالا انگار خطر وقوعشون واضحتر، ملموستر و محتملتر به نظر می‌رسید. سنجاقک سکوت حاصل از وحشت رو کنار زد.
-دقیقا همینه. خلاصه اینکه اوضاع قرنیزها و دیوار پشتشون یه بررسی و یه تعمیر حسابی لازم داره، وگرنه ما یهخورده بیشتر از یهخورده دردسر داریم.
کبوتر بلافاصله برای تسکین جو ترسخورده اطراف با همون خنده همیشگی توی صداش خطاب به سنجاقک به حرف اومد.
-خب این‌ها رو که خودمون هم می‌دونستیم. بگو ببینیم جناب گردشگر! تازه چه خبر؟
سنجاقک حرکتی به خودش داد و خندید.
-خبرهای بدی نیستن. زیر این ویرانی هنوز موارد قابل تأملی هست که به تلاش واسه بیدار کردنشون حسابی می‌ارزن.
کسی مهلت تحلیل پیدا نکرد. جیک‌جیکی آروم، خفه و به شدت آشنا تمام صداها رو برید. همه چشم‌ها به مسیر صدا خیره مونده بود و تقریبا بلافاصله توده گوشه سالن تکونی خورد و کله ظریف قناری با نوک کوچولوی آوازخونش از لابلای ریزه‌ها نمایان شد.
-سلام. شب و صبحتون به خیر. چه خبر؟
قناری به شدت خاکی، به شدت زخمی، به شدت خسته، اما بیدار بود. کوکو به اون جسم کوچیک که اول تنهایی و بعد از رفع شوک شیرین جمع با کمک بقیه و خیلی با احتیاط از وسط توده باطله‌ها خارج می‌شد نگاه کرد و دلش خواست از خوشحالی قهقهه بزنه و همزمان بلند گریه کنه. حقیقت لذتبخش مثل گرمای خورشید بعد از یک سرمای فلجکننده وجودش رو گرم کرد. قناری دوباره در خونه زمان بود. هرچند نه مثل گذشته، اما بود و کوکو با تمام وجود به خاطر بیداری مجدد یکی دیگه از آشناها حس شادی و رضایت داشت. اوضاع قناری خوب نبود ولی به بدی سینه سرخ در زمان احیا هم نبود. کوکو جدا از حلقه اطراف قناری به قفسه تکیه داد و تماشا کرد. حلقه فشرده و اوضاع تحت کنترل بود و در نتیجه به حضور و کمک اون نیازی نبود. کوکو نفس عمیقی از سر رضایت کشید و نگاهش رو در سیاهی پنجره شبزده پرواز داد. آسمون شب زمستون حتی یک ستاره هم نداشت.

قناری فردای اون روز به تاریکخونه منتقل شد و بعد از ترمیم به قفسه‌ها برگشت. کوکو با تصور اینکه اگر ملکه برفی هنوز بود از انتقال یک ترمیمی جز خودش به تاریکخونه دوباره چه ماجرایی درست می‌کرد لبخند زد. قناری اصلا شبیه گذشته خودش نبود. کوکو نگاه از کبوتر که داشت از این طرف پنجره بسته واسه خفاشِ در حال انفجار از خشم شکلک درمیاورد برداشت و شونه بالا انداخت.
-جای تعجب نیست. کدوم یک از ما بعد از اون حادثه کزایی شبیه گذشته باقی موندیم؟
در هر حال تفاوت‌های فعلی ساکنان خونه زمان با گذشتهشون چیزی نبود که در اون شرایط تمرکز کوکوی دلواپس رو جلب خودش کنه. فکر قرنیزهای پرترک و فضای خالی پشتشون تمام ذهن کوکو رو تاریک می‌کرد و تصور اینکه چنین ضعفی به روی چه خطراتی ممکن بود باز بشه تا مرز جنون پیشش می‌برد. و این دلواپسی تنها مخصوص کوکو نبود.
-میگم که، من از این وضعیت خوشم نمیاد. احساس ضربه‌پذیر بودن اذیتم می‌کنه.
درنا بلافاصله رشته بحث رو گرفت و سحره رو تأیید کرد.
-راست میگه. این قرنیزهای کوفتی همه جاشون ترک‌ترک شده و با توضیحات سنجاقک الان می‌دونیم که خالی بودن فضای پشتش قطعیه.
جغد خمیازه‌ای از خستگی کشید.
-این که جدید نیست قبلا هم می‌دونستیم.
تیهو سری به نفی تکون داد.
-قبلا شاید اینهمه مطمئن نبودیم ولی الان هستیم.
بلبل با پریشانی آشکار پر و بال بی‌هدفی زد.
-این حرف‌ها رو ول کنید. باید واسه رفع این دردسر یه فکری کنیم.
پری دریایی با ناخشنودی روی موج پهنی که نشسته بود جابجا شد.
-چه فکری کنیم؟ ما هرچی از دستمون برمی‌اومد کردیم. کلی نقشه واسه جلب توجه آدم‌ها به اون ترک‌ها کشیدیم که چندان جواب ندادن. نمی‌فهمم این‌ها چطور ایرادی به این وضوح رو نمی‌بینن!
هدهد سکوتش رو شکست.
-اتفاقا می‌بینن. ولی هیچ کدومشون تصور نمی‌کنن که این می‌تونه خطر به حساب بیاد. اصلا چه خطری؟ این‌ها آدم هستن. جز یکیشون بقیه در زمان‌های خطرناک اینجا نیستن. اکثرا روز میان یا شب‌های شلوغ که امنه و مشکلی پیش نمیاد.
فرشته آه کشید.
-دقیقا. اون‌ها اصلا درکی از خطرناک بودن ماجرا ندارن. چون اولا در ساعات امن اینجان، دوما خطری از این بابت تهدیدشون نمی‌کنه که دلواپسش باشن.
