جستجو
Close this search box.
جستجو

ماهِ من، مهتاب. شماره 43.

قصه کوکو، 36.

 

تا مدت‌ها بعد از اون شب منجمد قصه اتفاقی که واسه خفاش افتاد نقل شب‌های شلوغ خونه زمان بود. همه بدون استثنا حسابی از این ماجرا خوشحال بودن و محدودیتی هم در ابراز خوشحالیشون قائل نمی‌شدن.

-دلم خنک شد. بدجوری دلم می‌خواست حق اون پشمالوی پرنده رو بذارم کف دستش ولی از دست من خارج بود.

-آره راست میگه حالم جا اومد.

-حق با شماست منم این اتفاق رو دوست داشتم.

-تنها تو نیستی ما همه دوست داشتیم.

-البته این بلایی که سرش اومد دور از انتظار نبود. باید حدسش رو می‌زد که با این مدلش عاقبت یک کسی یک جایی به یک دلیلی به حسابش می‌رسه. اگر دوباره بتونه بلند شه امیدوارم عبرتی بشه واسش.

-خب بذار یهخورده ناراحتت کنم. هرچند بدجوری زخمی شد ولی می‌تونه بپره. درضمن عبرت هم نگرفته. فقط دستکم فعلا یادش می‌مونه که این اطراف با احتیاط بیشتری خوشمزگی کنه.

کوکو از هردو نکته داخل خبر احساس رضایت کرد. خفاش زنده بود و باز می‌پرید، اما فعلا موقعیت آزار ساکنان خونه زمان رو نداشت. بدون اینکه وارد بحث‌های اطرافش بشه غبار صفحه ساعت بزرگ رو گرفت و به قندیل‌های یخ روی شیشه پنجره خیره موند. اون بیرون شب مثل قیر سیاه بود. داخل سالن هم همینطور.

 

چند روز دیگه هم گذشت. هوا روز به روز سردتر می‌شد. انگار زمستون اون سال قرار بود پایان جهان رو اعلام کنه. برق‌های شهر از اون شب کزایی همچنان قطع بودن. برف سنگینی که بارشش خیال توقف نداشت اوضاع رو حسابی به هم ریخته بود. گرمازاها به دلیل قطع برق و یخ زدن لوله‌های گاز از کار افتاده بودن و شهر رسما در انجمادی تاریک پیش می‌رفت. کوکو و بقیه پرهاشون رو تا جایی که امکان داشت پوش می‌دادن بلکه سرما دو قدم از جسم‌های یخزدهشون عقب بکشه. هر کسی هر اندازه که شدنی بود پر و بالش رو باز کرده و حشرات و باقی ساکنان زنده سالن رو زیر پر گرفته بود تا هرچه بیشتر از سرمای وحشی در امان باشن. پیکر شهر داشت یخ می‌زد. این وسط، مارها انگار تنها ساکنان متحرک شهر بودن که برخلاف طبیعتشون همچنان می‌جنبیدن و زیر شب منجمد شهر دردسر درست می‌کردن. روزی که خبر گزیده شدن سه تا بچه و انتقالشون به بیمارستان توی شهر پیچید همه جا به خاطر قطعی برق و گاز تعطیل بود اما اخبار در هر حال می‌رسیدن. یکی از بچه‌ها به درمون جواب نداد و با زهر نیش مار از دست رفت و تمام بیمارستان واسه نجات دوتای دیگه در تلاش بودن.

-عجب وضعیتی! یعنی نمی‌خواد تموم بشه؟

-کدومش؟ سرما؟ تاریکی؟ یا مارها؟

-تمامشون. هیچ چیزی از گذشته این شهر نشنیدم که شبیه این باشه. جدی چی داره میشه؟

-اینکه زمستون زیادی سنگین باشه خیلی تعجب نداره. طبیعته دیگه گاهی به سرش می‌زنه. ولی مارها و بیداریشون یهخورده زیادی عجیبه.

-از دست ما جز انتظار چی برمیاد؟ باید منتظر بمونیم و باز هم مواظب باشیم.

کوکو جدا از گفتگوهای اطرافش با ساعت بزرگ درگیر بود و کلافه از حل نشدن ایرادی که مشخص نبود از کجاست سعی می‌کرد از دل تاریکی صفحه ساعت‌ها رو بخونه تا بتونه ساعت غولآسا رو بعد از رفع گیرش تنظیم کنه. ساعت بزرگ اون شب خیال درست شدن نداشت و کوکو حسابی خسته بود. ذهنش آشفته و بی‌هدف انگار دور خودش می‌چرخید. قرنیزها و دیوارهای سالن زمان به همت شاگرد خیاط و قصاب و کارگرهایی که با وجود تمام ماجراها همراهشون آوردن ترمیم شده بودن و حالا احتمال تکرار خطری از جنس ورود یک مار چند متری به خونه زمان تقریبا صفر بود، اما مارها همچنان فعال و اون بیرون پر از آدم بود. کوکو نیم‌نگاه دلواپسی به در تاریکخونه انداخت که دیگه قفل نبود اما باز هم نبود. آه سردی کشید و چشم‌هاش رو بست.

-کسی نپرسید اون داخل هم دیوارهای آسیب دیده و تعمیر‌لازم وجود داشت یا نه. خودم هم… اینهمه اون داخل چرخیدم واسه چی به فکرم نرسید سردربیارم؟ گیریم که می‌فهمیدم! چی از دستم برمی‌اومد؟

از تصور واقعیت تلخی که توی سرش منعکس می‌شد آه کشید.

-از دست من چیزی برنمیاد. شاید قابلیت‌هام شبیه همه موارد این شهر منجمد شدن. در هر حال نتونستم آدمی که خودش رو اون داخل حبس کرده رو حرکتش بدم. زورم نرسید. کاریش نمیشه کرد. کاش می‌شد!

ساعت بزرگ تق خفیفی کرد و دوباره از کار افتاد. کوکو حس کرد اتصالاتش از شدت خشم و خستگی هر لحظه ممکنه جرقه بزنن.

-ببینم تو چه دردته؟ چی می‌خوایی؟ واسه چی حل نمیشی؟ واسه چی هر دفعه گیر می‌کنی و میشی مایه دردسر من؟ تو چی می‌خوایی? تو چی می‌خوایی هان؟ هان؟ هان؟ هان لعنتیه لعنتیه لعنتی هان؟ تو چی می‌خوایی هان؟ خستم کردیب! می‌خوایی ثابت بمونی؟ می‌خوایی تو هم از حرکت بی‌افتی؟ می‌خوایی باطل شی؟ به جهنم! همینطوری بمون! تو هم برو به جهنم! اصلا همه جهان بره به جهنم! اینقدر باطله روی این دیوار لعنتی بمون تا بپوسی! خستم کردی خسته شدم به جهنم دیگه مزاحم هیچ بطلانی نمیشم تو هم باطل شو به جهنم!

کوکو به ضرب تمام عقب کشید و قفسه پشت سرش از شدت برخوردش تکون شدیدی خورد و درست در همون لحظه صدای عجیبی شبیه انفجار شیشه‌های یخزده رو لرزوند. کوکو با حیرت به پشت سرش نظر انداخت. باورش نمی‌شد که برخوردش با قفسه پشت سرش چنان افتضاحی درست کرده باشه که همچین صدایی رو ایجاد کنه. صدا نه اونقدر دور بود که بشه نشنیدهش گرفت و نه اونقدر نزدیک بود که کوکو خودش رو واسه ایجادش متهم کنه. در اطرافش غوغایی بود. صدای مهیب همه رو از جا پرونده بود.

-این دیگه چی بود!

-هرچی که بود بهش نمیاد چیز خوبی باشه!

-چیز خوب؟ یه چیز بزرگ به شدت ترکید و نفله شد!

-این دیگه چه کوفتی بود!

-هی! یه لحظه ساکت باشید! من صدای همهمه شنیدم.

تیهو درست می‌گفت. از لابلای صدای باد و بوران هیاهوی آشوب می‌اومد. همه در توافقی ناگفته به سمت شیشه‌های یخپوش هجوم بردن و تا حد امکان به شیشه‌ها چسبیدن. سایه‌های محو آدم‌ها که دسته دسته به طرف بالای شهر می‌دویدن وسط رگبار برف پیدا و ناپیدا می‌شد. کوکو سایه کلاغ رو دید که به سرعت از وسط قیامت اون بیرون می‌گذشت. بقیه هم دیدنش. هیچ کس مهلت پرسیدن پیدا نکرد. کلاغ واسه رسیدن به پنجره و دادن اخبار بد چنان عجله داشت که با سر به پنجره خورد و بی‌اعتنا به ضربه از پشت شیشه هوار کشید:

-برج ساعت داغون شد! سقف شیشه‌ایش زیر سنگینی برف و سرمای هوا دووم نیاورد و ترکید و تمام دیوارهای شیشه‌ایش خورد شدن!

هیاهوی غریبی خونه زمان رو گرفت. کبوترهای مهمان بی‌هدف و پریشون در اطراف سالن پرواز می‌کردن. کوکو متعجب به صحنه مقابلش خیره موند.

-این جماعت چیشونه! اینجا که برج ساعت نیست. اینها از چی ترسیدن! ماها شاید از سرما یخ بزنیم ولی سقف سنگی آهنی روی سرمون پایین نمیاد.

کبوترهای مهمان از شدت پریشونی انگار کور شده بودن و مدام به دیوارها می‌خوردن. کوکو کلافه به اطراف نظر انداخت. صدای جغد از کنار شونهش از جا پروندش و پرسش ناگفتهش رو جواب داد.

-این‌ها واسه خونه‌هاشون ناراحتن. با ویرانی اون برج شیشه‌ای آشیونه‌های تمامشون از بین رفت و حالا باید بهار که شد دوباره لونه بسازن.

کوکو که تازه فهمیده بود چه فاجعه‌ای پیش اومده سری به علامت ادراک تکون داد و همزمان با خستگی پرسید:

-خب کبوترها واسه حالشون دلیل دارن. مشکل ساکنان اینجا دقیقا چیه؟ واسه چی دیوونه شدن؟

جغد نگاهی به اطراف کرد و مثل اینکه تازه ملتفت آشفتگی اطرافش شده باشه لبخند زد.

-میرم واسه آروم کردن اوضاع به هدهد و تیهو کمک کنم. تو نمیایی؟

کوکو نه‌ی بی‌حوصله‌ای گفت و به گوشه قفسه تکیه زد. تصویر شکوه برج درخشان توی ذهنش نقش بست. برجی که سکونت درش آرزوی هر عروسک ساعت و هر پرنده‌ای بود. صدای ناخوشآیندی توی ذهنش نجوا کرد:

-حتی خود تو. چند بار یواشکی در حسرت یکی از اون اتاق‌های شیشه‌ای براق بودی؟

کوکو زهرخند زد.

-اون برج زیبا بود. ولی به درد روزهای سخت نمی‌خورد. زیبایی‌هایی از این دست فقط برای روزهای آفتابی مناسبن. این چیزیه که ما یا نمی‌فهمیم یا خیلی دیر می‌فهمیم.

کوکو چشم‌هاش رو بست. به اندازه کافی دیده بود. سرش رو به دیوار منجمد تکیه داد و از سرما مچاله شد. زمستون وحشتناکی بود. شب‌هاش طولانی، روزهاش تاریک، و هواش سرد و سرد و به شدت سرد!

 

روزهای سرد بهمنماه دیگه چندان تفاوتی با شب نداشتن. زمانی که مه هم به قیامت تاریک اون بیرون اضافه شد شهر به حالت تعطیل کامل در اومد. با بسته شدن پاساژ، سکوتی به سنگینی پایان دنیا همه جا رو گرفت. مالک سالن همچنان از ترک خونه زمان خودداری کرد اما همچنان داخل تاریکخونه موند و جز در مواقع لزوم بیرون نیومد. شبتاب‌های بالدار زیر بالهای بی‌حس کوکو از سرما می‌لرزیدن. باد به پنجره‌های بسته فشار می‌آورد و برف و بوران رو به ضرب تمام به شیشه‌های یخزده می‌کوبید.

-من می‌ترسم هدهد. اگر دوباره شیشه‌ها وا بدن این دفعه دیگه همگی از بین رفتیم!

-راست میگه. اگر چیزی پیش بیاد کمک به این سادگی نمی‌رسه. اون بیرون همه جا رو برف گرفته. تمام راه‌ها بسته شدن. این دفعه واسه نفله کردنمون آتیش هم لازم نیست.

هدهد بال‌هاش رو برای حفظ زنبورک‌های نیمه هشیار بیشتر جمع کرد و نگاهش به سنجاقک افتاد که تلاش می‌کرد بی‌حرکت نمونه و همزمان مورچه‌ها رو هم وادار به حرکت کنه.

-نترسید. اتفاقی نمی‌افته. این دفعه حصارها به این سادگی وا نمیدن. شیشه‌ها کلفتن پنجره‌ها هم بست‌های درست درمون دارن. جز همین سرما هیچ خطری نیست. فقط باید سعی کنیم منجمد نشیم.

درنا ناله کرد:

-آدم‌ها واقعا عجیبن. حتی واسه خاطر خودشون هم حاضر نیستن یه حرکتی کنن. واقعا چی توی سرشونه؟

جغد عاقلانه سر تکون داد.

-اگر منظورت مالک اینجاست به نظرم اشتباه می‌کنی. اون فقط یه آدمه. چی از دستش برمیاد؟ اصلاح این وضعیت واقعا در توانش نیست. تنها کاری که تونست کنه ترک نکردن ما و اینجا بود که انجامش داد. تردید نکن که داخل تاریکخونه الان اگر سردتر از اینجا نباشه گرمتر هم نیست. اگر باور نمی‌کنی سخت نیست که بری خودت ببینی.

صدای تیهو از لابلای قفسه‌ها خفه به گوش می‌رسید.

-جغد راست میگه. درسته که آدم‌ها نسبت به ما کارهای بیشتری ازشون برمیاد، اما حقیقت اینه که ما در تحمل خیلی موارد ازشون قویتریم. خیلی جاها تدبیر تنها سلاح آدم‌هاست و در موقعیت‌هایی که تدبیر جواب نده اون‌ها واقعا جسم و روح شکننده‌ای دارن.

بلبل با خستگی پر و بالی زد بلکه یهخورده گرم بشه.

-خب دقیقا به همین خاطر این آدم نباید یه فکری واسه پشت سر گذاشتن این شرایط کنه؟ اگر این سرما ما رو از حرکت بندازه احتمال اینکه بعدا دوباره ترمیم و بیدار بشیم زیاده، اما جسم آدم‌ها متفاوته و اگر یخ بزنه شاید دیگه بیدار نشن.

درنا آه کشید.

-بله موافقم این آدم باید یه کاری کنه و بهترین کار واسش این بود که به حرف بقیه آدم‌ها گوش می‌داد و از این جهنم منجمد می‌رفت بیرون چون الان دیگه نه کسی می‌تونه بیاد نه اون می‌تونه بره.

مرغ دریایی روی ساحلش جابجا شد.

-واسه چی کسی باید در زمان تعطیلی بیاد اینجا؟

فرشته آهسته زمزمه کرد:

-واسه اینکه احتمالا به کمکشون احتیاج باشه. این آدم سر شب که واسه گرفتن درزها توی سالن چرخ می‌زد به شدت تب داشت. عجیبه که هیچ کدومتون نفهمیدید. به نظر نمیاد در وضعیتی باشه که واسه پایین آوردن تبش کاری کنه و تا صبح هنوز خیلی مونده.

کوکو منتظر ادامه بحث نشد. وحشتی سیاه وجودش رو گرفت. فرشته و تیهو درست می‌گفتن و کوکو اصلا به همچین چیزی فکر نکرده بود. چطور تونست ضعف جسم آدم‌ها و غیر قابل بازیافت بودنشون رو فراموش کنه! بی‌توجه به اطرافش طول سالن رو طی کرد و بعد از باز کردن در تاریکخونه به داخل شیرجه زد. سرما فلجکننده بود. سرعت کوکو چنان زیاد بود که کم مونده بود به دیوار کنار تخت گوشه تاریکخونه برخورد کنه. صدا زدن مالک خونه زمان فایده‌ای نداشت. تا خودش نمی‌خواست جوابی در کار نبود. کوکو آهسته بالای سرش فرود اومد و سعی کرد از حالش سردربیاره. دقت لازم نبود. نشونه‌های تردیدناپذیر تبی که داشت لحظه به لحظه بالاتر می‌رفت حتی توی اون تاریکی به وضوح دیده می‌شد. کوکو لرزید. زمزمه سنجاقک رو از چند قدمیش شنید و از جا نپرید.

-بیماری توی شهر پخش شده. تصور نمی‌کردم حالا که سرما همه آدم‌ها رو توی خونه‌هاشون قرنتینه کرده بیماری راهی واسه گسترش پیدا کنه ولی ظاهرا پیدا کرده و به اینجا هم رسیده. این آدم تمام دیروز تک‌سرفه می‌زد و حالا تبش داره میره بالاتر.

نجوای سینه سرخ از سمت دیگه کوکو به گوش رسید.

-عجب دیوانه‌ایه! واسه چی همراه باقی آدم‌ها نرفت؟ دستکم بین همنوعهاش اگر اوضاعش ناجور بشه کسی هست که کاری ازش بربیاد.

طاووس آهی از جنس تفکر کشید.

-خواب عمیق اون هم در زمان بیماری توی همچین انجمادی می‌تونه آدم‌ها رو باطل کنه.

تیهو آهسته کنار بقیه بالای تخت فرود اومد.

-باید منتظر بمونیم. شاید خواب کمک کنه. صبح که بشه درد سبکتره. بیایید از اینجا بریم بیرون.

اما رسیدن صبح اوضاع رو درست نکرد. مالک خونه زمان بیدار شد و مثل همیشه به ساعت‌ها و باقی امور سالن رسیدگی کرد اما حالا به وضوح می‌شد دید که حالش هیچ خوش نیست. نزدیک عصر نفس‌هاش با سرفه‌های خشکی همراه شدن که با رسیدن شب شدیدتر شد و آخر شب به طرز هشداردهنده‌ای اوج گرفت. کوکو و بقیه بی‌اون که حرفی بزنن همگی به اخبار وحشتناکی که پیش از تعطیل شدن شهر در مورد شعله ور شدن مجدد بیماریِ اوایل زمستون توی شهر پخش شده بود فکر می‌کردن. تبی که مثل آتیش شعله می‌کشید و دوباره داشت قربانی می‌گرفت.

نزدیک نیمه شب بیشتر ساکنان سالن توی تاریکخونه بالای تخت بیماری که دیگه تقریبا از اطرافش چیزی نمی‌فهمید جمع شده بودن. اون بیرون توفان و این داخل تب لحظه به لحظه شدت می‌گرفتن.

کوکو درمونده به لبه تخت تکیه زد و به خودش لعنت فرستاد. با شنیدن صدای ظریفی درست بیخ گوشش از جا پرید.

-تقصیر تو نیست پرنده بزرگ. خودت رو به چی متهم می‌کنی؟

کوکو به زور نفسی بریده رو از لابلای سنگینی قفسه سینش احضار کرد.

-به فراموشی. اون در تاریکخونه رو بست و منه نفهم بیخیالش شدم. باید بیشتر اصرار می‌کردم بلکه این…

بال‌های ظریف شبتاب به نرمی رویا روی حرارت نگاه کوکو کشیده شدن.

-تو هرچی از دستت بر اومد کردی. اصرارت جواب نمی‌داد. اون یک آدم عاقل و بالغه. باید می‌فهمید.

کوکو خشمی بی‌هوار رو آزاد کرد.

-اون یه آدم بزرگ نفهمه. حتی واسه خاطر خودش هم حاضر نشد به من گوش بده بلکه زورش به خودش برسه. آخ لعنتی!

کفشدوزک نگران زمزمه کرد:

-خدایا حالا چیکار کنیم؟ یعنی اگر بیدار بشه فایده‌ای داره؟ نمیشه بیدارش کنیم؟

صدای آروم هدهد سکوت کوتاه جمع رو شکست.

-با این وضعیت تلاش واسه بیدار کردنش فایده نداره. کمکی هم از طرف آدم‌ها در کار نیست. صدای زنگ‌ها این بار به جایی نمی‌رسه. باید خودمون یه کاری کنیم. ما اینجا یک آدم بیمار داریم که حالش داره بدتر میشه. این سرما خطرناکه. پیش از هر چیز باید یه راهی واسه بالا بردن دمای اینجا پیدا کنیم.

طاووس با صدایی که مشخص نبود از شدت ترس یا سرما یا هردو لرزش گرفته بود پرسش تمام جمع رو به زبون آورد.

-چه راهی؟ برق قطع شده. لوله@های گاز یخ بستن. بدون برق و گاز اینجا رو چه جوری میشه گرم کنیم؟

بلبل به حالت هذیون زمزمه کرد:

-آتیش! آآآآآتیییییییشششششششش!

درنا بهش خیره شد.

-چی میگی بلبل؟

سینه سرخ با صدایی گرفته از سرما جوابش رو داد.

-میگه آتیش.

بلبل دوباره زمزمه کرد:

-آآآآآتییییییششششش. آآآآآتیش روشن کنیییییییید!

تیهو دلجویانه تکونش داد.

-خب خب بلبل. گوش بده! ببین! بیا زیر بال‌های من. توی این زمهریر همه چی یخ زده. هیچ چی آتیش نمی‌گیره که!

کوکو متفکر به اطراف نظر انداخت.

اون راست میگه. -آتیش. باید آتیش داشته باشیم. واسه بالا بردن دمای اینجا آتیش لازم داریم. نپرسید چه جوری چون نمی‌دونم. فقط می‌دونم که اگر نجنبیم اتفاق‌های خیلی بدی توی این تاریکخونه لعنتی پیش میاد. فعلا بیایید از اینجا بریم بیرون ولی بذارید در باز بمونه. شاید گرمایی که نیست از سالن وارد اینجا بشه و یهخورده کمک کنه.

چند لحظه بعد تمام ساکنان خونه زمان نزدیک در تاریکخونه جمع شده بودن. اون بیرون هوا بدتر می‌شد و شب انگار خیال گذشتن نداشت. حدس‌ها درست بود. چیزی از نیمه شب نگذشته بود که حال بیمار داخل تاریکخونه وخیم شد. کوکو آهسته بالای سرش می‌چرخید و وخیمتر شدن اوضاع رو با نگاهی از جنس وحشت تماشا می‌کرد. پری دریایی سکوت منجمد رو شکست.

-اینطوری نمیشه. اگر کاری نکنیم ممکنه عواقب امشب جبران ناپذیر باشه. کوکو درست گفت ما آتیش لازم داریم. باید اینجا رو گرمتر کنیم.

پرنسس با بغض نگاهش کرد.

-آخه چه جوری؟ ما حتی نمی‌دونیم واسه آتیش درست کردن بدون گرمازاها چی لازمه.

صدای هدهد که با وجود سرما و خستگی و ترس همچنان صاف و محکم بود سکوت رو کنار زد.

-من می‌دونم چی لازمه. اما واسه فراهم کردن تمام ملزومات مورد نظر راهی به نظرم نمی‌رسه.

شاهزاده خانم تا حد امکان داخل صفحه رنگارنگش جلو اومد.

-پس بیایید شروع کنیم. حرکت که شروع بشه راهش هم پیدا میشه. مثل همیشه. اینجا همیشه همینطور بوده مگه نه؟

همه با نگاهی متحیر اما کمی امیدوارتر از چند لحظه پیش به شاهزاده و بعد به هدهد خیره شدن. هدهد مکث نکرد.

-اول از همه به یه ظرف احتیاج داریم که به قدر کافی واسه درست کردن یه آتیش نسبتا بزرگ کافی باشه و نسوزه.

سنجاقک بلافاصله نگاه جستجوگرش رو به اطراف سالن فرستاد. کوکو آهسته روی یکنواختی همهمه‌ها خط انداخت.

-ظرفش موجوده. جعبه زباله‌سوزی اون گوشه هم به اندازه کافی بزرگه هم آهنیه و نمی‌سوزه. در شرایط عادی باید از خطر برق‌گرفتگی بترسیم ولی الان برق در کار نیست و اگر هم باشه خطری نیست چون میشه پریزش رو کشید.

هدهد نگاهی تشویقکننده بهش انداخت.

-درسته. این کاملا مناسبه. حالا چیزی واسه روشن کردن آتیش می‌خواییم. چیزی شبیه کبریت.

پری دریایی با صدایی که حالا امیدوارتر و جوندارتر شده بود گفت:

-یا فندک. مطمئنم یکی این اطراف هست.

کوکو گفت:

-بذاریدش به عهده من.

و بی‌مکث پرید و رفت تا فندک رو پیدا کنه. صدای هدهد رو می‌شنید که حالا بلندتر و زنده‌تر از چند لحظه پیش توی سالن پیچید.

-حالا می‌رسیم به قسمت سختش. سوخت لازم داریم. چیزی که بشه بریزیم توی اون ظرف و آتیشش بزنیم.

لحظه‌ای سکوت سالن رو گرفت اما چندان طول نکشید. وزوز ظریف زنبورک‌ها همه رو انگار از چرتی سبک پروند.

-شاید ما بتونیم انجامش بدیم. ولی واسه امتحانش باید از سالن خارج بشیم و اون بیرون از این داخل سردتره. اگر بریم بیرون قطعا یخ می‌زنیم.

تیهو بلافاصله از جا پرید.

-خب بذارید ببینم! اگر همگی با هم لابلای چندتا از پرهای ما باشید اوضاع بهتر نمیشه؟

زنبورک‌ها هورا کشیدن. هدهد متعجب نگاهشون کرد.

-شماها دقیقا می‌خوایید چیکار کنید؟

زنبورک‌ها در حالی که زیر پرهای اهدایی طاووس و درنا آرایش می‌گرفتن خندیدن.

-ما می‌تونیم از درز درهای اینجا رد بشیم. دور نمیریم. یکی از مغازه‌های رو‌به‌روی اینجا کادوفروشیه و یکی دیگه که تازه باز شده یه اسباب بازی فروشی بزرگه. این سنجاقک هم که همه جا آشنا داره هنوز هیچ چی نشده دل چندتا از عروسک‌های جفت مغازه‌ها رو برده. واسه توضیح کاملش وقت نیست. ما باید بریم.

زنبورک‌ها درست می‌گفتن. اوضاع مالک خونه زمان داشت خرابتر می‌شد. زنبورک‌ها به همراهی سنجاقک لابلای پرهایی که مثل پیله دور خودشون بسته بودن با حد اکثر سرعت از درزها گذشتن و در تاریکی بیرون سالن ناپدید شدن. چند لحظه بعد نورهای رنگی عجیبی از رو‌به‌روی خونه زمان به ویترین‌هایی که بقیه پشتشون بی‌تاب بودن تابید.

پری دریایی لبخند زد.

-عروسک‌های داخل دوتا مغازه مقابل دارن با کمک باطری چراغهای چشم‌های خودشون  و وسایل اطرافشون رو روشن می‌کنن. شبتاب‌ها از این طرف علامت بدید که بدونن ما پیامشون رو گرفتیم.

درست می‌گفت. نورها داشتن بیشتر و بیشتر می‌شدن. نورهای شبتاب‌ها از پشت ویترین سالن به درخشش ویترین مقابل جواب دادن. کفشدوزک با اشاره به نورهای رقصان زمزمه کرد:

-ما تونستیم با بیرون از این سالن مرتبط بشیم. اما اون‌ها فقط روشنایی میدن. ما گرما لازم داریم.

کوکو با نوک بال به مقابل اشاره کرد.

-اون هم حل میشه. تماشا کنید.

همه نگاه‌ها به ویترین مقابل دوخته شده بود. سنجاقک روی شونه یکی از عروسک‌ها نشست، راحت و بیخیال گونهش رو بوسید و از حرکات سر و بال‌هاش مشخص بود که در حال توضیح دادن چیزی به شنونده‌های جدیده. طولی نکشید که جنب و جوش عجیبی بین عروسک‌ها و وسایل دو مغازه رو‌به‌رویی شروع شد. حرکتی که لحظه به لحظه قویتر می‌شد و حالا همگی داشتن در برابر نگاه‌های متحیر ساکنان خونه زمان به شدت فعالیت می‌کردن.

-اون‌ها چیکار دارن می‌کنن؟

-نمی‌دونم. ولی ببینید! دارن یه چیزی نشونمون میدن.

-آره دارم می‌بینم. نگاه کنید! اون‌ها پوشالن! عروسک‌ها دارن پوشال‌ها و آسترهای جعبه‌هاشون رو درمیارن و داخل هواپیماهای پرنده می‌ذارن!

-ولی این خیلی خطرناکه. مغازه‌ها دیر یا زود باز میشن و گم شدن اون پوشال‌ها معلوم میشه و این یعنی بالای دهتا اصل به شدت شکسته شدن.

هدهد با لحنی آرام و صدایی که به اندازه کافی بلند بود تا همه بشنون خطاب به جمع جواب داد:

-اصل‌ها می‌تونن منتظر بمونن. ما امشب اینجا یه آدم به شدت بیمار داریم که باید پیش از هر اقدامی گرمش کنیم بلکه بشه سر فرصت نجاتش داد.

کوکو حس کرد چیزی از داخل قفسه سینهش جدا شد و تا بی‌نهایت سقوط کرد. اگر هدهد حاضر شده بود قوانین رو رها کنه پس اوضاع خرابتر از حد تصور بود.

-هی کوکو! اینجایی؟

کوکو منگ به جغد خیره شد. جغد لبخندی زد که سعی می‌کرد تسلی‌بخش باشه. کوکو سر تکون داد و با چیزی شبیه شکلکی از لبخند جوابش رو داد.

همه در سکوت به فعالیت‌های پشت ویترین‌های مقابل چشم دوخته بودن. توی سر همه یک سوال بود.

-هواپیماهای اسباب بازی از دوستان کوچولوی ما خیلی بزرگترن. اون‌ها چه جوری باید از درهای بسته رد بشن و به ما برسن؟

کسی حرفی نزد اما واسه رسیدن به جواب این پرسش همگانی انتظار چندانی لازم نشد.

-هی نگاه کنید! اون‌ها دارن ارتفاع می‌گیرن!

-آره راست میگه! دارن میرن بالا!

هدهد از جا پرید.

-به نظرم می‌خوان از نورگیر خارج بشن. در نتیجه از نورگیر اینجا میان داخل! خدا کنه این شدنی باشه! آماده باشید که اگر ورودشون ممکن نشد با حد اکثر سرعت محموله‌هاشون رو ازشون تحویل بگیریم. هر کس می‌تونه بیاد بالا! باید اطراف نورگیر جمع بشیم! سریعتر. سریعتر!

هدهد لازم نداشت فرمانش رو تکرار کنه. پیش از تموم شدن جمله آخرش تمام پروازی‌های خونه زمان از عروسک‌های قویتر گرفته تا کفشدوزک ریز‌جثه وسط زمین و آسمون معلق بودن.

-بجنبید! باید نورگیر رو به اندازه کافی باز کنیم. سرمای اون بیرون می‌تونه واسه دوست‌های کوچولوی ما که سوار هواپیماها شدن کشنده باشه! عجله کنید! با شماره سه دستگیره پنجره کوچیک بالای سرتون رو بکشید! همه با هم! یک، دو، سه. آفرین! دوباره! یک، دو، سه. زنده باد همگی!

کفشدوزک در حالی که به بالای سرشون اشاره می‌کرد جیغ کشید:

-اوناهاشن! رسیدن! دارن میان پایین!

فریاد هدهد مشوق بود.

-ما این بار هم مثل همیشه موفق میشیم! یه بار دیگه! یک، دو، سه! بکشید کنار پنجره باز شد!

همزمان با آویزون شدن پنجره کوچیک همه با جیغ و فریادهای هیجان و خوشحالی عقب کشیدن و هواپیماهای پرنده بلافاصله به وسط دریچه‌ای که تازه باز شده بود شیرجه زدن و مثل تیر وارد شدن. یکی از قویترین‌هاشون کمک کرد تا دریچه رو دوباره به روی هجوم وحشتناک برف و توفان اون بیرون ببندن. زمان اینهمه خیلی کوتاه بود ولی در همین زمان کوتاه کپه کوچیکی از برف وسط سالن زیر نورگیر جمع شده بود که کبوترهای مهمان رو حسابی ترسوند. همه دست به کار شدن. هواپیماها به فرمان هدهد کپه برف رو محاصره کردن و گرمای موتورهاشون رو بهش متمرکز کرده و دیجیتالی‌ها بلافاصله با هماهنگی پری دریایی نورهاشون رو روی کپه برف متمرکز کردن و با شمارش هدهد به تابیدن و ها کردن مشغول شدن و در نتیجه سرمای تهدیدکننده‌ای که از اون کپه سفید منجمد توی هوای سالن پخش می‌شد در کوتاهترین مدت ممکن از بین رفت. نورهای چرخان به وسیله شاهدهای صحنه از ویترین‌های مقابل توی هوا به پرواز در‌اومدن و با درخشش شبتاب‌های خونه زمان پاسخ داده شدن. زنبورک‌ها و سنجاقک نیمه‌فلج از سرما اما با روحیه‌های عالی از هواپیماهای پرنده بیرون ریختن. خلبان‌های عروسکی کلاهشون رو از سر برداشتن و با لبخند پیاده شدن.

-هی! سلام! از آشناییتون خوشبختیم. خیلی دلمون می‌خواست بدونیم اینجا چه خبرهاست چون وصفتون رو از آدم‌ها و دوست‌های مشترکمون زیاد شنیدیم.

نگاه‌ها به سنجاقک و زنبورک‌ها دوخته شد و اونها با صدای ریز زیر خنده زدن. سنجاقک که کاملم مشخص بود هنوز توی هوای بوسه‌ای که اونهمه شاهد داشت شناوره با اشاره به هواپیماها صدای صافش رو وسط هیاهو رها کرد.

-چندتا از این دوست‌های موتوردارمون که مجهزترن با سوخت حرکت می‌کنن و در نتیجه توی مخزن‌های مینیاتوریشون یهخورده بنزین هست. اونها موافقت کردن که واسه تسریع آتیشبازیمون یهخورده از سوختشون رو به ما بدن!

هدهد با نگاهی که عمیقا قدرشناس بود تازه واردها رو از نظر گذروند.

-این نهایت لطف شماست. بی‌نهایت ممنونیم دوستان جدید! خب. ما خیلی زمان نداریم. بیایید بار هواپیماها رو واسه سوختن آماده کنیم.

در چشم به هم زدنی پوشال‌ها داخل ظرف باطله‌سوز جمع شدن. هواپیماها مجبور شدن دو بار دیگه برن و برگردن تا ظرف پر بشه. اونها دیگه حشره‌ها رو با خودشون از خونه زمان بیرون نبردن. هوا اون بیرون به شدت سرد بود و حالا دیگه اونها راه ورود و خروج رو یاد گرفته بودن. ساکنان خونه زمان توی سالن موندن و واسه باز کردن و بستن دریچه نورگیر با تمام توانشون کمک کردن. کوکو موفق شد فندک رو از گوشه قفسه‌ای در تاریکخونه پیدا کنه و خوشبختانه این مشکل هم حل شد. با پاشیدن چند قطره بنزین از لوله‌های نازک تعبیه شده در هواپیماهای اسباب بازی همه چیز آماده شد. چندین جفت پنجه و بال فندک رو بالا گرفتن و هدهد و تیهو دکمه بزرگ وسطش رو فشار دادن. شعله‌ها بلافاصله زبونه کشیدن و گرمای رضایت‌بخشی وجودهای یخزده رو نوازش کرد. فریادهای هورا از خونه زمان و از پشت ویترین‌های مقابل به هم پیوستن و در کل پاساژ منعکس شدن. سرما زودتر از حد انتظار با گرمای شعله‌ها و تکاپوی داخل و بیرون خونه زمان عقب نشست و دمای هوای سالن به طرف اعتدال پیش رفت. هدهد و بقیه پیشنهاد کردن که هر طور شده ساکنان ویترین‌های مقابل رو به سالن زمان منتقل کنن که از سرما در امان باشن اما این اتفاق نیفتاد.

-خیلی از مهمون‌نوازی شما ممنونیم، اما این نه شدنیه نه لازم. خیلی از عروسک‌های داخل اسباب بازی فروشی بزرگتر از اونن که بشه از نورگیر‌ها ردشون کرد و خیلی‌هاشون چند برابر ما هستن و حملشون برامون شدنی نیست. درضمن، نگران نباشید. سرما اونجا نمی‌تونه خیلی دردسر درست کنه. عروسک‌های پشمی و لباس‌ها و جعبه‌ها کمک می‌کنن. توی آخرین محموله‌ای هم که به اسباب بازی فروشی رسیده بود کلی رختخواب عروسکی با پتوها و تشک‌های گرم و نرمه. ما چیزیمون نمیشه مطمئن باشید!

اوضاع از سر شب خیلی بهتر بود اما هنوز مواردی بودن که به شدت سبب نگرانی بشن.

-تب ساکن تاریکخونه داره به مرحله خطرناک می‌رسه. دیگه سردش نیست ولی واقعا لازمه کاری بیشتر از این واسش انجام بشه و ما از ترمیم آدم‌های بیمار هیچ چی نمی‌دونیم.

تیهو این‌ها رو آروم توی گوش هدهد زمزمه کرد اما نه چندان آروم که شنیده نشه. در هر حال همه باید خطر رو حس می‌کردن. خیلی زود ماجرا بین همه پیچید و آشکار شد. همه دور آتیشی که همچنان زبونه می‌کشید جمع شدن.

-هیچ راهی نیست. باید به هر قیمتی که شده کسی رو از دنیای آدم‌ها خبر کنیم.

-آخه چه جوری؟ صدای زنگ‌های ما وسط قیامت اون بیرون به جایی نمی‌رسه. همه در و پنجره‌ها بسته هستن و توفان هم حسابی معرکه گرفته. اینجا هم که تعطیله. الان هم که نیمه شبه. ما هم که نمی‌تونیم بریم و در خونه‌های آدم‌ها رو بزنیم.

-من یه فکری دارم ولی نمی‌دونم چقدر عملیه. این دستگاه عجیب غریبی که روی میزه و همیشه ازش صدای زنگ درمیاد و منو می‌ترسونه شاید بتونه کمکمون کنه.

تیهو همزمان با گفتن این حرف‌ها با نارضایتی به تلفن روی میز اشاره کرد و نیملبخندی رو به چهره‌ها نشوند.

-اسمش تلفنه. فقط یه مشکل داره. این هم شبیه باقی موارد این شهر لعنتی قطع شده و بدون اتصالاتش به هیچ دردی نمی‌خوره.

کوکو به تلخی لحن و صدای کبوتر رو به خاطر آورد و قفسه سینش تنگ شد. کسی در اون آشفتگی آه عمیقش رو نشنید.

-شاید دوستانمون در ویترین‌های مقابل باز هم بتونن کمک کنن. من توی نور‌بازی‌های دو طرفه بینمون یه دستگاه تلفن اسباب بازی دیدم که خیلی به اصلش شبیه بود. اگر بشه دستمون بهش برسه شاید بتونیم کاری کنیم.

بلبل تقریبا خندید.

-کوکو! این غیرممکنه. با اون بازیچه بچه‌های آدمیزاد نمیشه به هیچ جایی متصل شد. اون دستگاه واقعی نیست.

کوکو در حالی که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود با صدایی سرد و لحنی یکنواخت سکوتش رو شکست.

-ما هم پرنده‌های واقعی نیستیم. ولی از شروع قصه خونه زمان تا همین امشب از پس خیلی کارها با موفقیت بر اومدیم.

جغد بال‌هاش رو باز کرد و با صدای بلند و لحن سرزنده تقریبا هوار کشید:

-کوکو راست میگه. به امتحانش می‌ارزه. بیایید چندتا اصل دیگه رو هم بشکنیم!

همه بدون استثنا موافق بودن. تب داخل تاریکخونه چنان دلواپسشون کرده بود که به خاطر دفع و رفعش با هر چیزی موافقت می‌کردن. هواپیماها بلافاصله رفتن تا کوچیکترین تلفن اسباب بازی رو از ویترین‌های مقابل پیدا کنن و بیارن. هدهد نگاهی به اطراف انداخت.

-خب، واسه مرتبط شدن با آدم‌های اون بیرون شماره‌های مشخص لازم داریم.

درنا به طرف میز بزرگ گوشه سالن خیز برداشت و همزمان داد کشید:

-شماره‌ها اینجان. توی این دفتر آبیه. آخ جون عاقبت سواد خوندن نوشتن من به درد خورد!

صدای خنده‌های دسته جمعی دیواره‌های منجمد سکوت رو منفجر کرد و دل‌ها همه گرمتر از پیش شدن. همه روی میز فرود اومدن و دور دفتر حلقه زدن تا در باز کردن و ورق زدنش کمک کنن. درنا بالای دفتر ایستاده بود و روی صفحه‌ها چشم می‌چرخوند.

-هتل، رستوران، بنگاه، شیرینیفروشی، مدرسه شبانه، اه بابا این هله‌هوله‌ها چیه از توی این صفحه درمیاد؟ ورق بزنید! کادوفروشی، منزل آخر، هی شماره این جهنم دره اینجا چیکار می‌کنه؟ خب ولش کن. نمایشگاه ماشین، اداره برق، اینجا هم به درد نمی‌خوره ورق بزنید! آهان همینجا نگه دارید! خیاطی، قصابی، داروخانه، بیمارستان، بسه یا باز بخونم؟

هدهد در حالی که جمعیت پریشان رو به آرامش دعوت می‌کرد بالش رو به نشان توقف بالا برد.

-بسه همینجا خوبه.

طاووس و فرشته اصرار داشتن که با بیمارستان تماس گرفته بشه ولی هدهد گفت که الان به خاطر اوج بیماری و وضعیت آشفته شهر بیمارستان شلوغه و کسی جواب نمیده، اما موافقت کرد که زنگ اول رو به بیمارستان بزنن. دستگاه تلفن با وجود کوچیکیش برای اون‌ها چندان سبک هم نبود. سحره، تیهو و جغد گوشیش رو بالا گرفتن تا سینه سرخ و طاووس بتونن دکمه‌های مربوط به عددهایی که درنا از روی دفتر می‌خوند رو فشار بدن. پیشبینی هدهد درست بود. شماره بیمارستان به هیچ کسی وصلشون نکرد. شماره آتشنشانی هم جواب نداد. کوکو خط منظم همهمه‌ها رو برید.

-گوش کنید! من همین الان از تاریکخونه اومدم. وقت آزمایش و خطا نداریم. بیمارستان و آتشنشانی اگر جواب بدن کارآمدن ولی ظاهرا تماس دوباره باهاشون ریسکه. بیایید شماره‌هایی رو بگیریم که احتمال اتصالشون بیشتره.

پری دریایی نگاهش کرد.

-من موافقم. تو خودت جای خاصی مورد نظرته؟

کوکو فکری کرد و به نشونه تأیید سر تکون داد.

-شاید، آره. خیاطی.

نگاه‌های متعجب فرصت کلمه شدن پیدا نکردن. درنا بی‌معطلی شماره خیاطی رو خوند و دکمه‌ها فشرده شدن. صدای بوق توی سکوت سالن پیچید. یک بوق. دوتا. به سومی نکشید.

-الو! الو! بفرمایید! الو!

صدای آشنای شاگرد خیاط راه نفس کوکو رو باز کرد.

-سلام. من از خونه زمان زنگ می‌زنم. آقایی که می‌شناسی بیماره. هر کاری از دستت برمیاد انجام بده. منتظر رسیدن صبح نشو! تبش بالاست.

کوکو با صدایی شبیه صداهای ضبط شده این جمله‌ها رو شمرده و پشت سر هم گفت و سکوت کرد. چیزی توی سینش فشرده شد. حسی از جنسی سنگین که نمی‌تونست حتی واسه خودش توضیحش بده. انگار اعتراف به خطرناک بودن وضعیت مالک خونه زمان واقعیت رو واقعیتر می‌کرد و انگار سیاهی حقیقت جاری در تاریکخونه حالا بیشتر و واضحتر حس می‌شد. صدای شاگرد خیاط با هر جمله بلندتر و آشفته‌تر از پشت گوشی شنیده می‌شد.

-تو کی هستی؟ تلفن‌های تمام شهر قطعه تو چه جوری تونستی تماس بگیری؟ الو؟ الو؟ ببین! اگر توی سالنی هر طور می‌تونی در رو باز کن یا کلیدها رو گیر بیار تا بهم برسونی. به آقا بگو خاطرش جمع باشه. من دارم میام. دارم میام!

تلفن قطع شد. جای مکث نبود. کوکو به زور صداش رو پیدا کرد. صدایی که به شدت گرفته بود و حالا آشکارا می‌لرزید.

-کمک داره میاد. فقط باید واسه باز کردن در یه فکری کنیم.

هدهد مثل فشنگ از جا پرید.

-ما جای کلیدها رو بلدیم. بجنبید! باید این آخرین مانع رو هم کنار بزنیم! سریع سریع سریع!

باقی لحظه‌ها تا رسیدن آدم‌ها مثل خواب گذشتن و کوکو تقریبا چیزی جز پریشونی ازشون به خاطر نداشت. نمی‌دونست بقیه در چه حالن اما حال خودش بی‌توصیف بود. درها با کمک و اتحاد همیشگی خونه زمان باز شدن. آدم‌ها خیلی زودتر از انتظار ساکنان خونه زمان رسیدن. خیلی زود بیمار داخل تاریکخونه که حالا آشکارا به زور نفس می‌کشید بعد از دریافت کمک‌های اولیه زیر چادر اکسیژن روی تخت چرخدار به مکانی منتقل شد که آدم‌های آگاه می‌تونستن از خطر نجاتش بدن. شاگرد خیاط و قصاب بعد از اطمینان از رفع خطر با نهایت سرعت به سالن برگشتن. آتیش همچنان روشن و تلفن اسباب بازی روی دفتر باز وسط میز بود. پسرها نگاهی متحیر به اطراف سالن ساکت انداختن. قفسه‌ها به هم ریخته و خیلی‌هاشون کج شده بودن. ساعت‌ها سر جاشون نبودن. عروسک‌ها پخش بودن و کف سالن آب جمع شده بود.

-اینجا که کسی نیست. به نظرت داستان اون زنگ چی بود؟

-زنگ رو نمی‌دونم. ولی به نظرت این آتیش رو آقا خودش روشن کرده؟

-فکر نکنم. احتمالا حالش از خیلی پیش اونقدر بد بود که نمی‌تونست همچین کاری کنه.

-پس آتیش رو همون کسی روشن کرده که به تو زنگ زده.

-بعید نیست. ولی کی؟ کی به من زنگ زد؟

شاگرد قصاب اطراف رو از نظر گذروند، نفس عمیقی کشید و به طرف قفسه‌ها رفت.

-بیا. چیزی به صبح نمونده. ما هم که تا صبح اینجا موندگاریم. بیا اینجا رو مرتب کنیم. ظاهرا اینجا ساعت‌های شلوغی رو پشت سر گذاشته.

شاگرد خیاط با حیرت نگاهش کرد.

-ولی اینجا تعطیل بوده. آقا هم که افتاده بود. ساعت‌های شلوغ که میگی چه جوری…

شاگرد قصاب برگشت و بهش خیره شد.

-بیا. بیا اینجا رو درستش کنیم.

دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید. هردو مشغول شدن.

-میگم حالا که آقا نیست ما هم که وقتی صبح بشه باید بریم. به نظرت آتیش رو خاموش کنیم؟

شاگرد قصاب لحظه‌ای دست از کار کشید و کمر راست کرد.

-نه. بذار باشه. اگر دیگه احتیاجی بهش نباشه همونطور که روشن شده خاموش میشه. دلواپسش نباش.

هردو بی‌حرف به همدیگه و به پنجره نگاه کردن. نوری تیره از لابلای بوران و مه در حال شکافتن شب بود. صبح در حال طلوع بود.

 

ادامه دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *