جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 42.

قصه کوکو، 35.

 

-اینهمه بهت گفتم بلند شو یه حرکتی کن گوش نکردی! چقدر زور زدم ملتفت بشی اون ترک‌ها خطرناکن! چقدر گفتم این سکون لعنتی رو تمومش کن بیا اون سوراخ‌های لعنتی رو بگیر! چقدر اصرارت کردم بلند شی پیشگیری کنی که این افتضاح درست نشه ولی نشنیدی! آخرش به جای اینکه پا شی اوضاع رو درست کنی واسه خلاصی از دستم کلیدت رو چرخوندی این در کزایی رو بستی و آروم دراز کشیدی روی این تخت و اجازه دادی پشت این در هرچی نباید پیش بیاد. الان دیگه حله؟ دیگه لازم نیست این در قفل باشه؟ نمی‌خوایی بلند شی پرتم کنی بیرون؟ محض اطلاعت سرامیک‌های اون بیرون رو نکبت برداشته. جسد لهیده و داغون یه مار بزرگ اون وسطه که باید نیست بشه، کلی خون و مخ پاشیده ازش ریخته همه جا که تا پیش از شروع ساعت ورود مشتری‌ها باید پاک بشه، یکی از ما هم از دست رفت که البته فدای سر آرامشت طوری که نیست ما دستسازیم اون کارخونه‌های لعنتی امروزیترمون رو تحویلت میدن مگه نه؟

کوکو نتونست ادامه بده. نفسش از فشار درد برید و چشم‌های شیشه‌ایش دوباره خیس شدن. ترکیب سوزانی از خشم و درد دوباره به قفسه سینهش حمله کرد.

-کبوتر خونه زمان باطل شد. می‌شناختیش که! همون که اونهمه شاد بود. همون که اونهمه به اینجا عشق داشت. همون که زنگ ساعتش اونهمه بلند بود. همون که هرچی پیش میومد از شفافیت موزیکش کسر نمی‌شد. یادته؟ اگر به من گوش کرده بودی اون هنوز بین ما بود. کبوتر با ضرب و ضربت مار از بین نرفت. خشم باطلش کرد. خشم اون مار دیوونه که از فضای خالی بین آجرهای دیوار و قرنیزهای داغون که تو باید درستش می‌کردی و نکردی گذشت و وارد اینجا شد. خشم تو از چیزی که پشت سر گذاشتی اما رهاش نکردی و اجازه دادی بهت مسلط بشه و اینجا داخل این اتاق فسقلی نگهت داره. خشم کبوتر از ورود یه دشمن غیرمجاز به حصاری که خونه همه ما بود. اون از امنیت حصارش دفاع کرد و اون لحظه‌ها تو کجا بودی؟ دیگه خودت رو واسه بستن این در کزایی خسته نکن. من رها کردمت. تا ابد همینجا روی همین تخت بی‌حرکت بمون و تا هر زمان که دلت می‌خواد از همینجا نقش یه قربانی رو از خودت توی آینه قدیِ رو‌به‌روت داخل این قفس تماشا کن. من دیگه مزاحم کمای بیداریت نمیشم. اصلا می‌خوام شبیه خودت بشم. خسته شدم از هرچی که دیدم و دلواپس دیدنش شب و صبح سپری کردم. دیگه بسه. خودم رو از این ادامه لعنتی خلاص می‌کنم. در مورد اون‌هایی که بیرون از پناهگاهت هنوز بیدار و منتظر نمی‌دونم چه چیز لعنتی‌ای هستن هم از حالا هر کسی باید خودش مواظب خودش باشه. تو هم اصلا واسه چی بیداری؟ بخواب. پیش از بطلانت باطل همینجا توی این فضای بسته بخواب. شب خوش.

کوکو مسخ از خشمی خیس با نفس‌های گرفته از درد این‌ها رو گفت و باز هم گفت و دیگه منتظر نشد. دیوارهای تاریکخونه بهش فشار می‌آوردن. دیوارهای خونه زمان بهش فشار می‌آوردن. انگار دیوارهای تمام جهان بهش فشار می‌آوردن.

-دیگه نمی‌تونم. دیگه نمی‌تونم! دیگه ادامه نمیدم!