پرنسس آزرده به کنار صفحهش تکیه زد.
-درسته. این دلواپسی واسه ماست.
طاووس دست از مرتب کردن پرهاش برداشت.
-بله واسه ماست و ما هرچی به فکرمون می‌رسید واسه هدایت توجهشون به قرنیزهای داغون کردیم و موفق نشدیم. به نظرم باید خودمون حلش کنیم.
مرغ دریایی ماهی طلایی که صید کرده بود رو رها کرد تا به اعماق دریای داخل مانیتورش فرار کنه و با بال‌های باز رو به جمع وسط صفحهش معلق باقی موند.
-چه جوری حلش کنیم؟ تعویض قرنیزها از ما برنمیاد. تعمیرشون هم با لاستیک‌های نازک چسبدار و سیم و فنر ممکن نیست. باید واسه بستن اون ترک‌ها گچ و سیمان داشته باشیم که نداریم.
سینه سرخ سرش رو به اندازه‌ای که فقط یه نوک و دوتا چشم ازش دیده می‌شد از وسط فنرهای ساعت مشکلداری که مشغول ترمیم و تنظیمش بود بیرون آورد.
-یعنی می‌خوایی بگی اگر داشتیم می‌تونستیم انجامش بدیم؟
قناری که هنوز خوابزده نشون می‌داد چرتش رو بیخیال شد.
-اینطوری نمیشه. باید تا زمانی که آدم داخل تاریکخونه دست به عمل بشه نوبتی قرنیزها رو زیر نظر بگیریم.
کبوتر عاقبت از دیوانه تر کردن خفاش عصبانی دست برداشت و متفکر شونه بالا انداخت.
-بله این راه حل موقت خوبیه اما این سنجاقک بی‌کله از دردسری حرف زد که ما دستمون بهش نمی‌رسه. ویرانی قرنیزهای اون کنج که اتفاقا از جاهای دیگه بیشتره زیر باطله‌هاست و نمیشه مواظبش باشیم. اگر اتفاقی پیش بیاد احتمال اینکه دقیقا از همونجا شروع بشه خیلی زیاده و ما زمانی ملتفتش میشیم که دیگه دیر شده.
تیهو نفس عمیقی کشید و آروم و شمرده به حرف اومد.
-این دست ما نیست. باید آدم‌ها حلش کنن.
بلبل که وحشتش بی‌تابش می‌کرد تقریبا داد زد:
-بله باید حلش کنن و اونی که باید حلش کنه حواسش به موارد این طرفِ درِ تاریکخونه نیست.
پری دریایی آه کشید:
-موافقم. به نظرم باید یه راهی واسه بیدار کردن تمرکز مالک اینجا پیدا کنیم. ما دفعه‌های پیش تونستیم ولی این دفعه هرچی کردیم تا حالا به بنبست خورده.
جغد عاقلانه سر تکون داد.
-در نظر بگیرید که این دفعه حادثه واقعا بزرگ بود و تقریبا طرف رو ویران کرد. آدم‌ها بعد از حوادث به این وسعت به این سادگی رو به راه نمیشن. این آدم همه چیزش رو از دست داد و تا نزدیک0صقوط کرد. سخته دوباره بلند شه.
کبوتر معترض تقریبا حوار کشید:
-همه چیزش رو از دست نداد. اینجا هنوز هست ما هم هستیم.
قناری تکخنده‌ای زد و با سر یک وری بهش نظر انداخت.
-ما دقیقا به چه دردش می‌خوریم؟ اون لازم داشت که فقط منتظر رسیدن بهار بشه تا خونه شخصیش رو بخره و شبیه همه همنوع‌هاش در زمان خارج از ساعت‌های کار آدم‌ها مالک و ساکن چهاردیواری خودش باشه. و حالا بهار که بیاد تمام در و دیوار اینجا و همه ما سر جمع یه آجر از خونه‌ای که قرار بود باشه اما دیگه نیست رو هم نمی‌تونیم واسش تضمین کنیم.
سینه سرخ تمام قد از لابلای فنرهایی که مشغولش کرده بودن بالا اومد و بال‌های دردناک از خستگیش رو کش داد.
-با خونه یا بدون خونه رسیدگی به خطر موجود فقط کار خودشه و جز جمع کردن حواسش هیچ راهی برای دفع خطر نیست.
قهقهه کبوتر و بعدش جغد و طاووس و درنا و حتی تیهو و هدهد باعث شد چشم‌های سینه سرخ از حیرت گشاد بشن.
-هی! این چه قیافه‌ایه؟ عجب شکلی به هم زدی!
سینه سرخ مات به قهقهه‌های اطرافش که هر لحظه بلندتر می‌شدن وا رفته بود و مونده بود چی توی قیافهش دلیل چنین خنده‌هایی شده و خنده‌های بقیه با تماشای چهره متعجبش بیشتر و بیشتر می‌شد.
-خب به خودم هم بگید چی شده؟
داستان بی‌اطلاعی سینه سرخ با کمک مرغ دریایی که با تنظیم نور و شفافیت صفحه مانیتورش به حالت آینه‌ای و چرخوندنش به سمتش حل شد. سینه سرخ چند ثانیه مات به خودش در صفحه آینه‌ای خیره موند و بعد با فریادی از حیرت به وسط فنرهایی که ازشون بیرون اومده بود شیرجه زد و با تمام هیکلش به ته فنرها فرو رفت و بینشون مخفی شد و همه رو از شدت خنده پخش و نقش زمین کرد. تمام پرهاش از فرق سر تا نوک بال از روغن جلا پوشیده شده و به شکل عجیبی درش آورده بود که شبیه ترکیبی از حشرات مختلف به نظر می‌رسید. سینه سرخ حاضر نبود از لابلای فنرهای روغنی بیاد بیرون و بقیه بیشتر و بیشتر می‌خندیدن. اوضاع چنان مضحک بود که هشدار زمان اعلام ساعت هدهد هم نتونست به این سادگی درستش کنه. هرچند در ثانیه‌های آخر همه آماده انجام وظیفه همیشگیشون بودن اما تمرکز سخت و آزاد کردن زنگ‌ها با خنده‌های فروخورده و در بسیاری موارد قهقهه‌های آشکار همراه بود که خود هدهد هم از این قاعده مستثنا نموند و وسط زنگ‌های ساعتش از خنده‌ای نه چندان خاموش به لرزه افتاد. داستان سینه سرخ بحث پیشین رو برید اما همه می‌دونستن که این ماجرا تموم نشده. خطر همچنان به قوت خودش باقی و کلید حلش همچنان ناپیدا بود.

روزها می‌گذشتن. کوکو دیگه واسه ورود به تاریکخونه و تلاش برای شکستن سکوت اون اتاق نیمه‌تاریک منتظر رسیدن شب نمی‌شد. در هر ساعت و هر لحظه‌ای که از دستش برمی‌اومد اونجا بود و در حال گفتن و گفتن.
-از گذر روزها آگاهی؟ توی قلب زمستون داریم پیش میریم. ولی بهار عاقبت میاد. شاید بهاری که میاد به چیزی که منتظرش بودی شبیه نباشه اما در هر حال جهان در گردشه. بهار می‌رسه. و تو از اون حادثه تلخ به سلامت خارج شدی. خب یه چیزهایی هم تغییر کردن. اینجا داغون شد، چندتامون از دست رفتن، واسه تعمیر و راه اندازی مجدد خونه زمان هرچی داشتی پرداختی و مسیر زندگیت عوض شد. این‌ها البته مثبت نیستن. اما تو گوشه این اتاق یه آینه قدی داری. بلند شو یه دست به گرد و خاک روی شیشه‌اش بکش و داخلش رو ببین. تو هنوز زنده‌ای. چیزی ازت کسر نشده. تمام بخش‌های جسمت در سلامتن. روی چهره‌ات چیزی از اثرات وحشتناک اون شعله‌ها باقی نیست. هر زمان که بخوایی می‌تونی روی پاهات بلند شی و از دست‌هات استفاده کنی. نگاهت و ادراکت بیدارن. تو اینجایی. و هنوز راه درازی در پیش داری. خدا می‌دونه چندتا بهار دیگه توی راهته که باید بهشون برسی. گیریم که این یکی با تصورت متفاوت شد. خب نباید می‌شد اما شد. جهان که از حرکتش انصراف نداده. تو هم که هستی. این بهار هم میاد و میره. واسه رسیدن بعدیش آماده شو. به خاطر خیلی‌ها جز خودت باید سریعتر به خودت بیایی. خیلی‌هایی که گرفتارن و جز تو کسی نمی‌تونه کمک کنه. قطعا تو از کام اون آتیش سرکش نجاتمون ندادی که به چند متر قرنیز داغون واگذارمون کنی. ما در خونه زمان با خطر چندتا دریچه باز پشت یه دسته قرنیز ترک خورده مواجهیم. معطل چی هستی؟ بلند شو بیا بیرون اون گوشه سالن رو آبادش کن و ترک‌ها و شکستگی‌های اون قرنیزها رو ببین. بیداری؟ داری منو می‌شنوی؟ من دستبردار نیستم. تا زمانی که گیر اون قرنیزها و فضاهای خالی پشتشون رو حلش نکنی خواب شب‌هات از وراجی‌هام خطخطیه. ما پشت این در که تو در ساعت‌های تعطیل خونه زمان به روی خودت بستیش خیلی‌ها رو از دست دادیم که من واسه تک‌تکشون یواشکی آتیش گرفتم. نمی‌خوام به خاطر چندتا ترک مسخره و سوراخ‌های یه دیوار داغون شاهد تکرار اون لحظه‌های سیاه باشم. تو باید کمک کنی. به من. به خودت. به خونه زمان. از شنیدنم خسته شدی؟ کلافه شدی؟ نمی‌خوایی بشنوی؟ تو نباید دفعه آخر که داغون شدم در اون غروبی که مار رفیقت رو زد ترمیمم می‌کردی چون حالا که بیدارم تا زمانی که در این کمای بیدار شناور باشی و اون قرنیزها درست نشده باشن با سکوتت تنهات نمی‌ذارم.

دو روز بعد، وسط شلوغی‌های معمول یک روز کاری، انفجاری از جیغ و فریاد و صداهای وحشتزده طبقه پایین پاساژ رو لرزوند و تمام مشتری‌های سالن و باقی مغازه‌های طبقه بالا رو از جا پروند. ساعتنشین‌ها برای مراعات اصل‌ها نمی‌تونستن در حضور آدم‌ها حرکتی کنن ولی توی اون قیامت کسی حواسش به چشم‌های گشاد از حیرت و پرسش‌هایی که در نگاه‌ها موج می‌زدن و اطراف سالن می‌چرخیدن نبود. زنبورک‌ها بدون اینکه منتظر هماهنگی‌های همیشگی بشن بلافاصله برای تحقیق رهسپار شده و پراکنده و چرخ‌زنان به طبقه پایین سرازیر شدن. صداها لحظه به لحظه بلندتر می‌شدن و بعد از مدتی که انگار به اندازه ساعت‌ها طول کشید با صدای آژیر ماشین آتشنشانی کم‌کم فرو نشستن. زنبورک‌ها با اخباری عجیب از مار بزرگی که مشخص نشد از کجا داخل پاساژ پیدا شده و چیزی نمونده بود بچه یکی از مشتری‌ها رو بزنه برگشتن. مار حسابی بزرگ و حسابی مهاجم بود و خوشبختانه با ورود مأمورهای آتشنشانی اوضاع کنترل و خطر دفع شد. کسی طوریش نشد اما ترس در تمام روز و روز بعد و روزهای بعد موندگار شد و نرفت. آدم‌ها به وضوح حیرتزده و ترسیده بودن و به شدت احتیاط می‌کردن که کجا قدم می‌ذاشتن. پرسشی ناگفته در تمام شهر می‌چرخید. طبیعت مارها هیچ زمانی با سرمای به اون سنگینی جور نبوده. ماهیت مارها و سرما عوض نشده بود. پس چه عاملی این قاعده رو به هم زده و این نتیجه ترسناک رو به بار آورده بود؟ چی مارها رو وسط این انجماد سیاه از مخفیگاه‌های امنشون بیرون کشیده و توی شهر پخش کرده بود؟ سایه سیاه ترس از درز درها و پنجره‌ها وارد می‌شد و به دل‌های نگران سرک می‌کشید. آدم‌ها هیچ کجا احساس امنیت نداشتن، حتی توی خونه‌هاشون. هیچ کجا خارج از دسترس مارهای خزنده نبود. اون‌ها همه جا می‌رفتن. داخل دستشویی‌ها، توی مغازه‌ها، حتی توی اتاق‌های خواب.

ساکنان خونه زمان هم از اثرات ماجراهای شهر برکنار نبودن. خبرها کلمه به کلمه به سالن می‌رسید و آثار پنهان و آشکارش رو به جا می‌ذاشت. ساعتنشین‌ها متفکر، دیجیتالی‌ها متحیر، و زنده‌ها وحشتزده بودن. حشرات زمان بیداری رو محتاط و زمان خواب رو در مکان‌های مرتفع سپری می‌کردن. مورچه‌ها که بال پریدن نداشتن در توافقی ناگفته از طرف بالدارهای کوچیک و بزرگ حمایت می‌شدن. شبتاب‌ها بعد از خاموش شدن لوسترهای سالن در گشت‌های منظم و هماهنگ تیرگی رو از سالن عقب نگه می‌داشتن. و زمان بیخیال اینهمه، اندیشمند و آروم می‌گذشت. زمستون سرد، دل‌ها نگران، و فرداها ناپیدا بود.

کوکو در امتداد تمام اینها و در عین حال جدا از تکاپوی بی‌کلام اطرافش پیش می‌رفت و تمام وجودش رو در تلاش برای بیرون کشیدن مالک خونه زمان از تاریکخونه برای ترمیم قرنیزهای سالن به کار گرفته بود و موفقیتی حاصل نمی‌کرد. زمانی که مالک سالن در آخر شب یکی از پنجشنبه‌های توفانی زمستون بعد از بستن درها داخل کشوی گوشه سالن رو گشت، کلید سیاه کوچیکی رو پیدا کرد، با قدم‌های بلند به تاریکخونه رفت و در رو پشت سرش بست و صدای ناآشنای چرخیدن کلید داخل قفل توی سالن پیچید، کوکو پچپچ‌های اطراف رو می‌شنید اما گوشش و تمرکزش بهشون نبود.
-یکی واسم بگه الان چی شد؟
-هیچ چی بابا. آدمه رفت داخل تاریکخونه و در رو پشت سرش کلید کرد.
-خب این یعنی چی؟
-یعنی این در دیگه تا صاحبش نخواد باز نمیشه. یعنی ورود ممنوع.
-آخی! پس تکلیف ورودی‌های همیشگی چی میشه؟
-هیچ چی. گفتم که. دیگه ورود ممنوع.
-خب پس دوران این یکی هم تموم شد.
-خب عجیب نیست. راستش دیگه داشت خیلی طول می‌کشید. یواش یواش داشتم تعجب می‌کردم. دیگه وقتش بود.
-ولی راستش من دلم واسه این یکی می‌سوزه.
-چرا؟ به نظر من که حقش بود. باید این روزها رو می‌خوند. اگر اینقدر احمق بوده که نفهمیده باید حالا دیگه بفهمه.
-راست میگه. دلت واسه چیش سوخته؟
-واسه اینکه اونقدر تا بطلانش باقی نمونده که فرصت کنه با این در کلید شده کنار بیاد. گناه داره بعد از اینهمه زور زدن اینطوری بره.
خنده‌های فروخورده جهت نگاه کوکو رو عوض نکردن.
-هی کوکو! بیخیال. حرف همیشه بوده. تو هم سخت نگیر. چیزی نشده که!
کوکو جواب نداد. نگاهش به گوشه‌ای دور از در قفل شده تاریکخونه ثابت مونده بود. کفشدوزک اصرار کرد.
-ببین کوکو! به من گوش بده. مالک اینجا الان حالش خوش نیست. اون هم فقط یه در چوبیه. همیشه بسته نمی‌مونه.
کوکو مثل مجسمه ساکن و مات به گوشه سالن خیره مونده بود.
-کوکو! ببین! حواست هست؟ میشه به من توجه کنی؟
کوکو جواب نداد. توجه هم نکرد. انگار در جهان وجود نداشت. چشم‌های گشادش تصویری از ترس و حیرت خالص رو منعکس می‌کردن و نگاهش روی گوشه سالن قفل شده بود.
-کوکو! تو قویتر از اونی که با کلید شدن یه در چوبی به روت حالت اینهمه عوض بشه. مطمئنم اون در خیلی زود باز میشه و… کوکو! میشه حرف بزنی؟
کوکو آهسته نفس عمیقی به داخل کشید و جسمش خیلی آروم به حالت هشدار و دفاع در‌اومد، اما حرفی نزد. حالتش غریب و نگاهش ترسناک شده بود.
