در این اپیزود از پادکست بیمایآیز، متیو شیفِر، نابینا و آهنگساز جوان، داستان جالبی از چالشها و تجربیات خود در زمینه زبانبدن را به اشتراک میگذارد. او از چگونگی تلاش برای یادگیری حرکات بدنی و ژستهای موثر در ارتباط با دیگران میگوید، حتی زمانی که خود هیچگاه توانایی دیدن این حرکات را نداشته است. اگرچه متیو قادر به استفاده از بسیاری از حرکات صورت نیست، اما او با تکنیکهایی که آموخته، موفق شده زبان بدن را به ابزاری برای برقراری ارتباط موثر تبدیل کند. در این اپیزود، او از نحوهی یادگیری ژستها برای سخنرانیهای عمومی گرفته تا چالشهای فردی خود در استفاده از زبانبدن صحبت میکند و نشان میدهد که حتی افراد نابینا هم میتوانند با تمرین و آگاهی از این زبان غیرکلامی، ارتباطات بهتری برقرار کنند.
مشخصات نشریه:
- نام مقاله: The Be My Eyes Podcast: Do Blind People Use Body Language?
- پادکست زبان بدن بیمایآیز: آیا افراد نابینا از زبان بدن استفاده میکنند؟
- مترجم: میثم امینی.
- منبع:
متیو شیفِر، یک آهنگساز، صخرهنورد، کارآفرین و طرفدار کُمیک، ۲۳ساله نابیناست. در این اپیزود از پادکست بیمایآیز، او در مورد زبانبدن صحبت میکند.
من نمیتوانم ابروهایم را در هم بکشم. جدی میگویم، مهم نیست که چقدر روی ماهیچههای پیشانیام تمرکز دارم و سعی میکنم آنها را به هم فشار دهم، ابروهایم تکان نمیخورند. چیزی به این سادگی، چیزی آنقدر طبیعی، برای من غیرممکن است. حدس میزنم آن عضلهای که درست بین ابروها قرار دارد، همان ماهیچهای که باعث میشود ابروها با نگرانی در هم روند، همان عضله در من رشد نکرده است.
من نابینا به دنیا آمدهام، بنابراین تنها حالتهای چهرهای که میتوانم داشته باشم، حالتهای غریزی است، همانهایی که بهصورت بیولوژیکی برنامهریزی شدهاند تا بهکارشان بگیریم. مانند لبخندزدن، لبولوچه را آویزان کردن، خمیازه کشیدن و گریه کردن. بقیه را هیچوقت یاد نگرفتم.
من احتمالا صافترین پیشانی را دارم، چون هیچوقت واقعاً به صورتم چین و چروک نینداختهام و فقط میتوانم حدود ۱۰ ثانیه لبخند بزنم تا زمانیکه ماهیچههای صورتم میگیرند، چون عادت به کار سخت ندارند. نمیدانم مردم چگونه میتوانند یک لبخند مودبانه را در تمام روز نگه دارند. فوقالعاده دردناک به نظر میرسد.
در کودکی، والدینم تمام تلاش خود را کردند تا به من یاد دهند که چگونه با دنیای بینایان ترکیب شوم. آنها دائما به من یادآوری میکردند که هنگام صحبت با مردم، لبخند بزنم، زیرا صحبت کردن با چهره بیحالت، یکجورهایی ترسناک است. آنها همچنین به من یاد دادند که وقتی با دیگران صحبت میکنم، سرم را بچرخانم تا با آنها رودررو باشم.
میپرسیدم چرا باید همه اینها را یاد بگیرم و هنوز پاسخ پدرم را به یاد دارم: «چون تو نمیتوانی دیگران را ببینی، به این معنی نیست که دیگران هم نمیتوانند تو را ببینند.»
دو سال پیش از من خواسته شد که یک سخنرانی انجام دهم. این اولین باری نبود که جلوی جمعیت میایستادم، اما تمام تجربیات قبلی من کم و بیش برای نابیناییام طراحی شده بود. این یک سخنرانی بود و مردم از من انتظار چیزی بیشتر از فقط صحبتکردن داشتند.
من مجبور بودم یاد بگیرم چطور اطلاعات را بهشکلی که از نظر دیداری جذاب باشند ارائه کنم. به همین دلیل یکی از دوستانم من را به خانم راشل کُوسار معرفی کرد.
راشل متوجه شده که افراد در بیزینس، نمیدانند چطور با زبانبدن پیام خود را منتقل کنند. بنابراین او موسسهای برای آموزش ارتباطات غیرکلامی به کارفرمایان تاسیس کرده است.
وقتی با هم کار روی سخنرانیام را شروع کردیم، اولین کارمان کاهش چیزی بود که من آن را «دستهای رشتهای» مینامم. اساسا از آنجایی که دستهای من، هیچ هدف و ایدهای نداشتند که باید چکار کنند، فقط مثل رشته کنار بدنم آویزان میماندند. ما نیاز داشتیم که برای دستها هدفی مشخص کنیم.
بنابراین راشل برایم یک ژست پیشفرض ایجاد کرد که در آن درحالی که پاهایم ثابت روی زمین قرار داشت، هر دو دست جلوی ناف بهصورت ضربدری قرار میگرفت؛ تا بازوهایم همیشه وقتی اشاره نمیکنند، جایی برای برگشتن داشته باشند. حالا بازوهایم همیشه جایی داشتند که میتوانستند در آنجا قرار بگیرند.
بعد از اینکه ما یک حالت پیشفرض را داشتیم، راشل لحظاتی را در سخنرانی پیدا کرد که در آنها یک اشاره برای تأکید بصری نظراتم مفید بود. سخنرانی من در مورد یکی از پروژههایم در زمینه دسترسپذیر کردن لِگو برای نابینایان بود. مثلا راشل یک اشاره دایرهشکل بزرگ را برای نشان دادن اندازه جعبه حاوی یک قلعه لِگو ۸۲۳ قطعهای و آموزش ساختن بریل آن را به من پیشنهاد داد.
ما به همین صورت ادامه دادیم. من متن سخنرانی را به راشل دادم و او اشارهها را ایجاد میکرد و آنها را به من یاد میداد. مثلا اینکه نگه داشتن دست به شکلی که کف دست رو به بالا است یک حس باز و مثبت بودن را القا میکند، اما وقتی میخواهیم چیزی منفی را به کسی بگوییم، دست را بهصورتی که کف آن رو به پایین است نگه میداریم، چون دست با کف رو به پایین، حالتی قدرتمند و مقتدری دارد.
یا اینکه کمی بیشتر خم کردن مچ دست یا انگشتان را بهاندازه کافی صاف نکردن، معنی کاملا متفاوتی به اشاره ما میدهد. همچنین اینکه نباید دستان را کنار هم قرار دهیم. او حتی به من اشاره کردن را یاد داد.
این اشارهها شاید برای یک فرد بینا ساده به نظر برسند، اما آنها برای من کاملا ناآشنا بودند. اگر کمی به آن فکر کنید، بسیاری از این اشارهها کاملا قراردادی هستند.
چون اشارههایی که راشل به من نشان میداد، برایم بیمعنا بودند؛ باید در هر نقطه از سخنرانی، دستان و بازوهایم را کجا بگذارم را مینوشتم.
برای مثال، وقتی میگفتم که به چه قطعاتی از لِگو نیاز دارم باید بازوی راست را با زاویه 90درجه بلند میکردم، آرنج را از قفسه سینهام دور نگه میداشتم و دستم را مشت میکردم، به صورتی که شصتم بیرون باشد.
سپس در حالی که سه گزینه را لیست میکردم، باید مشتم را به جلو و عقب میبردم، یک حرکت مشت زدن پرانرژی برای هر گزینه.
این حرکت باید خفیف و نه بزرگ میبود، کوچک و کنترلشده.
بعد از اینکه لغتنامه اشارهها را مشخص کردیم، من باید آنها را تمرین میکردم، چون این اشارهها هنوز برای من بیمعنا بودند.
ساعتها در خوابگاهم اشارهها را تمرین کردم و سپس سخنرانی را برای هرکس که پیدا میشد، اجرا میکردم تا مطمئن باشم که همهچیز طبیعی به نظر میرسد.
بعد سخنرانیام را در دانشگاه سافُک انجام دادم و در آخر آن،مثل آخر همه اجراها،بالاتنهام را کمی، نه خیلی، به جلو خم کردم. اشارهای که مدتی بود تمرینش میکردم.
وقتی سخنرانی بهپایان رسید شرکتکنندگان پیش من آمدند، از سخنرانیام تعریف کردند و در مورد آن از من سوال پرسیدند. اما هیچکس در مورد اشارههایم چیزی نگفت که فکر میکنم بهترین تعریف ممکن است. چون همه اشاره میکنند، بنابراین برای شرکتکنندگان بینا کاملا طبیعی بود که من هم اشاره میکردم.