نفس بریده از درد چرخید و از در نیمه‌باز تاریکخونه بیرون زد. بی‌توقف پرواز کرد و به نظرش رسید تمام دنیای اطرافش در حال فرو ریختنه. از بالای جسد مار گذشت. از مقابل نگاه‌های متحیر، خسته، نگران، غمگین گذشت. از بالای سر کبوترهای مهمان که همچنان آماده فرار گوشه سالن جمع شده بودن مثل تیر گذشت و مستقیم به طرف هیچ پیش رفت. نمی‌فهمید کجا میره. انگار این قاعده رو از یاد برده بود که از موانع سنگی نمیشه گذشت. فقط می‌خواست بره. می‌خواست نباشه. می‌خواست تمام این منظره تلخ آشنا رو دیگه نبینه. نقطه نوری تیره در تاریکی. نورگیر. نگاه کوکو نقطه تیره رو صید کرد و بی‌هوا بالا پرید. به آخرش فکر نمی‌کرد. توی سرش جز خلاصی از هر چیزی که به ادراک متصلش می‌کرد هیچ چی نبود. تمام قدرتش رو در بال‌هاش جمع کرد و با تمام خشمش از زیر نورگیر عمودی بالا پرید. بی‌توجه به هشدارهایی که نمی‌شنیدشون بالا می‌رفت و باز می‌رفت و می‌خواست تا بال‌هاش توان بالا نگه داشتن و پیش بردنش رو دارن پیش بره. اونقدر بره تا همه چیز واسش تموم بشه و وسط زمین و آسمون از هم بپاشه. انجماد اون بیرون رو از یاد برد. محدودیت و موانع رو هم از یاد برد. جز پرواز کردن، پیش رفتن و هرچی دورتر شدن همه چیز رو از یاد برد. در ثانیه‌های آخر هشدارهای هدهد رو شنید که فریاد شدن و برای انصرافش توی سالن پیچیدن. کوکو مکث نکرد. هدهد بهش نمی‌رسید. کوکو سوار بر بال‌های خشمی سیاه و دردناک بالا رفت و باز هم رفت و به ضرب تمام به مانع شیشه‌ای نورگیر خورد.

صدای حاصل از این برخورد شبیه انفجاری کوچیک بود که به وضوح اعلام کرد کوکو و شیشه هردو خرد شدن و طلسم ترس و حیرت همه رو شکست. تمام سالن پر از صدا شد. کوکو در ثانیه‌های سقوطش چیزی نشنید. هدهد رو ندید که معطل فرود آروم نشد و بالای سرش محکم زمین خورد.

-کوکو! محض رضای خدا این چه کاری بود کردی؟

کوکو جیغهای ترسخورده شبتاب‌ها رو نشنید و از حال تیهوی متحیر و جغد مات چیزی نفهمید. در آخرین ذره ادراکش فقط یک جمله کوتاه سوسو زد.

-دیگه نمی‌خوام ترمیم بشم.

و بعد تاریکی بود که سرد و عمیق مثل موجی سیاه هجوم آورد و بیداری رو بلعید.

 

تا سه روز بعد آسمون روز از تراکم ابرهای سیاه و سنگین و زمین از ضربات توفان و تگرگی که انگار انتها نداشت تصویر شب قیامت بود. کوکو از اینهمه چیزی نفهمید. مالک خونه زمان روی میز گوشه تاریکخونه با میل کوکو به بطلان می‌جنگید و کوکو به هیچ ترمیمی جواب نمی‌داد. ساعت‌ها و ساعت‌ها با تمام توانی که نداشت در برابر ترمیم مقاومت کرد و اون آدم انگار هیچ انتهایی جز ترمیم این عروسک داغون ساعت واسه کارش وجود نداشته باشه، بی‌توقف مشغول بود. کوکو نمی‌خواست بیدار بشه. نمی‌خواست از تاریکی دربیاد. نمی‌خواست باشه. در تیرگی باقی موند و با وجود دردی که به خاطر تعمیرات بی‌وقفه و سنگین تمام اتصالاتش رو انگار به آتیش می‌کشید همچنان به دیواره‌های تاریک خواب چسبید و بیدار نشد. حالا سه روز گذشته بود و کسی نمی‌دونست عاقبت این ماجرا چی میشه.

-اون آدم چیکار می‌کنه؟ این ترمیم جواب نمیده. واسه چی دستبردار نیست؟ کوکو نمی‌خواد بیدار بشه. اون آدم باید دست برداره. این کار درست نیست.

جغد نگاه خسته‌ای به بلبل انداخت.

-باید دست برداره؟ یعنی باطلش کنه؟

بلبل نگاهش کرد. نگاهش کدر بود.

-نه لزوما. میشه بفرستدش بازیافت. شاید جای دیگه سرنوشت بهتری داشته باشه.

طاووس آهی چنان عمیق کشید که از هیچ گوشی توی تمام سالن مخفی نموند.

-من با بلبل موافقم. ادامه دادن به زور نمیشه. ترمیم و بیداری با جبر شدنی نیست. بطلان رو نمیشه به زور شکست. به نظرم مالک اینجا باید تمومش کنه. کوکو مایل به احیای مجدد نیست و این اصرار داره اذیتش می‌کنه.

شبتاب‌های بالدار آهسته چرخ زدن و روی شونه‌های هدهد نشستن.

-جبر؟ چه جبری؟ اصلا اگر موجودی به بطلان برسه مگه میشه بهش زور گفت؟ این جبر نیست. این اصرار برای احیاست. آدم‌ها برای همنوعان خودشون هم همین کار رو می‌کنن. یعنی به نظر شماها اشتباه می‌کنن؟ یعنی باید ترمیمگاه رو ببندن و اگر کسی به خواب بیماری فرو رفت برای ترمیمش اقدام نکنن چون اصرار به بیدار کردنش جبره؟

هشدار خسته هدهد بحث رو برید.