-کوکو حالت خوبه؟ میشه یه چیزی بگی؟ داری منو می‌ترسونی! حرف بزن وگرنه بقیه رو خبر می‌کنم. کوکو! می‌شنوی؟
هدهد اولین کسی بود که نقش ناآگاهی رو بیخیال شد و خودش رو به صحنه رسوند. برای شکستن سکوت عجیب کوکو زور نزد و در عوض مسیر نگاه منجمدش رو دنبال کرد. حدسش درست بود. نگاه کوکو اصلا به در تاریکخونه نبود. چشم‌های شیشه‌ایه کدرش مستقیم کنج اجتماع ویرانه‌های داخل سالن رو نشونه گرفته بودن. موج وحشت موجود در نگاه سرد کوکو بی‌اطلاع از وجود هدهد به جنبش خفیفی که در اون گوشه داشت شکل می‌گرفت قفل شده و حرکت هر پیچ و فنری رو صید می‌کرد. خیلی طول نکشید. حرکت بیشتر و بیشتر شد و پیچ‌ها غلتیدن و فنرها با صدای جرنگ هشداردهنده‌ای پخش زمین شدن. کوکو تماشا کرد که قرنیزهای داغونه کنج سالن تکون خوردن، انگار ورم کردن و با صدای تلق نفرت‌انگیزی شبیه شکستن یه دسته استخون ریز از هم پاشیدن و سیاهی سوراخ بزرگی به اندازه کف دست یک آدم بالغ رو نمایان کردن. بلافاصله علت این اتفاق در زیر نور لوسترهای سالن با سرعتی شوم جنبید و آشکار شد. مار بزرگی که با یک جهش نیمی از بدنش رو به داخل سالن پرتاب کرد و در حالی که زبون سه شاخه بلندش رو به اطراف می‌چرخوند با چشم‌های کاملا باز از طمع و هیسی کشیده و حریص به طرف مرکز سالن خیز برداشت. کوکو در کسری از ثانیه صداش رو پیدا کرد و فقط در فاصله کمتر از یک پلک زدن پیش از این اتفاق عربده کشید:
-مواظب باشید!
و سالن زمان بلافاصله انگار با جنبشی متقابل از طرف تمام ساکنانش منفجر شد. اگر زمان دیگه‌ای بود حتما مایه حیرت می‌شد که همه بدون برنامه‌ریزی و هماهنگی‌های پیش از اجرا اینهمه سریع و اینهمه دقیق با هم وارد عمل شده بودن. ساعتنشین‌ها بلافاصله از ساعت‌هاشون بیرون پریدن و مثل فشنگ به هوا رفتن و در حالی که مواظب ارتفاعشون بودن تا خیلی پایین نیاد حمله کردن. دیجیتالی‌ها بدون استثنا نور صفحه‌هاشون رو به بالاترین حد تنظیم کرده و چشم‌های تعقیبکننده مهاجم رو هدف گرفتن. زنبورک‌ها به سرکردگی سنجاقک با نیش‌های آماده تیز مثل ابری بالای سر دشمن جمع شدن. شبتاب‌ها جیغ‌کشان همراه کفشدوزک به طرف چهره حریف هجوم بردن. و مار عصبانی بیخیال اینهمه مستقیم به طرف کبوترهای مهمان خیز برداشت.
-برید عقب! برید عقب! عقب!
کبوترها بلافاصله بالای لوستر پناه گرفتن. کبوتر زخمی که حالا دیگه چندان زخمی نبود بال‌های بلندش رو باز کرد و آماده شیرجه زدن شد و بقیه هم بلافاصله پشت سرش آرایش حمله گرفتن.
-چیکار می‌کنی؟ این جنگ ما نیست. مال اونهاست. همین بالا بمون.
کبوتر نگاهی به رفیقش و نگاهی به بقیه کبوترهای منتظر انداخت که مردد تماشاش می‌کردن.
-ولی آخه…
-آخه بی‌آخه. اونها یه مشت سیم و پیچن. ماییم که از خون و استخون ساخته شدیم. اونها احیا دارن و ما نداریم. اونها از خونشون دفاع می‌کنن. ما از چی باید دفاع کنیم؟ این جنگ ما نیست!
-آخه…
-باز میگه آخه! آخه نداره! تو تازه بهتر شدی. چی ازت برمیاد؟ از این گذشته، عبرت نگرفتی؟ ساعتسازی قدیم رو یادت رفته؟ واسه دفاع ازش کم مونده بود زیر آوار آتیشی پودر بشیم و چی بهمون رسید؟ به بقیه همجنس‌هامون که منتظر حرکت بعدیتن نگاه کن! همه منتظر اقدامتن. هر کدومشون توی این درگیری یه چیزیش بشه تقصیر توِ اگر بری و اینها پشت سرت خودشون رو وسط ماجرا پرت کنن. این جنگ ما نیست. همین بالا بمونید!
کبوتر عقب کشید و بقیه کبوترها هم پشت سرش عقب کشیدن و همون بالای لوستر ناظر و منتظر باقی موندن. اما اون پایین قیامت تاریک همچنان در جریان بود. مار پیچ و تاب می‌خورد، از شلیک نور دیجیتالی‌ها جاخالی می‌داد، در برابر نیش‌های تیز هیس می‌کشید و به خودش می‌پیچید، با رگبار بی‌توقف تیرهای هدفزن‌ها زخمی می‌شد، اما خشمگین و توفانی همچنان پیش می‌رفت. کوکو وسط اون گیر و دار جغد رو دید که چرخی زد، از بالای سر بقیه گذشت و چیزی شبیه یه کیسه کوچیک رو درست توی صورت مار پرت کرد.
-تحویل بگیر جناب مزاحم! جدیدترین محصول مشترک شرکت جغد و مورچه‌ها! تست کن اگر خوشت اومد بازم دارم!
کیسه باز شد و ابری ضخیم از غبار رو توی هوا و درست توی صورت مار پخش کرد. مار که موقتا نیمه کور شده بود با خشمی جنونزده حمله برد ولی جغد جاخالی داد و مار محکم به دیوار خورد. سینه سرخ، سحره و تیهو در کنار هدهد و باقی هدفزن‌ها می‌جنگیدن. درنا مثل فشنگ دور خودش می‌چرخید و همزمان با شلیک‌های دقیقی که هیچ کدوم خطا نمی‌رفتن، مهمات بقیه رو هم تأمین می‌کرد. کوکو بی‌پروا در کنار بقیه می‌جنگید. هرچند هیچ زمانی هدفزن نشد اما ضربه‌هایی که با پنجه و نوک می‌زد شدید بودن. درست لحظه‌ای که برای چندمین بار شیرجه زد و تیکه چوب تیز بلندی به اندازه یکی از پرهای دمش رو تا نصفه به وسط پولک‌های کمر مار فرو برد مار به سرعتی دور از انتظار برگشت و به طرفش خیز برداشت. کوکو ارتفاع گرفت و عقب کشید ولی مار این بار دستبردار نبود. کوکو بالا رفت اما سقف اون بخش از سالن به خاطر گچبری‌های تزئینیش کوتاهتر از بخش مرکزی بود و کوکو که حواسش به مکانش نبود بی‌توجه به گچبری‌ها رفت بالا و با مخ به سقف خورد و تعادلش رو از دست داد. مار هیسی کشید و روی دمش بالا اومد. کوکو با پنجه‌های کاملا باز به سر مار ضربه زد و خودش رو عقب پرت کرد.
-کوکو پشت سرت! عقبتر نرو بیا پایین! پایین!
کوکو هشدار هدهد رو نشنید یا نفهمید هیچ وقت مشخص نشد. مار برای بار سوم حمله کرد و کوکو عقب کشید و زمانی که فهمید داخل یکی از قفسه‌ها گیر کرده خیلی دیر شده بود. نفهمیده بود کی وارد قفسه شده و حالا هیچ راهی واسه فرار از حمله بعدی مار به نظرش نمی‌رسید. به دیوار پشت سرش تکیه زد و آماده شد تا پیش از پایانش هرچی شدیدتر دشمن رو زخمی کنه. چشم‌های وحشی مار از خشم گشاد شده بودن و کوکو می‌تونست قطره‌های زهر در حال چکیدن از نیش‌های بیرون زدهش رو بشماره. درست پیش از حمله آخر مار لکه‌ای نامشخص درست از مقابل چشم‌های مار دیوانه از خشم گذشت و چیزی رو به طرف کوکو پرتاب کرد. کوکو بلافاصله محموله رو توی هوا گرفت. مار خودش رو با دهن کاملا باز به داخل قفسه پرتاب کرد. کوکو هدف گرفت و چیزی که لای پنجهش بود رو با تمام قدرت به کام تیره مار انداخت. مار یکه شدیدی خورد و در حالت خفقان انبوهی از غبار از حلقش بیرون داد. کوکو در کسری از ثانیه از نفس‌های داغ مار فرار کرد. درست از کنار سرش گذشت و از قفسه بیرون زد. مار اما خیال نداشت این حریف اعصابخورد کن رو به این سادگی رها کنه. همچنان که برای نفس کشیدن تلاش می‌کرد و از گلوش غبار بیرون می‌داد به طرف کوکوی معلق خیز برداشت. کوکو این بار فریاد هدهد رو درک کرد و به جای ارتفاع گرفتن خودش رو به طرف پایین رها کرد. مار گیج شد و کوکو در چند سانتی زمین دوباره بال‌هاش رو باز کرد و از پشت سر مار به بقیه ملحق شد.
-داشتی تبدیل به شامش می‌شدی. کیسه‌های دستساز جغد و مورچه حرف ندارن.
کوکو از بین غبار و تیرها و آشناهایی که بی‌وقفه در اطرافش پرواز می‌کردن و داشتن بهش سرگیجه می‌دادن با نگاهی از جنس تشکر به لبخند کبوتر جواب داد. کبوتر خندید.
-اینطوری نگاه نکن. اگر قورتت می‌داد دیگه کسی نبود که از اذیت کردنش قد تو لذتمند بشم.
کوکو با اعتراضی مهرآمیز به طرفش پنجه کشید و به سرعت چرخید تا با تیکه شیشه نازک و بلندی که از قفسه برداشته بود دوباره به مار مهاجم حمله کنه. کبوتر با قهقهه‌ای ماجراجویانه از کنار کوکو گذشت و به جای هدف گرفتن از فاصله دور و ارتفاع بالا، بی‌پروا روی سر مثلث‌شکل مار شیرجه زد.
فضای سالن از صدای جیغ و فریاد بقیه و هیس‌های مار دیوانه و غبار و خورده چوب‌ها و خورده فلز و شیشه‌های تیز پر شده بود. کوکو وسط اون جهنم پیچان و جوشان دیگه تقریبا کسی رو تشخیص نمی‌داد. ترس بود که پیش می‌برد. خشم بود که فرمان می‌داد. فریاد هشدار هدهد طاووس رو از خطر خورد شدن زیر بدن جهنده مار نجات داد و نیش دسته جمعی زنبورک‌ها جغد و سینه سرخ رو از ضربه وحشتناک دم مهاجم خلاص کرد. کوکو با نهایت سرعت بلبل رو از مقابل نیش‌های زهر‌چکان مار به عقب پرت کرد و خودش هم مثل تیر از مقابلش جاخالی داد و ارتفاع گرفت. درگیری لحظه به لحظه شدیدتر و اوضاع ثانیه به ثانیه خطرناکتر می‌شد. کوکو هوای گرفته در کابوسی زنده رو نفس می‌کشید. صحنه‌ها با سرعتی گیج‌کننده در اطرافش در جریان بودن. دیجیتالی‌ها دوباره و دوباره نورهاشون رو برای شلیک تنظیم می‌کردن و صفحه‌هاشون مثل فرفره برای تمرکز روی چشم‌های دشمن به این طرف و اون طرف می‌چرخیدن و با فرمان پری دریایی هماهنگ شلیک می‌کردن و دقیق به هدف می‌زدن و بی‌تأخیر مجددا آماده هدفگیری می‌شدن. مرغ دریایی با هر شیرجه یه خروار شن درخشان از ساحلش برمی‌داشت و با بال‌های باز به مقابل شیرجه می‌زد. شلیک‌های مرغ دریایی که ترکیبی از نورهای کورکننده و دونه‌های جرقه‌مانند بودن انگار چشم‌های مار رو از شدت درد سوراخ می‌کردن و اون بعد از هر برخورد همزمان با هیس‌های وحشیانه و کشدار به شدت به خودش می‌پیچید. سحره که در حال ضربه زدن و همزمان برای محافظت از شبتاب‌ها به صورت سر و ته کمی پایینتر از سقف پرواز می‌کرد گردن مار رو هدف گرفت. تیهو همزمان با هدفگیری‌های دقیقش به هر جای مار که دستش و ضربش می‌رسید، با فرودهای عمودی سریع و کشیدن و پیچوندن و زخمی کردن دم مار از هدف‌های مقابل منحرفش می‌کرد و از جا درش می‌برد. کبوتر خونه زمان با پرواز زیگزاگی از ضربه‌های وحشتناک مار جاخالی داد و مثل فشنگ از کنار شونه کوکو گذشت.
-هی کوکو! صحنه رو نگه دار. میریم که جناب ابلیس رو ناقصش کنیم.
کبوتر بلند خندید، دستی واسه کوکو تکون داد و در برابر نگاه مسخ از وحشتش مستقیم به چشم راست مار حمله کرد.
-کبوتر! پشت سرت!
ضربه کبوتر درست به وسط هدف خورد. مار هیس وحشتناکی از درد کشید و بارانی از خون روی سرامیک‌های سالن پخش شد. اما کبوتر مهلت عقب کشیدن پیدا نکرد. ضربه وحشیانه دم مار با شدت تمام فرود اومد و درست روی فرق سرش نشست. کبوتر مثل پر کاهی که یه غول فوتش کرده باشه به ضرب تمام به دیوار مقابل خورد و چند متر اون طرفتر روی سرامیک‌های کف سالن پرتاب شد. کوکو حس کرد اتصالات سینه‌اش از صدای عربده بی‌مهارش منفجر می‌شد. بی‌توجه به هر اتفاقی که اطرافش در جریان بود و می‌تونست تهدیدش کنه در یک چشم به هم زدن طول سالن رو طی کرد و بالای سر کبوتر روی زمین ولو شد. کبوتر نفس بریده‌ای زد و پلک‌های نیمه بازش رو حرکت داد. کوکو ناباور و مات بهش خیره شد.
-کبوتر! دیوانه! چیکار کردی؟
کبوتر تکخنده‌ای زد و صدادار نفس کشید.
-من… هدفگیری‌هام… خطا نمیرن… گفتم که… ناقصش…
کبوتر نتونست ادامه بده. کوکو وحشتزده تماشا می‌کرد. پرهای کبوتر خیلی سریع داشتن کدر می‌شدن. کوکو با ترسی بی‌وثف تیرگی‌ها رو دید.
-خدایا! تحمل کن. چیزی نیست. فقط تحمل کن. ترمیم‌لازمی.
کبوتر سعی کرد بخنده اما فقط به سختی نفسی بریده و سوت‌مانند زد.
-نه… به نظرم… این دفعه دیگه…
کوکو بی‌پروا می‌لرزید.
-بس کن. بسه. درست میشه. خودم می‌برمت واسه ترمیم. از اینجا می‌برمت بیرون. به خدا می‌برم. کولت می‌کنم. تا ترمیمگاه لعنتی می‌برمت. اون بیرون حتما می‌تونن.
کبوتر آشکارا به زور نفس می‌زد.
-اسمش بیمارستانه. و فقط… واسه ترمیم آدم‌ها…
کوکو بی‌اراده بال‌هاش رو روی سیاهی‌های پرهای کبوتر که داشتن بیشتر می‌شدن می‌کشید. فایده نداشت. اونها پاک نمی‌شدن. کوکو می‌دونست این یعنی چی. همه ساکنان خونه زمان مفهوم دود رو می‌فهمیدن. کوکو اما نمی‌خواست باور کنه.
-حرف نزن. فقط تحمل کن. به خدا حل میشه. خودم از اینجا می‌برمت جایی که…
کبوتر اما ناتوان لبخند زد.
-هی! سخت… نگیر… چیزی نیست… پیش… میاد.
کوکو نمی‌فهمید واسه چی نگاهش تار می‌شد. نمی‌فهمید واسه چی پرهاش خیس می‌شدن. نمی‌فهمید واسه چی نفس‌هاش با هقهق همراه می‌شدن. نمی‌دید که اون قطره‌های پیوسته روی دودهای روی پرهای کبوتر که هر لحظه بیشتر می‌شد می‌چکیدن. کبوتر با زحمتی بیش از توانش نفس زد:
-عه! کوکو! گریه؟ بابا… بی… خیال. چیزی که… نشده!
کوکو دیگه جز سیاهی خیس روی اون پرهای درهم ریخته چیزی نمی‌دید.
-کبوتر! تاب بیار. تو رو خدا. تو رو خدا!
کبوتر بریده و تسلی‌بخش زمزمه کرد.
-مثل همیشه… بخند. درست… م…
و دیگه نتونست ادامه بده. پلک‌های دود‌گرفته‌اش روی هم افتادن و تمام.
کوکو دیگه چندان چیزی نفهمید. جز اینکه کسی عربده زد. کسی بی‌مهار و یکنفس عربده می‌زد و همزمان سینه کوکو به شدت می‌سوخت. کسی پرواز کرد. کسی حمله کرد. کور و بی‌پروا از ضربه خوردن حمله کرد. کسی ضربه می‌زد. بی‌امان ضربه می‌زد. کسی می‌جنگید. کسی ضربه می‌خورد. کسی درد می‌کشید. کسی زخمی می‌شد. و همچنان عربده‌ای بی‌توقف همراه با دردی وحشی که تمام وجودش رو طی می‌کرد و اوج می‌گرفت و کسی که کوکو بود و نبود همچنان ضربه می‌زد و می‌زد و می‌زد. صداهایی که در عربده‌های وحشی محو می‌شدن. دردی که مهار نمی‌شد. چیزی که متلاشی شد، خونی گرم و جهنده که پاشید، و تسلایی که نبود. در هیچ ضربه‌ای نبود. در هیچ عربده‌ای نبود. تنها زمانی که دو دست قوی روی شونه‌هاش فرود اومدن، عقبش کشیدن و نگهش داشتن. و صدایی که از آشنایی‌های دور، بسیار دور، آهسته و تسکیندهنده توی سرش انعکاس می‌گرفت.
-کوکو! بسه. خطر دفع شد.
صدای آشنا. صدای هدهد. چه دور و چه نزدیک! کوکو حس کرد جهان متوقف شد. صداها دیگه نبودن. هیاهوی درگیری رفته بود. سکوتی به سنگینی شب زمستون که در اطرافش انگار فرو می‌ریخت. دستی خون رو از نگاهش کنار زد. کوکو از پشت پرده سیاه خشم و ناهشیاری هدهد رو شناخت. به اطراف نظر کرد. مار بزرگ با مغز متلاشی شده بی‌حرکت وسط سالن افتاده بود. خون سرامیک‌ها رو انگار سیاه می‌کرد. کوکو به خودش نظر انداخت. تمام پرهاش از همون خون روی سرامیک‌ها رنگ می‌گرفت. نگاه تیره کوکو بقیه رو پیدا کرد. همه انگار سنگ شده بودن. کوکو هیبت بی‌حرکت اون طرف سالن رو از پشت پرده کلفت شفاف دید. خودش رو از دست هدهد خلاص کرد و پرید. پرهای کبوتر حالا کاملا در زیر دود سیاه و سنگین شده بودن. کوکو با پنجه‌های خیس از خون تکونش داد.
-کبوتر! بیدار شو! ما بردیم. پاشو! میریم ترمیمگاه. آهان اسمش بیمارستانه. میریم هر جا تو بگی. فقط…
دستی آروم روی بالش فرود اومد. کوکو سر بلند کرد. تیهو. کوکو به تصویرهای مهآلود اطرافش نظر انداخت.
-یه کاری کنید! به خاطر خدا، یکی یه کاری کنه! یه راهی! باید یه راهی واسه ترمیم باشه! هر کسی! هر چیزی! طاووس!
طاووس منگ به مقابل خیره شده بود. کوکو با خشمی کور ازش فاصله گرفت. واسه چی کسی کاری نمی‌کرد؟ چطور همه جهان اطرافش اینهمه کندفهم شده بودن؟ واسه چی همه مثل فرفره دور خودشون نمی‌چرخیدن و برای محو شدن اون دودهای لعنتی از پرهای کبوتر اقدامی نمی‌کردن؟ کوکو از پشت پرده مه همه رو از نظر گذروند.
-جغد!
جغد با دردی آشکار در نگاهش به خشم چشم‌های شیشه‌ایه کوکو جواب داد. کوکو نمی‌خواست قافیه رو ببازه.
-خدایا! تیهو! درنا! سینه سرخ!
جهان انگار مرده بود. کوکو مسخ از درد بال‌های هدهد رو با خون روی پنجه‌هاش رنگی کرد.
-هدهد! تو رو خدا!
هدهد آه کشید.
-آروم باش کوکو. تو با این اتفاق بیگانه نیستی.
کوکو باور نداشت. این نمی‌شد واقعی باشه. مگه شدنی بود که کبوتر خونه زمان، با شیطنت‌های همیشگیش، با خنده‌های بلندش، با حضورهای شلوغش، … کبوتر خونه زمان نمی‌تونست اینطوری رفته باشه! نه اینهمه ساده! نه اینهمه سریع! کوکو نمی‌تونست بپذیره که کبوتر، کبوترِ آشنای قدیمی، همراه همیشگیِ خنده‌هاش، همگام شیطنت‌های یواشکی و آشکارش، همپای دردسرهای حاصل از شلوغی‌هاش، شاهد خستگی‌های گاه‌و‌بی‌گاهش، کبوتر که حتی در زمان خشم بلند می‌خندید، کبوتر که همیشه بود، همه جا بود، کبوتر که در زمان خندیدن‌ها همراه بود، در زمان خطر و دردسر مدافع و اگر لازم می‌شد به شدت مهاجم بود، در زمان خستگی‌ها نامحسوس آرامش می‌داد، و در لحظات مخفیِ دردهای نگفتنی تلاش می‌کرد تا بدون اینکه مشخص باشه، با لبخندش، با کلماتش، با حضورش، حتی با یک جمله کوتاه به نشان دلداری، کمی ضرب فشار رو بگیره، برای همیشه رفته باشه؟ از خونه زمان رفته باشه؟ از همه جا رفته باشه؟ این واقعی نبود. قطعا نبود! غرش رعد سنگینیِ سکوت شب رو خرد کرد. نگاه کوکو بی‌پروا از دیده شدن‌ها از پشت پرده مه به پرهای مدفون در دود خیره مونده بود. کوکویی که دیگه خودش نبود. در سکوتی که هیچ صدایی جز عربده‌های سرکش آسمون قادر به شکستنش نبود، کسی از شهود تولد یک باور سیاه به خودش می‌پیچید. کسی در زیر آوار واقعیت خرد می‌شد. کسی درد می‌کشید. کسی می‌سوخت. کسی می‌بارید!

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید