قصه کوکو، 38.
پاساژ شلوغ. پرچمهای سیاه. رفت و آمدهای پریشون. چهرههای غمگین. چشمهای خیس. شهر در تکاپویی تلخ. فضای اندوه. عکس بزرگی از یک چهره آشنا و مهربون، با نگاهی آروم و لبخندی صمیمی در میان نواری مشکی…
جو عزازده همه جا رو گرفته بود. درد انگار توی هوای منجمد موج میزد. تمام پاساژ، تمام مغازههای شهر، خونه زمان، همه جا، هرگز اینهمه شلوع و اینهمه ساکت نبود. در سالن4تاق باز شد و حلقه گل بزرگی از وسط موج پریشون جمعیت سیاهپوش و چهرههای خیس و آشنا، همون چهرههایی که توی شبنشینیهای خونه زمان همیشه غرق لبخند بودن، روی دست شاگرد خیاط و شاگرد قصاب وارد شد و دور عکس بزرگ نشست. کوکو کمتر زمانی رو به خاطر داشت که اینهمه غمگین و اینهمه تلخ بهش گذشته باشه. خیاط پیر رو از زمان شبنشینیها میشناخت. به شدت مهربون و به شدت صمیمی بود. شبیه پدربزرگی که همه بچههای جهان حس میکردن میشه نوههاش باشن. کوکو زمانهایی رو به خاطر میآورد که چشمهای شیشهایش روی اون چهره گشاده ثابت مونده بود و میتونست قسم بخوره که پیرمرد حرکت اون چشمها و برق اون نگاه رو دید. بارها بهش لبخند زد. یه بار هم که کوکو حس کرد بدجوری لو رفته و دستپاچه عقب کشید و به دیوار پشت سرش خورد پیرمرد با مهر خندید و یواشکی بهش چشمک زد. پیرمرد به هیچ کسی نگفت که چی دید. اون پیرمرد مهربون و صمیمی هرگز به کسی نگفت که چیها در خونه زمان میدید. کوکو خندههای بیصدا و صمیمی اون چهره مهربون رو کاملا یادش بود. مهر موجود توی لبخندش. آرامش نگاهش. سکوت موقرش. صمیمیت دستهاش رو که در هر ملاقات بدون استثنا چیزی برای کبوترهای مهمان داخل مشتش داشت. کوکو هر بار میدید که اون پیرمرد همیشه خندان و همیشه آرام بعد از ورودش به سالن ظاهرا خیلی اتفاقی از کنار ظرف طلاییرنگ غذای کبوترها رد میشد، دست پینه بستهش داخل جیب کتش میرفت و بدون شتاب بیرون میومد و در حال عبوری خونسرد، مشتش بالای ظرف باز میشد و یه مشت بزرگ ارزن، گندم، یا دونههای ریزی که کوکو نمیشناخت داخل ظرف سرازیر میکرد و بیخیال میگذشت. کوکو یادش بود که کبوترها همیشه محتویات داخل ظرفشون رو بعد از هر شبنشینی بیشتر دوست داشتن اما هیچ کس حرفی از ماجرا نمیزد. به خاطر آورد که یه بار بست روی زخم مخفی کبوتر، همونی که مدتها پیش گوشهای ازش رو دیده بود مشکل پیدا کرد و کبوتر نتونست پیش از ورود آدمها به سالن به ساعتش برسه و در نتیجه همونجا زیر میز باقی موند. کوکو به خاطر آورد که خیاط پیر به محض نشستن پیداش کرد و برش داشت. بدون اینکه به روی خودش بیاره جسم کبوتر رو بین دستهای بزرگش مخفی کرد و در حال بگو و بخند با بقیه اطرافیانش آهسته بست رو ترمیم و سفت کرد و بعد خیلی عادی با گفتن این حرف که پاهای پیرش حرکت لازم دارن بلند شد و توی سالن قدم زد تا به ساعت کبوتر رسید و خیلی آروم و نامحسوس کبوتر بیحرکت رو کنار ورودی ساعت، جایی که بتونه با استفاده از نیم ثانیه غافلگیری به جایی که باید بره برسه گذاشت و گذشت. موارد دیگهای هم بودن که شبیه دهها پرده از یک داستان حسرتبار از نظرش گذشتن. کوکو به خاطر نداشت که جز همین برخوردهای غیرمستقیم هرگز اتفاقی بین هیچ کدوم از ساکنان خونه زمان و صاحب اون چهره مهربون افتاده باشه، اما حالا میدید که همه اطرافیانش، از آدمها گرفته تا ساکنان خونه زمان، شبیه خودش توی دلهاشون شب و توی چشمهاشون بارون داشتن. از پشت پرده خیس شفافی که داشت ضخیمتر میشد یکی از کبوترهای مهمان رو دید که آهسته از بالای عکس بزرگ پرواز کرد و در حال عبور یکی از بلندترین و قشنگترین پرهاش ظاهرا تصادفی از دم بلند و مواجش جدا شد و وسط گلهای بالای عکس افتاد. کبوتر بدون اینکه تغییری در سرعتش ایجاد کنه گذشت. کوکو اون موجود رو پیش از این میشناخت یا تصور میکرد که میشناسه. اون کبوتر هم شبیه کبوتر خونه زمان همیشه در حال شیطنت بود ولی کوکو تصویر مثبتی ازش توی ذهنش نداشت. از نظر کوکو اون موجود یکی از سبکمغذترین مخلوقات خدا بود و کوکو توی ذهنش در توصیفش فقط یه جمله داشت:
-اعصابم رو خرد میکنه.
و حالا واسه چیزی که میدید هیچ توضیحی به نظرش نمیرسید. کبوتر برای یک لحظه نگاه حیرتزده کوکو رو با چشمهای غمگین صید کرد. حرفش در حالت نگاهش به وضوح مشخص بود.
-خیال کردی فقط خودت احساس داری؟
کوکو واسه پاک کردن حیرت خیسش از نگاه غمگینش تلاش نکرد. کبوتر آهسته به نشان تأیید سر تکون داد. چیزی نگفت ولی کوکو شنید.
-من هم دلم گرفته.
کبوتر از نظر کوکو ناپدید شد تا در یکی از گوشههای تاریک و نادیدنی محو بشه. نگاه کوکو تعقیبش نکرد. قفسه سینش از شدت فشار تیر میکشید.
-ارزش بعضی بودنها فقط زمانی مشخص میشه که دیگه نباشن! ای کاش اینطوری نبود!
کوکو این حقیقت تلخِ تازه آموخته رو بلند نگفت اما با نگاهی به شدت غمناک به تماشاش نشست. خیاط پیر دیگه نبود و اگر حس و حالی واسه ساکنان خونه زمان باقی میموند، قطعا از اینکه آدمهای شهر چه طور به عزای اون پیرمرد کمحرف و همیشه خندان نشسته بودن حیرتزده میشدن. چیزی توی قفسه سینش فشرده شد. انگار هوای منجمد واسه نفس کشیدن سنگینتر میشد. کوکو سعی کرد درد رو از سینش و بارون رو از نگاهش کنار بزنه. یا درد خیلی بزرگ بود یا توانش کم شده بود. خستگی و دردی عمیق و سرد رو در وجودش حس میکرد که هرگز در خونه زمان احساسش نکرده بود. دردی از جنس فقدان امید برای همیشه. آسمون گرفته بود. نگاه آدمها گرفته بود. هوا گرفته بود. دلها گرفته بود. زمزمهای آهسته درست از کنارش به فضای تلخ و غم گرفته سالن برش گردوند.
-این هیچ ایرادی نداره. گاهی باید رها کرد تا رها شد. رها کن تا رها بشی. وگرنه این سنگینی برای همیشه روی شونههات باقی میمونه و آزارت میده.
لازم نبود برای تشخیص صاحب صدا نگاه از مقابل برداره. صدای توکا رو شناخت و سعی کرد با آهی راه نفسش رو باز کنه اما موفق نشد. زمزمه توکا دوباره با همون لحن آروم و غمگین تکرار شد.
-رهاش کن پاکساز کوچولو.
نگاه خیسش به عکس بزرگ گوشه سالن افتاد. شبتابها رو دید که اطراف اون چهره آروم دیرآشنا حلقه زدن. لبخند آشنای داخل عکس در نور شبتابها درخشید. کوکو دیگه نتونست تحمل کنه. کنار قاب ساعت بزرگ مچاله شد و بیتوجه به هر اصلی، بیخیال هر قانونی، بیاعتنا به هر مدل احتیاطی، بغضش به سنگینی تمام ترکید. و بعد هقهقی بود که تمام وجودش رو مثل یک دسته علف خشک از هم میپاشید. دلش نمیخواست هیچ چیزی رو در نظر بگیره. دلش نمیخواست دلواپس هیچ چیزی باشه. دلش نمیخواست هیچ کسی رو دلداری بده. با رضایتی دردناک به توصیه توکا عمل کرد. خودش رو رها کرد تا بیخیال تمام اطرافش، تمام آشناها، تمام آدمها، تمام اصلها، فقط بباره و بباره و بباره. شبیه برگی که توی باد ولش کرده باشن میلرزید. سرمایی که اون لحظه تجربه میکرد شبیه هیچ انجمادی که تا اون لحظه میشناخت نبود. حسی بود به تیزی کارد، به سنگینی یه کوه آهن، و به سیاهی شبی که صبح نداشت. خیالش نبود که چند جفت چشم ببیننش. خیالش نبود به وسیله نگاه جستجوگر آدمها صید بشه. خیالش نبود که این دیده شدنها چه عواقبی میتونستن داشته باشن. تنها کنار اون قاب غولآسا توی خودش جمع شده بود و با لرزشی به شدت متشنج میبارید و میبارید.
ساعت بزرگ با صدای تلق بلندی تکون شدیدی خورد و صدای یکی از غمگینترین موزیکهاش توی فضای سالن پیچید. کوکو از بین اون طنین غمناک صدای ترکیدن چندتا بغض دیگه رو هم شنید و برای شناسایی صاحبهاشون هیچ تلاشی نکرد. درد انگار داشت همه رو با خودش میبرد. شب انگار از پیش رفتن متوقف شده بود. اون بیرون، بارونی بیرعد و برق باریدن گرفت. انگار شب هم داشت گریه میکرد. لحظهها انگار به سنگینی دردی که در سالن موج میزد باخته و از رفتن باز مونده بودن. کسی خیالش به زمان نبود. انگار جهان از حرکت ایستاده بود. ساعت بزرگ مینواخت، بغضها بیپروا میترکیدن، و کوکو جدا از تمام اینها، از درد رفتن خیاط پیر، به جای تمام زمانهایی که سکوتش رو نگه داشته بود، به یاد تمام از دست رفتهها و از دست دادنها، تلخ و بیانتها میبارید و میبارید و میبارید.
خیاط پیر رو در یکی از دلگیرترین روزهای زمستون در قبرستان شهر به خاک سپردن. روز تشهیع جنازه قیامت بود. تمام شهر اومده بودن. آسمون هم انگار به حرمت اون مسافر عزیز از باریدن دست برداشته و سرد و سنگین ابرهای سیاهش رو واسه بعد از تدفین نگه داشته بود. جنازه رو از میدون مقابل پاساژ وسط غوغای بغضهایی که پیاپی میشکستن و اشکهایی که انتها نداشتن به طرف قبرستون حرکت دادن. ساعتنشینها پشت پنجره مه گرفته خونه زمان جمع شده بودن و از پشت پرده ضخیم اشکهای بیپروا اون وداع تلخ رو تماشا میکردن. کوکو مالک سیاهپوش خونه زمان رو دید که تقریبا شاگرد خیاط رو ایستاده نگه داشته بود. درد تمام وجود نحیف پسرک رو از هم میپاشید و حلقه محکم دستهای مالک سالن تنها چیزی بود که مانع افتادنش میشد. اون روز کوکو بعد از مدتهای طولانی که در نظرش به اندازه یک عمر دراز بود از ته دل آرزو کرد که ای کاش میشد یک بار دیگه مرزها رو بشکنه، بقایای موجودیت پاشیدهش رو جمع کنه و تا هر جا که میتونست بپره و برای همیشه از این هوای سنگین بره. نگاه بارونیش شونههای هدهد رو صید کرد که از بارشی خاموش آشکارا میلرزیدن. کوکو دلش نمیخواست با یادآوری نزدیک شدن زمان اعلام ساعت چیزی رو در اون فضای دردناک عوض کنه. هدهد حواسش نبود. ساعت بزرگ بعد از اون موزیک تلخ از کار افتاده بود و کسی واسه بیدار کردنش اقدامی نمیکرد. کوکو چشمهای خیسش رو به روی گذشت زمان بست و اجازه داد لحظهها بدون زنگهای اعلام ساعت شبیه مردمی که در راه قبرستون خسته و شکسته پیش میرفتن پیش برن.
سایهای طلایی از درهای نیمه باز گذشت، از بین نردههای در سالن زمان وارد شد، مثل تیر از لابلای شبحهای بقیه زیگزاگ رفت و به سنجاقک رسید. کوکو اون موجود کوچولو که بعد از شروع آشنایی ساکنان خونه زمان با مغازههای روبرو با سنجاقک رفیق شده بود رو شناخت. از اینکه دیگه هیچ کنجکاوی و دلواپسی و حتی میل خفیف به تمرکز روی وقایع اطرافش رو در خودش حس نکرد متعجب نشد. موجود درخشان و سنجاقک برای لحظهای انگار هردو یکی شدن. و بعد سنجاقک خونه زمان با آشفتگی آشکار پرید، صاف کنار هدهد شیرجه زد و توی گوشش چیزی گفت. نگاه هدهد برای کسری از ثانیه مشوش شد و بعد با نهایت تعجیلی که سعی میکرد به چشم نیاد پرید و رفت تا تیهو رو پیدا کنه. کوکو تمام اینها رو از پشت پرده اشک تماشا کرد و دیگه خیالش نبود. از کار افتادن ساعت بزرگ رو خیالش نبود. گسترش آهسته و یکنواخت موج پریشونی در خونه زمان که با تکرار پیام هدهد توی گوشها لحظه به لحظه بیشتر میشد رو خیالش نبود. کوکو جدا از تمام اینها، سنگینی دردناک هوای جامد دلتنگی بیوصفش رو نفس میکشید.
-کوکو! داره اتفاق بدی میافته و… کوکو! میشه به من گوش بدی؟
کوکو برای نگاه کردن به بلبل پریشون سر بلند نکرد. حتی چشم هم باز نکرد. سرش رو به سرمای شیشه پنجره تکیه داده و بیحرکت باقی مونده بود. بلبل بلندتر صداش زد و شدیدتر تکونش داد.
-کوکو! بیدار شو! اون حشره کوچولوهه الان به سنجاقک گفت که… کوکو میشنوی؟
کوکو بدون اینکه چشم باز کنه با خستگی جوابش رو داد.
-نه.
بلبل از سر آشفتگی پر و بالی زد و تقریبا جیغ کشید:
-بسه چشمهات رو باز کن و منو ببین. مردم قراره بعد از تدفین توی همین میدون روبرو جمع بشن. اونها میگن هجوم مارها به شهر تقصیر آدمهای منزل آخره و میخوان… کوکو! اصلا شنیدی چی گفتم؟
کوکو بیحوصله سر تکون داد و شونههای سنگینش رو بالا انداخت.
-آره بابا شنیدم. گفتی مردم میگن حضور مارها توی شهر به خاطر اون ساختمون کوفتیه. خب به من چه! بذار بگن بذار هر کسی هر کاری دلش خواست کنه. بذار آدمها بیفتن به جون هم و همدیگه رو تیکه پاره کنن. دیدی؟ هم شنیدمت هم فهمیدم چی داره میشه. حالا ولم کن.
کوکو چشم باز نکرد و در نتیجه نگاه ناباور بلبل رو ندید.
-و تو میدونی اگر آدمها دو دسته بشن چه اتفاقی میافته؟ منزل آخریها هم شبیه آشناهای خونه زمان قافیه رو نمیبازن. شهر به فنا میره و. کوکو! لعنتی دارم باهات حرف میزنم!
کوکو عاقبت سر از شیشه برداشت. چشم باز کرد و به بلبل خیره شد. سرمای نگاهش انگار به بلبل ضربه زد و یک قدم بلند به عقب فرستادش. کوکو با لحنی به شدت منجمد و بُرا سکوتش رو شکست.
-خب! بقیهش. سریعتر باقیش رو بگو! اگر هنوز سبک نشدی بجنب اطلاعاتت رو تخلیه کن به شرط اینکه بعدش دست از سرم برداری.
بلبل منگ به انجماد چهره کوکو ماتش برده بود.
-کوکو! من باور نمیکنم! امکان نداره تو خیالت به فردای شهر و فردای اینجا نباشه!
زهرخند کوکو چنان تلخ بود که بلبل به وضوح خودش رو جمع کرد.
-به نظرم زمانش رسیده که در باورهات تجدید نظر کنی. من خیالم نیست. نه به فردای اینجا نه به خریتهای یک مشت آدم خودبین لعنتی که تو و من و بقیه بعد از دفعات بیشماری که خودمون رو بهشون اثبات کردیم هنوز حتی مجاز نیستیم در حضورشون خودمون باشیم. دیگه نمیخوام درگیر هیچ آدمی و هیچ گیر مسخره و هیچ زنگ و هیچ اصل و هیچ ماجرایی از داستانهای آدمها باشم.
غرش رعد و شلیک برق آسمون همه رو از جا پروند و بارون بلافاصله مثل آبشار باریدن گرفت. بلبل وحشتزده به مقابل خیره شد.
-عجب بارونی! چه سریع شدید شد! این یعنی چی؟
کوکو آه کشید.
-این یعنی تدفین رفیق پیر شهر تموم شده. اون دیگه رفته!
کوکو بیتوجه به بلبل و باقی اطرافش دوباره چشمهاش رو بست و توی خودش مچاله شد. چیزی نگذشت که در سالن باز شد و مالک خونه زمان در حالی که انگار هر لحظه ممکن بود شبیه یک مشت شن فرو بریزه با قدمهای داغون جسمش رو به داخل سکوت سالن کشید و در رو پشت سرش بست. آسمون دوباره غرید. مالک سالن بیمکث به طرف عکس بزرگ رفت و روی مبل مقابل عکس ولو شد. نگاهش به لبخند آشنای داخل قاب خیره مونده بود. سرش رو به دست بیحسش تکیه داد و شونههاش لرزید. از ذهن کوکو گذشت:
-پس آدمها اینطوری میشکنن!
چهره اون آدم رو هیچ کدوم از ساعتنشینها نمیدیدن. هوا سیاه بود و نور چندانی از پنجره غروبزده زمستون به داخل نمیتابید و اون چهره خسته هم به طرف عکس روی میز بود. اما لرزش اون شونهها اونقدر شدید بودن که جای هیچ تردیدی واسه هیچ کسی باقی نمونه. کوکو هقهقهای فروخورده از گوشههای سالن رو شنید و هیچ حرکتی نکرد. حتی واسه کنار زدن پرده اشکهای بیتوقف خودش هم اقدامی نکرد. همونجا نشست و از پشت دیوار شفاف ضخیمی که جاری میشد و پرهاش رو خیس میکرد و همچنان ادامه داشت لرزش شونههای عزازده رو تماشا کرد و همچنان بارید و بارید.
شب آهسته میرسید. مالک سالن به تاریکخونه رفته و در رو بسته بود. آسمون انگار که نفسش از اونهمه ضجه گرفته باشه از باریدن خسته شده و حالا سکوتی به سرمای شب زمستون روی دنیای بیرون و داخل سالن سنگینی میکرد. سایهها و به همراهشون صداها خواه ناخواه توجههارو به سمت خودشون میکشیدن. نگاه کوکو از گوشه چشم سایههای مردم رو صید کرد که تکتک یا چندتاچندتا به میدون مقابل پاساژ میومدن و تعدادشون هر لحظه بیشتر میشد. ساعتنشینها مثل تیر خودشون رو به پشت پنجره رسوندن. جای شکرش باقی بود که رعد و بارون در کار نبودن و در نتیجه صداهای بیرون کم و بیش شنیده میشدن. صداهایی که بیتردید از جنس خشم بودن و لحظه به لحظه بلندتر میشدن.
-دیگه لازم نیست تحمل کنیم.
-بله لازم نیست. همه میدونیم این وضعیت از کجا آب میخوره.
-آره راست میگه. اون مارهای لعنتی بخشی از نفرینی هستن که روی این شهر آوار شده.
-بله درسته. مارها از اطراف منزل آخر میان. اصلا اون ساختمون از اولش مایه دردسر بود. اون از آدمهایی که داخلش رفت و آمد دارن و هر بار یه نکبتی از طرفشون توی شهر ول میشه و این هم از مارهایی که خدا میدونه بعد از این نوبت کدوم یکی از ماست که بفرستنمون زیر خاک.
-درسته اون ساختمون مایه دردسره. باید تکلیفمون رو باهاش مشخص کنیم.
-تکلیفمون مشخصه. تمام ماجراهای زمستون امسال که سرمون اومد تقصیر منزل آخر بود. حالا هم وجود این مارهای لعنتی به خاطر منزل آخره. اصلا از کجا معلوم که حضرات مزاحم خودشون عمدا مارها رو توی شهر ول نکرده باشن.
-آره درسته. از وقتی اون روی باطلشون رو دیدیم و دیگه حناشون توی شهر رنگی نداشت هر جا و هر طور تونستن به مردم ضربه زدن. امروز اوستا خیاط فردا هم باقی ما. باید تمومش کنیم!
-راست میگه. تمام اینها تقصیر اون ساختمون و آدمهاشه. دیگه بسه باید تمومش کنیم!
-بله اینها همهش تقصیر منزل آخره. اما دیگه تموم شد. دیگه اجازه نمیدیم ادامه پیدا کنه. همین امشب حلش میکنیم! کی با من میاد؟
-من میام.
-منم هستم.
-منم همینطور.
-منم میام. یکی از پسرهام رو خیلی وقت نیست که به خاطر اون مارهای کثافت خاکش کردم. نمیخوام دومی رو هم خاک کنم.
-آره منم موافقم. دیگه بسه هرچی کشیدیم. بیایید بریم همین امشب به حساب این ماجرا برسیم!
-آره بریم ما همه هستیم!
-آره بریم بریم!
… … …
نگاه سرگردون کوکو بیاختیار چرخید و چشمهای گشاد از ترس و حیرت بقیه و نگاه متحیر و متفکر هدهد رو صید کرد. درست در همون لحظه انگار در جواب وحشت حاکم در سالن همون کبوتر که پرش رو به عکس خیاط پیر هدیه داده بود خودش رو از لای نردهها به داخل پرت کرد و بلافاصله فوجی از زنبورکها از زیر پر و بالش ریختن بیرون و با سر و صدا سکوت سالن رو خورد کردن. حرفهاشون به زحمت فهمیده میشد ولی کوکو فهمید و مطمئن بود که هدهد هم فهمیده و بقیه هم کم و بیش داشتن میفهمیدن.
-داره جنگ میشه. منزل آخریها دارن داخل ساختمون جمع میشن و اونهایی که اومدن با چاقو و ساطور و چماق و قمه و هرچی به دستشون میرسه مسلح شدن. اونها هم شبیه مردم شهر حسابی عصبانی هستن و یه سریشون معتقدن مردم رو کسی تحریک کرده. اونها خیال میکنن سرچشمه خشم مردم داخل خونه زمانه. اونها توی راه اینجا نیستن اما اگر مردم به منزل آخر برسن امشب حسابی خون راه میافته.
کوکو صدای حبس شدن نفسها رو در اطرافش شنید.
-آدمهای احمق! همه به سرشون زده! اینها واقعا موجودات صاحب تدبیر عالم خاکی هستن؟
زمزمه هدهد از دل تاریکی شنیده شد.
-این خیلی خطرناکه خیلی. اونها امشب خون هم رو میریزن.
تیهو نجوا کرد اما صداش توی سکوت سالن به وضوح شنیده شد.
-این نباید اتفاق بیفته. اگر چیزی مانعشون نشه امشب جنگی شروع میشه که تداومش تمام شهر رو همراه تمام ساکنانش نابود میکنه.
درنا متفکر و شبیه خوابزدهها سکوتش رو شکست.
-و این بار از دست ما هیچ کاری برنمیاد. این اتفاق بیرون از دیوارهای اینجاست و ما هیچ قدرتی برای متوقف کردنش نداریم.
کوکو آهسته نجوا کرد:
-ما نه. ولی شاید هنوز راهی واسه توقف این جنون باشه. ای کاش باشه!
کوکو دیگه منتظر باقی ماجرا نشد. آهسته پرید و به طرف در تاریکخونه پرواز کرد. خوشبختانه در قفل نبود و کوکو تونست به روشی که پیش از این در بهره گیری ازش حسابی استاد شده بود در رو باز کنه و داخل بره. اتاق تاریک بود. غم داخل اون فضای بسته آشکارا موج میزد. نگاه خیس و خسته مالک سالن به تصویر خیاط پیر در عکس دسته جمعی از آخرین شبنشینی روی دیوار ماتش برده بود. کوکو بیخیال هر اتفاقی که ممکن بود پیش بیاد پرواز کرد و آهسته روی تاج تخت نشست. نفس عمیقی کشید و سکوت غمناک اتاق رو با صدایی آهسته و لحنی یکنواخت خط انداخت.
-شاید دلت بخواد بلند شی از اینجا پرتم کنی بیرون. ایرادی نداره اگر انجامش بدی. ولی قبلش چند لحظه زمان صرف کن و به من گوش بده. نمیتونم بپذیرم که از وقایع اون بیرون کاملا بیاطلاع باشی. همشهریهای عزادارت بیاونکه بدونن دارن میرن تا در ساختن پایانی بسیار تاریک برای این شهر سهیم باشن. خشم و غم چشم تدبیرشون رو بسته. گاهی زمان خیلی محدوده. آتیشی که هنوز شعله نکشیده رو میشه خاموش کرد ولی اگر شعله ور بشه چه بسا حسرت تمام جهان برای عوض کردن آخر ماجرا کافی نیست. رفیق پیرت دیگه رفته و تو الان به شدت غمگینی. حق داری. آدم خوبی بود. اما یه لحظه تصور کن اگر الان بود و شاهد چیزی که داره اتفاق میافته میشد چه حسی داشت. و اینکه اگر خودت بعد از امشب به خودت بیایی و تماشاگر نتیجه سکوتت باشی چه حسی خواهی داشت. خوب فکر کن. اجازه نده ای کاشهای عمیقی که دستکم میشه یا میشد واسه پیشگیری ازشون تلاش کرد به حس تلخ امشبت اضافه بشن. من گفتنیها رو گفتم. حالا هم دست از سرت برمیدارم و میرم بیرون و با منطق خودت تنهات میذارم. دیگه با خودت.
در نیمه باز تاریکخونه به شدت باز شد و طاووس وحشتزده خودش رو به داخل تاریکی اتاق پرتاب کرد.
-کوکو! مردم اون بیرون دارن به هرچی دستشون میرسه مسلح میشن. تعدادشون داره بیشتر میشه. قرار گذاشتن به محض مسلط شدن شب به منزل آخر حمله کنن!
کوکو با وحشتی آشکار همراه طاووس از در تاریکخونه بیرون زد. خیلی طول نکشید تا در تاریکخونه دوباره باز شد و همه ساکنان سالن زمان که غافلگیر شده بودن هر کدوم هر کجا و در هر حالتی که بودن ثابت موندن. اما مالک سالن به هیچ کدومشون توجه نکرد. با قدمهای بلند سالن رو طی کرد و بیرون رفت. بلافاصله زنبورکها به همون کبوتر که حالا در نگاه کوکو آشناتر به نظر میرسید هجوم بردن و تقریبا همزمان با پروازش زیر پر و بالهاش مخفی شدن. کبوتر مثل فشنگ از بالای سر همه گذشت، از کنار مالک سالن که خیالش به اطرافش نبود عبور کرد و از خروجی سالن به دل سرما زد.
منزل آخر سراسر خشم و هیاهو بود. هیچ کس به کبوتری که ظاهرا بیهدف وارد شد، چرخی زد و داخل یکی از دریچههای متعدد سالن اصلی از نظر ناپدید شد توجه نکرد. و هیچ کس مالک سالن زمان رو ندید که با شونههای عقب داده و سر بالا گرفته از در پشتی وارد شد و مستقیم به طرف دفتر رفت و در زد.
داخل دفتر با لامپ کمنور سقف به جای روشن شدن پر از سایه بود. پیرمردی با شنیدن ضربههایی که به در خورد هیکل تنومندش رو پشت میز بزرگش جابجا کرد ولی بلند نشد. در باز شد و مالک سالن زمان با قدمهای بلند و شمرده وارد شد. کبوتری که بالای یکی از کمدهای نزدیک پنجره نشسته بود نظر هیچ کدوم از اون دو نفر رو جلب نکرد.
-سلام. اومدم باهات حرف بزنم.
پیرمرد شونههاش رو راست کرد و به مهمان ناخوندهاش چشم دوخت. کاملا مشخص بود که گذر زمان برخلاف تأثیرات بیشمارش بر اون چهره و اون شونههای پهن، از قدرتش کم نکرده.
-حرف؟ اینجا هیچ گفتگویی در جریان نیست که تو بتونی یک طرفش باشی. از اینجا برو جوون! از اینجا برو.
مالک سالن بیتوجه به نگاه سنگینی که مثل پتک به هدفش فرود میومد با قدمهای بیلرزش پیش اومد و مقابل میز ایستاد.
-من برای گفتگو اومدم. و قطعا شنیدی که هرگز کاری رو ناتموم رها نمیکنم. پس یا با من حرف بزن یا تا زمان نامحدود تحملم کن.
پیرمرد سنگینی نگاهش رو به قامتی که محکم در مقابلش ایستاده بود بارید.
-میدونی درست پشت این دیوار دستهایی موجودن که صاحبان عصبانیشون فقط اگر احتمال حضورت در اینجا رو بدن چی میشه؟
مالک سالن مستقیم توی اون چشمهای سرد خیره شد.
-بله میدونم. و اینو هم میدونم که امشب حامل هر اتفاقی باشه به صبحی ختم میشه که خالی از عواقب ماجراهای امشب نخواهد بود. و تو عاقلتر از اونی که اینو ندونی.
پیرمرد اتصال نگاه فولادیش رو چند لحظه دیگه هم حفظ کرد اما عاقبت اتصال رو برید و سری تکون داد.
-ظاهرا نمیشه خودم و خودت رو بدون شنیدنت از عواقبی که گفتی حفظ کرد. بشین.
مالک سالن بیخیال سر و صداهایی که نشونههای تردیدناپذیر خشمی فزاینده در سالن اصلی منزل آخر بودن نشست و همچنان اتصال نگاهش رو با چشمهای سرد پیرمرد حفظ کرد.
-خب. بگو چی میخوایی جوون؟
مالک سالن بیمکث ردِ ترَکِ سکوت اتاق رو گرفت.
-من واسه معامله اومدم. اینجا رو به من بفروش. قیمتش هرچی که باشه همین امشب بهت میپردازم. به شرط اینکه همین امشب بلافاصله بعد از پایان معامله مالکیتم رو اعلام کنی.
پیرمرد خندید. خندهای که اوج نگرفت ولی ادامه پیدا کرد، شدید شد و شونههای تنومندش رو به شدت لرزوند. مالک سالن همچنان تماشا کرد و منتظر پایان اون خندههای بیصدا اما شدید و متداوم موند.
-اینجا به کار تو نمیاد پسرجان. پولت رو تلف نکن.
مالک سالن بیتوجه به صداهای پشت دیوار دفتر دستهاش رو به هم قلاب کرد و همچنان خیره به نگاه پیرمرد باقی موند.
-قرار نیست به کارم بیاد. دلواپس پول من هم نباش. تو قیمتت رو بده و معاملهت رو کن. باقیش رو بذار به عهده خودم.
پیرمرد دیگه نخندید. در چشمهای سردش حالا اثری از چیزی جز اون سرمای بیحالت دیده میشد. مکث بینشون چندان طول نکشید.
-تو جوونی. چیزهایی از راه و رسم زندگی بلدی اما نه کاملا. هنوز خامی. به نظرت با خرید این مکان چی رو عوض میکنی؟ گیریم که اینجا رو خریدی و ویرانش کردی. گیریم که دیگه منزل آخری در کار نباشه. به نظرت همه چی درست میشه؟ به نظرت این شهر و این منطقه پاک و امن میشه؟ مطمئن باش که جوابت منفیه. اینجا اگر نباشه اوضاع بهتر نمیشه پسرجان. حالا شبهایی شبیه امشب اینجایی هست که اهل این حال و هوا توش جمع بشن و خودشون رو تسکین بدن. گیریم که راه تسکینشون از نظر تو و خیلیهای دیگه خطاست، ولی راهیه از بین راهها. اما اگر اینجا نباشه، اونها مکانی، یا مکانهایی، راهی، یا راههایی برای رسیدن به این تسکین پیدا میکنن. و مطمئن باش که تو اون نتیجه رو دوست نخواهی داشت. پاک کردن صورت مسأله راهش نیست پسرجان. به یه راه دیگه فکر کن. راهی که حل مسأله باشه نه پوشانندهش.
نگاه مالک سالن از لحظاتی پیش به پنجره پشت سر پیرمرد دوخته شده بود. اون بیرون شب انگار از جهنم جاری میشد و خیال انتها نداشت. پیرمرد به مالک سالن نظر انداخت. حرفی نزد و منتظر نگاهش کرد. مالک سالن سکوت رو شکست.
-قلمرو مالکیت تو به پشت حصارهای این ساختمون هم میرسه؟
آسمون دوباره با غرشهای خفیف و تهدیدکننده خبر توفانی قریبالوقوع رو میداد. مالک سالن زمان مثل تیر از در پشتی منزل آخر بیرون زد و با بیشترین سرعتی که ازش برمیاومد به طرف مردم خشمگینی که عازم منزل آخر بودن انگار پرواز کرد و در نیمه راه خودش رو بهشون رسوند. کبوتری که بیتوجه به سرمای نفسگیر اون شب بالای سرشون چرخ میزد به چشم هیچ کسی نیومد. غرشهای رعد قویتر شده بود و طولی نکشید که بارون شلاقکش باریدن گرفت و توفان دنیا رو به جهنمی از باد و رعد و جرقه تبدیل کرد. مردم خشمگین عاقبت با صحبتهای مالک خونه زمان از پیشروی متوقف شدن، بیل و تبر و کلنگ و چاقو و هرچی که داشتن رو روی کولشون انداختن و همچنان خشمگین اما آهسته و موقت پراکنده شدن و به طرف خونههای سرد و غمگرفتهشون رفتن.
کبوتر نیمه جون و خیس از بارون و فلج از سرما خودش رو به سالن زمان رسوند و زنبورکها هم همراهش بودن.
-نفهمیدم توی سر مالک اینجا چی بود ولی مطمئنم یه چیزی به نظرش رسید چون دست از سر صاحب اون جهنمدره برداشت و سریع رفت با مردم حرف زد و امشب قائله موقتا ختم شد. سر و صدای آسمون و بعدش هم بارون نذاشت بشنوم چی میگفتن. فقط دیدم که مردم اول مثل سیل داشتن پیش میرفتن و بعدش وایستادن و اولش عصبانی بودن ولی عاقبت زبون مالک اینجا کاری شد و اونها عقب کشیدن و رفتن ولی جسته گریخته فهمیدم که این کوتاه اومدن آخر ماجرا نیست و باید منتظر فرداها باشیم. یه تشکر ویژه هم از زنبورکها کنم که اگر نبودن چندین بار یخ زده و افتاده بودم کف خیابون، هرچند تمام وسعت زیر بالهام پر جای نیشه و امشب شبیه آناناس قلنبهقلنبه ورم میکنم.
زنبورکها با صداهای ریز و تیز اعتراضشون رو اعلام کردن.
-چیکار باید میکردیم وسط زمین و هوا داشت از سرما خوابت میبرد باید بیدار نگهت میداشتیم وگرنه الان کف زمین پرس شده بودی.
و فرداها در امتداد انتظار ترسخورده ساکنان خونه زمان رسید. اتفاق درست از فردای اون شب شروع شد.
ادامه دارد.