-ساعتی‌ها آماده اعلام زمان باشن. دو دقیقه بیشتر تا نیمه شب باقی نمونده!

ساعتنشین‌ها از عروسکی گرفته تا دیجیتالی به سرعت مشغول تنظیم و رسیدگی به زنگ‌های ساعت‌ها و موزیک‌های خودشون شدن. زمزمه درنا تکاپوی آروم جمع رو خط انداخت.

به نظرتون کبوتر تبدیل به چی میشه؟ میگم یعنی بعد از بیداری مجددش چیزی از ما و از اینجا در خاطرش هست؟ اگر گذرمون به هم بی‌افته به نظرتون منو می‌شناسه؟

صدای آرومی بود اما از هیچ گوشی دور نموند. سحره آه کشید.

-کی می‌دونه؟ شاید آره شاید هم نه.

هشدار آروم هدهد بقیه رو هرچند به سختی، اما از حال و هوای تاریکشون بیرون کشید.

-آماده باشید. چند ثانیه مونده به زنگ اعلام زمان.

بقیه همچنان منگ از حسی به تیرگی و سنگینی شب منجمد زمستون سر بلند کردن و مثل خوابزده‌ها برای آزاد کردن زنگ‌ها آماده شدن. جای خالی کبوتر و زنگش بین حضورها و صداها مشخص بود. حالا دیگه زمستون تنها اون بیرون نبود. توی سالن، توی دل‌های ساعتنشین‌های عروسکی و دیجیتالی، توی وجود شبتاب‌ها، مورچه‌ها، زنبورک‍ها، توی تمام خونه زمان هم زمستون بود!

 

یک هفته به همین ترتیب گذشت. کوکو عاقبت فشار حاصل از تعمیرات رو تاب نیاورد و بی‌حس و بسیار خسته چشم باز کرد. بعد از شبتاب‌ها، سایه نگاه دلواپس هدهد اولین چیزی بود که هشیارانه درکش کرد.

-کوکو! حسابی دیر کردی! خیلی وقته که متوقف موندی.

کوکو با نفرتی خسته به اطرافش و به خودش نظر کرد.

-هدهد! به خاطر خدا! من واقعا دیگه توان ندارم. خستم. داغونم. دیگه نمی‌خوام ادامه بدم.

هدهد دلجویانه دست روی شونهش گذاشت.

-این درست نیست کوکو. به این فکر کردی که در غیبتت کی باید جات رو پر کنه؟ تو مدت‌هاست که پاکساز هستی. تمام درزهای سالن رو از حفظی. چشمبسته هم اگر لازم بشه می‌چرخی و شکاف‌های غبارگیر رو هرچی هم باریک باشن می‌شناسی. زیر و بم‌های فنرهای ساعت بزرگ رو بهتر از خیلی‌ها بلدی. هر کسی جای تو بخواد انجامشون بده تا بیاد به اوضاع مسلط بشه مدت‌ها طول می‌کشه.

کوکو بی‌حال زهرخند زد.

-اینهمه تلفات داشتیم من هم یکیش. اون جعبه سیاه گوشه سالن هم باید به یک دردی بخوره دیگه. یک درصد از تلاش واسه ترمیم منه لعنتی اگر برای کبوتر…

کوکو باقی جملهش رو خورد. بغض تلخی نفسش و صداش رو برید. هدهد دوباره دست روی شونهش گذاشت.

-اون آدم برای ترمیم کبوتر تلاش کرد. واقعا کرد کوکو. اون طوری نگاه نکن دارم بهت راست میگم. گذشته از زوری که همه ما در غیبتش برای بیدار کردن کبوتر زدیم و البته فایده نداشت، خودش هم برای تعمیر و احیای مجدد کبوتر حسابی زور زد ولی جواب نداد. کبوتر احیا نشد کوکو. البته اگر خاطرت آرومتر میشه کارش به جعبه بطلان نکشید. تحویل شد واسه بازیافت. در نتیجه مطمئن باش که باطل نمیشه. کسی نمی‌دونه دفعه بعد به چه شکلی وارد چرخه میشه اما هرچی که هست قطعا خوبه.

کوکو هقهقش رو پشت آهی سرد مخفی کرد.

-هرچی که بشه دیگه کبوتر خونه زمان نیست. کبوتر آشنای ما دیگه وجود نداره. به نظرت یه آدم واسه نفله کردن یه مار چندتا ضربه باید بزنه؟ یعنی گذشتن از یه در چوبی و خروج از اون تاریکخونه در اون شب لعنتی اینهمه سخت بود؟

هدهد تسلیبخش شونهش رو فشار داد.

-اون آدم نتونست کوکو. اون شب در تاریکخونه باز نشد. قفل گیر کرده بود. یا از اولش گیر داشت یا به خاطر عجله آدمی که می‌خواست سریع بازش کنه اشتباهی پیش اومد و قفل از داخل به مشکل خورد. اون آدم تا ساعت‌ها بعد از ماجرا داخل تاریکخونه حبس شده بود و نتونست خارج بشه. زمانی که پیش از برخورد و سقوطت وارد تاریکخونه شدی اگر دقت می‌کردی می‌دیدی که قفل شکسته. اون آدم واسه خروج از تاریکخونه مجبور شد با کمک یکی از پایه‌های تخت که بازش کرده بود قفل در رو بشکنه. می‌دونم حالت به خاطر اتفاقی که افتاده هیچ خوش نیست ولی تلاش برای متهم کردن مالک خونه زمان فقط اتلاف انرژیه. حالا دیگه استراحت کن و سریعتر رو به راه شو. خونه زمان همچنان به اعضای حاضرش احتیاج داره.

کوکو تلاشی برای کنار زدن پرده نازک شفاف روی چشم‌های نیمه بازش نکرد.

-ای کاش بعد از ویرانی ساعتسازی اول هرگز بیدار نمی‌شدم!

توانش به انتها رسید. چشم‌هاش بسته شدن و دوباره به خواب رفت. هدهد نفس عمیقی کشید و با حرکت آروم بال شبتاب‌ها رو به سکوت دعوت کرد و بعد همگی آهسته از اونجا رفتن. کوکو چیزی نفهمید. خواب بود.

 

مالک سالن وقتی خاطرش از پایداری عملکرد کوکو جمع شد به چرخه اعلام زمان برش گردوند. کوکو خسته از تعمیرات نفسگیری که انگار تمام وجودش از فشارشون گزگز می‌کرد دوباره مشغول پیشبرد موارد مخصوص خودش شد، اما چیزی درش عوض شده بود. انگار حس و برق نگاه شیشه‌ایش در تعمیر آخر روی اون میز چوبی جا مونده و حالا تنها نگاهی سرد و شیشه‌ای و حرکاتی مکرر فقط برای انجام مواردی که باید انجام می‌شدن ازش باقی بود. خونه زمان همچنان به روش معمولش پیش می‌رفت. کف سالن از بقایای مار مهاجم پاک شده و مشتری‌ها مثل هر روز در رفت و آمد بودن. بقیه برای کوکو تعریف کردن که شنبه پیش مردم با دیدن جنازه مار بزرگی که مالک از سالن بیرون انداخته بود و شنیدن خبر اتفاقی که دو شب پیشش در سالن زمان افتاد حسابی ترسیده و حسابی یک کلاغ و چهل کلاغ کرده و در نهایت خونه زمان تمام اون هفته حسابی شلوغ بود. کوکو ته دلش خوشحال شد که خودش در اون هفته فوق شلوغ بیدار نبود. اما شلوغی‌ها خیال تموم شدن نداشتن و مردم همچنان میومدن و می‌رفتن و می‌پرسیدن و دلشون می‌خواست بیشتر و بیشتر بدونن که مالک سالن زمان چه جوری اون وقت شب دست تنها تونست از پس مار به اون بزرگی بربیاد و سلامت بمونه. کوکو تصور می‌کرد از دیدن تلاش مالک برای قانع کردن جوینده‌ها خندش بگیره اما نخندید. حتی لبخند هم نزد. هواش هوای خندیدن نبود. ساعت بزرگ با دنگ بلند و طنینداری نیمه یک ساعت رو اعلام کرد. کوکو از جا نپرید. بی‌حال و بی‌حالت نگاهش کرد. بالی به غبار شیشه و کناره‌هاش کشید و آهسته گذشت. بلبل سعی کرد سر صحبت رو باهاش باز کنه اما کوکو با جواب‌های تک‌کلمه ازش رد شد و رفت. دیگه به در تاریکخونه حتی نزدیک هم نمی‌شد. با وجود باز بودن در کوکو حتی یک بار هم طرفش نرفت. تا جایی که حرکتش لازم بود می‌چرخید و بعد به نادیدنیترین گوشه‌ای که می‌تونست پیدا کنه می‌رفت و اونقدر همونجا می‌موند تا وجودش دوباره جایی لازم بشه. دیگه حتی کنار ساعت بزرگ هم خارج از زمانی که تنظیم و ترمیمش می‌کرد نمی‌موند. برخلاف گذشته دیگه کنارش نمی‌نشست. بهش تکیه نمی‌داد. سر روی قابش نمی‌ذاشت. فقط هرچی لازم بود انجام می‌داد و می‌گذشت. کوکو خسته بود. خستگی سنگین و محسوسی که تا اعماق وجودش حسش می‌کرد و هیچ انتهایی واسش نبود.

-حالت خوبه کوکو؟

کوکو انگار از پشت پرده ناهشیار خواب به هدهد خیره شد.

-بله ممنون.

هدهد اصرار کرد.

-جز ممنون. تو خوبی؟

نگاه کوکو عوض نشد.

-بله ممنون.

هدهد تسلیبخش نگاهش کرد.

-می‌خوایی خستگی در کنی باقی امشب رو من و سحره پیش ببریم؟

کوکو نه‌ی بی‌حسی گفت و خیلی آهسته خودش رو عقب کشید و گذشت. هدهد نگران به مسیر رفتنش خیره شد. کوکو به وضوح مایل به صحبت با هیچ کسی نبود. کوکو مایل به هیچ چی نبود. صداهای متغیر اطرافش، خنده‌های پراکنده، پچپچ‌ها، شلوغی‌های گاه و بی‌گاه، سرمای فزاینده که دیگه گرمازاهای پاساژ از پسش برنمی‌اومدن، تلاش‌های نامحسوس هدهد برای بهتر کردنش، هیچ کدوم رو انگار نمی‌فهمید. فقط در نادیدنیترین حالت حضورش می‌چرخید و بعد هم غیبش می‌زد.

-کوکو! این درست نیست. نباید اینطوری پیش بری.

کوکو نگاه بی‌حالت این اواخرش رو به هدهد پاشید.

-باشه نمیرم.

کوکو خواست پرواز کنه و بره. هدهد آروم دست روی شونهش گذاشت و مانع رفتنش شد.

-تو خوب نیستی کوکو.

کوکو زهرخندی محو زد.

-چیزی نیست. فقط لازمه جایگزین بشم. بعدش گیرهای مربوط به من حل میشن.

هدهد کمی شونهش رو فشار داد.

-گیری در کار نیست کوکو. جز گیرهای خودت هیچ مشکلی نیست. ببین! حست قابل درکه. می‌خوایی یه مدت کوتاه خارج از چرخه استراحت کنی؟

کوکو فقط نگاه کرد و آهسته از کنارش گذشت و پشت قاب ساعت بزرگ ناپدید شد. هدهد آهی کشید و به جمعی که از خنده‌هایی که زور می‌زدن بلند نشه به خودشون می‌پیچیدن و خدا می‌دونست واسه حل چه مشکلی که ایجاد کرده بودن صداش می‌زدن پیوست.

 

آخر شب، مالک خونه زمان همه چیز رو مرتب کرد. ویترین‌ها رو دوباره چید. دیجیتالی‌هایی که مشتری‌ها کج و کوله کرده بودن رو دوباره ردیف کرد. ساعت‌های داخل قفسه‌ها رو به ترتیب درستشون چید. زمان تمامشون رو تنظیم کرد. کوکوی گیج رو کنج یکی از قفسه‌ها پیدا کرد. داخل ساعتی که شبیه ساعت قبلیش پیش از آتیشسوزی نبود جاش زد و رفت. در تاریکخونه رو قفل نکرد اما کوکو از ساعتش خارج نشد. نگاهش از حوالی تاریکخونه هم نگذشت. نگاهی که به ناکجا خیره مونده بود. بقیه با بسته شدن در تاریکخونه هیاهوی همیشگی رو از سر گرفتن. کوکو آه کشید. فقدان کبوتر چه زود با خنده‌های همیشگی جایگزین شده بود! این از ذهنش گذشت و دنباله‌های تلخی رو به همراه خودش آورد و به دیواره‌های ذهن خسته کوکو کوبید.

-هر کسی از این چرخه پاک بشه از همه جای اینجا پاک میشه. بینشون که نباشیم دیگه توی خاطر و خاطرات اینجا هم نیستیم. فرقی هم نمی‌کنه کی باشه. تا صدایی واسه اعلام و کوکی واسه پیش بردن زمان درت هست تو هم هستی. بعدش دیگه تموم شدی.

چیزی توی قفسه سینش فشرده شد.

-کبوتر چه زود پاک شد! دستکم می‌شد یهخورده بیشتر توی خاطره‌ها بمونه. به خاطر حضور درازمدتش و اونهمه خاطره که همگی ازش داشتیم!

نفسش گرفت. دلش گرفته بود. به اطرافش نظر انداخت. دنبال اون حس آشنای قدیمی گشت که در و دیوار خونه زمان در لحظه‌های سخت بهش می‌دادن. یک جور حس امنیت، آشنایی و آرامش. حس در خونه بودن. تلاش کرد احساسش کنه ولی موفق نشد. انجماد اون فضا روی شونه‌هاش سنگینی می‌کرد. ادراکی تاریک در باورش پخش شد. خونه زمان دیگه مکان امنش نبود.

کوکو آهسته اطراف ساعت بزرگ چرخی زد تا از شرایطش مطمئن بشه. نزدیک نیمه شب همه برای گذر از یک روز و ورود به روز جدید آماده شدن و کوکو همراهشون بود. مثل همیشه بعد از آخرین زنگ نیمه شب همه به خواب رفتن. درست بعد از طنین آخرین زنگ نیمه شب آسمون وحشتناکترین رعد و برقی که کوکو تا اون زمان به خاطر داشت رو به زمین پاشید. جرقه ترسناکی برای یک لحظه جهان رو انگار به آتیش کشید و برق کل شهر رو قطع کرد. در یک چشم به هم زدن تمام خیابون‌ها و انگار تمام جهان در تاریکی فرو رفت. کوکو از اینکه این اتفاق در زمان بیداری و هیاهوی بقیه پیش نیومد نفس راحتی کشید. اون‌ها از هر عاملی برای ایجاد صدا و شیطنت بیشتر استفاده می‌کردن و این قطع برق می‌تونست کلی شلوغی درست کنه که کوکو هیچ حوصلهش رو نداشت.

-این قشنگه که اونا به همه چیز می‌خندن. ولی گاهی شاید چندان قشنگ نیست. اونا به همدیگه هم می‌خندن. خب بذار بخندن. با هم کنار میان. اصلا به من چه.

این پایان تمام ذهنیت‌های این اواخرش بود. -به من چه.-. رعدی که بعد از اون جرقه وحشتناک توی شهر پیچید چنان بلند بود که انگار آسمون منفجر شد.

وسط سکوت خونه زمان که با خواب ساکنانش عمیقتر و سنگینتر حس می‌شد، صدایی به طرز ناخوشآیندی تلخ، سرد و آشنا از پشت شیشه بسته روی ادراکش خط کشید.

-اینجا رو! اینو به اون ساعت بزرگه بستنش! پس سگ نگهبان اون غول فعلا تویی!

کوکو نشنیده گرفت. خفاش دستبردار نبود.

-هی! دیگه نمی‌پری؟ آفرین خوب کاری می‌کنی. همون نگهبانی واست بسه.

کوکو همچنان نشنیده گرفت. خفاش همچنان دستبردار نبود.

-هی راستی، دیگه نمیری تاریکخونه ساکنش رو خام کنی؟

کوکو به بازبینی ساعت بزرگ ادامه داد.

-می‌خوایی بگی این چهاردیواری واست خیلی می‌ارزه؟ به نظرت همه کر و کورن؟ زمانی که چلچله خودش رو به کام آتیش می‌داد تو کجا بودی؟ واسه چی منصرفش نکردی؟

کوکو حس کرد تیکه یخی داغ و همزمان منجمد تمام اتصالاتش رو در یک آن طی کرد اما از کارش دست نکشید. صدای خفاش مثل مته به ادراکش فرو می‌رفت.

-واسه چی گذاشتی خودش رو نابود کنه؟ مگه رفیقش نبودی؟ به خیالت در غیبتش جاده واسه تو بازتر می‌شد؟

کوکو انعکاس ضربانداری رو توی سرش می‌شنید که مثل طبل جنگ نبض می‌گرفت و بلند و منعکس توی تمام اتصالاتش می‌پیچید و می‌پیچید. تصویر محوی از شبتاب بالدار کوچیکی که ناشی اما خوشحال می‌پرید و می‌خندید در نظرش نقش بست، شبیه اون انعکاس دردناک نبض گرفت و درخشید و به تابشی کورکننده و آزاردهنده تبدیل شد و توی فضای ذهن کوکو از هم پاشید و دردی شدید رو در تمام وجودش پخش کرد.

-خب، مثل اینکه چاره‌ای نیست. تا مهلتم باقیه بذار به این موجود چندتا درس بدم.

کوکو آهسته حالت پرواز گرفت. بال‌هاش رو باز کرد و خیلی آروم به طرف پنجره پرید. خفاش که حس می‌کرد به هدفش یعنی آزار و حرصی کردن یکی از ساکنان خونه زمان رسیده با قهقهه کشداری از پنجره گذشت. آسمون عربده ترسناکی کشید و شیشه‌ها رو لرزوند. کسی در خونه زمان از جا نپرید. همه خواب بودن. نیمه شب گذشته و زمان یک بار دیگه همراه سوارهاش از مرز یک شبانه روز دیگه عبور کرده بود.

 

سه شب بعد رو کوکو تقریبا همیشه در پرواز بود. به زحمت به تنظیم‌ها و پاکسازی‌های پیشینش می‌رسید. فقط می‌پرید و می‌پرید.

-هی کوکو! دوباره تمرین‌های سودمندت رو شروع کردی؟

-راست میگه باز هوایی شدی که!

-کوکو تو واقعا بی‌دردسر نمی‌تونی شب و روزت رو سپری کنی نه؟ آخه زیر سقف سنگی پرواز به چه دردت می‌خوره؟ تو همینطوریش داری می‌پاشی. واسه چی به خودت رحم نداری؟ ولش کن!

کوکو در سکوت کامل می‌پرید و به طرز وسواس‌گونه‌ای مواظب بود که پروازهای خامش دور از پنجره نباشن. در جواب حیرت و تمسخر و نصیحت بقیه فقط سکوت می‌کرد و اگر خیلی لازم می‌شد با جواب‌های کوتاه بهشون می‌فهموند که مایل به هیچ بحثی نیست. خفاش همچنان و حالا دیگه تقریبا هر شب در اطراف پنجره‌های خونه زمان می‌چرخید و یک نفس از گفتن و گفتن غافل نبود. کوکو در سکوت پیش می‌رفت و به انتظار موقعیت مناسب بود. و زمان مناسب عاقبت رسید.

 

دوباره نیمه شب بود. همه طبق معمول بعد از اعلام زمان نیمه شب خواب بودن. برق‌های شهر از سه شب پیش که رعد و برق و بوران قطعشون کرده بود دیگه وصل نشدن و حالا شب‌های شهر بدون لامپ و لوستر عجیب به نظر می‌رسیدن. اون شب، انجماد و یخبندانی بدون بارش و توفان شهر رو گرفته بود. کوکو آهسته در اطراف پنجره به پرواز ناوارد اما مداومش ادامه می‌داد. خفاش یکی دو ساعت پیش حسابی مسخرهش کرده و حالا غیبش زده بود. کوکو با تمام وجودش مقابل پنجره مانور می‌داد.

-واسه چی رفتی؟ بیا اینجا! من اینجام. بیا اذیتم کن! بجنب! بیا! کسی نیست و من دارم تمرین پرواز می‌کنم. بیا منو بگیر!

خفاش از دور شاهد حرکات سایه وار کوکو در تیرگی پشت پنجره بود. کوکو به سبک قدیمش آهسته رفت بالا و سعی کرد چرخش و شیرجه رو درست انجام بده و وانمود کرد در تلاشه که شبیه خفاش عمل کنه. ایرادهای کارش به شدت زیاد و تفاوت به شدت مشهود بود اما کوکو در هوای این موارد نبود. با تظاهر به بی‌اعتنایی دوباره تلاش کرد. خفاش بلند خندید اما نتونست چندان ادامه بده. مثل همیشه خشم خیلی زود تسخیرش کرد و این درست همون چیزی بود که کوکو روش حساب باز کرده بود.

-هی! میکروبه کارخونه‌ی آدمیزادها! این چه وضعشه؟ با این مدل چرخشت مثلا می‌خوایی بگی پرنده‌ای؟ یک نصفه بار اگر درست تماشام کرده بودی الان شاید یهخورده حیثیت واسه پرواز می‌ذاشتی. داری چیکار می‌کنی باطله؟

کوکو همچنان به حرکات خام و ناواردش ادامه داد و همزمان مواظب بود تا خفاش نگاه زیرجلدیش به پنجره رو نبینه.

-بیا. بیا! بیا نزدیکتر! بیا سر به سرم بذار! بیا نزدیک بیا!

کوکو شیرجه‌ای زد که در نتیجهش کم مونده بود سر و ته بشه اما در آخرین ثانیه‌ها موفق شد کنترلش رو به دست بیاره و به جای سر با پاهاش روی تاقچه یخزده زمین بخوره. حسابی دردش اومد اما جاش روی تاقچه بد نبود. خفاش قهقهه‌ای از جنس خشم و تمسخر زد و کوکو در حالی که روی نوک پنجه‌های پا به شیشه چسبیده بود با الهام گرفتن از روش خطرناک ملکه برفی در زمان حمله موریانه‌ها به سرعت برق نورش رو در روشنترین حالت رو به مقابل تنظیم کرد و صاف توی چشم‌های بی‌روح خفاش خیره شد.

-به خاطر تمام آزارهایی که تمام این مدت به تمام آشناهای جدید و قدیمِ من در خونه زمان رسوندی!

و با تمام قدرت نورش رو شلیک کرد. نوری کورکننده مستقیم انگار توی چشم‌های خفاش ترکید و هم کوکو و هم خفاش لحظه‌ای به عقب پرتاب شدن. کوکو بلافاصله به خودش مسلط شد و کمتر از ثانیه‌ای بعد دوباره پشت شیشه آماده بود. خفاش که از شدت درد گیج شده بود دیوانه از خشم و حیرت عربده کشید و بی‌هدف به طرف شیشه بسته حمله کرد.

-لکه زباله‌ی نکبت حالا کارت به جایی رسیده که می‌خوایی منو بزنی؟ بلایی سرت بیارم که به گرد فلز تبدیل بشی!

اما کوکو همونجا آروم ایستاد و منتظر شد تا حریف به کمترین فاصله از شیشه برسه و خفاش که دیگه منطقی برای تحلیل نداشت خیلی زود به جایی که کوکو می‌خواست رسید. کوکو دوباره روی پنجه‌های پا به شیشه چسبید و هدف گرفت.

-به خاطر تمام آزارهایی که در لحظه‌های نفسگیره تمرینِ پروازم ازت دیدم!

و دوباره شلیک کرد. خفاش این بار تقریبا به شیشه رسیده بود و در نتیجه شلیک نور انگار یک لحظه آتیشش زد. تمام جسمش در نور درخشید و درد عربدهش رو به آسمون فرستاد.

-براده‌ی باطله! من امشب پدرت رو درمیارم تا دیگه…

کوکو از پشت مهی که داشت مغزش رو پر می‌کرد به خفاش خیره شد که با تمام توان و سرعتش با سر به طرف شیشه در پرواز بود. کوکو آروم لبخند زد و این بار تمام توانش رو برای شلیک جمع کرد. به اندازه کافی بیدار بود که یادش باشه ورژنش حسابی قدیمیه و در نتیجه‌ی این مدل نور‌بازی خیلی سریع کوک و باطری خالی می‌کنه و این آخرین ضربه‌ای بود که می‌تونست بزنه. پس به شدت تمرکز کرد و تمام توان باقیموندهش رو جمع کرد و هدف گرفت.

-به خاطرِ شبتاب کوچولوی تازه پروازی که بیخیالِ نظرِ تنگ و نگاهِ بخیلِ امثالِ تو، پروازه هرچند پرخطا و ناواردش رو دوست داشت!

و کوکو برای سومین بار و با تمام قدرتش شلیک کرد. درخشش چنان شدید بود که ضربش خفاش رو به عقب پرتاب کرد و به شاخه کلفت درخت بی‌برگ پشت سرش کوبید. و درست در همون لحظه اتفاق عجیبی افتاد. درخشش عوض محو شدن بیشتر شد. نور فراگیر و عجیبی اول ملایم و رفته رفته شدیدتر در برابر چشم‌های نیمه‌هشیار کوکو روشن شد و پرنور شد و منطقه مقابل رو روشن کرد. کوکو با حیرت به مقابل خیره شد. نور خیالی نبود. همزمان دستی روی شونهش فرود اومد و چه به موقع بود چون کوکو بعد از شلیک سوم دیگه نتونست وایسته و خودش رو رها کرد. منگ و ناهشیار به مقابل که داشت روشنتر می‌شد خیره مونده بود و سایه خفاش رو می‌دید که وسط دایره نوری تیز گرفتار شده و بی‌هدف برای خلاصی می‌چرخید.

-یعنی چی؟ من که دیگه شلیک نکردم. یعنی دیگه نمی‌تونم. پس این…

کوکو از پشت پرده مه خفاش رو می‌دید که کورکورانه در تلاش بود از دایره نور خارج بشه و دایره وسیع نور انگار تعقیبش می‌کرد و همراهش به چپ و راست می‌رفت. خفاش وسط دایره نوری که مستقیم بهش می‌تابید گیر کرده بود و نور داشت بیشتر می‌شد. کوکو دست مالک خونه زمان رو روی شونهش می‌شناخت اما اون نور متحرک چی می‌تونست باشه؟ آهسته نگاه نیمه شفافش رو بالا برد تا منبع نور عجیب رو پیدا کنه. دست دیگه مالک خونه زمان رو درست بالای سرش دید که چیز بزرگ و درخشانی رو نگه داشته بود و با چرخش مچ نوری که ازش بیرون می‌زد  رو به چپ و راست هدایت می‌کرد. مچ دست مالک همجهت با حرکت دیوانه وار خفاش می‌چرخید و درست وسط دایره نور نگهش می‌داشت. کوکو با حیرت تماشا کرد که مالک خونه زمان دکمه‌ای رو روی اون جسم نور‌پاش عجیب بارها و بارها فشار داد و با هر فشار سیلی کورکننده از نوری شدید مثل شعله در اطراف خفاش زبونه می‌کشید. کوکو صدای آهسته صاحب دست رو می‌شنید که بی‌توجه به اینکه شنیده میشه یا نه، خیلی آروم خطاب به خفاشِ دیوانه از درد و حیرت حرف می‌زد.

-این پنجره محدوده منه. و در محدوده من همه آزادن، به شرط اینکه درست رفتار کنن.

خفاش عقب کشید و اگر حرکت دست مالک خونه زمان و چرخش مچش همراه با فشار اون دکمه نبود این بار موفق می‌شد. صاحب دست حالا همزمان هر بخش از گفتارش که همچنان با صدایی آروم ولی به شدت تهدیدآمیز بیان می‌شد، مچش رو به جهت فرار خفاش می‌چرخوند و دکمه رو فشار می‌داد.

-و تو،

مچ بالای سر کوکو دوباره چرخید و دکمه فشرده شد و نور به خفاش و درخت پشت سرش و تمام محدوده پروازش بارید.

-در محدوده من،

مچ دوباره چرخید و نور دوباره شلیک شد.

-درست،

دوباره چرخش و دوباره شلیک.

-رفتار،

چرخش و شلیک.

-نکردی!

این بار شلیک نور چنان شدید بود که کوکو اطمینان داشت خفاش و درخت و هرچی سر راهش بود رو به آتیش می‌کشه. خفاش گیج عقب کشید و به ضرب تمام به شاخه کلفت درخت بی‌برگ کنار خیابون برخورد کرد. کوکو سقوطش رو دید که با صدای وحشتناک برخوردش با زمین کامل شد. آسمون غرید. نگاه کوکو تیره شد. به دستی که روی شونهش بود تکیه زد و دیگه چیزی نفهمید. صدای تشویق و هورای بقیه رو به زحمت شنید و غوغای شاد اطرافش آخرین موجی بود که آگاهیش درش محو شد.

 

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *