این شبها، این هفتهها، این لحظهها!
از کلاس برمیگردم. عصره. خستم. ماسک شجاعت و استحکام و تمام این موارد مسخره رو درست بعد از ورودم به چهاردیواری امنم و بسته شدن در ورودی پشت سرم کنار میزنم. سلام خودم! چطوری خودم؟ حالت خوبه؟ خودم سکوت میکنه. سکوتش انگار فحشم میده. زبون سکوتش رو بلدم.
-به نظرت من خوبم؟
آه میکشم.
-نه نیستی. البته که نیستی. ولی خوب میشی. باور کن که میشی.
کلی درس دارم. باید بجنبم. امتحان سه شنبه مثل تیر داره میرسه و من اصلا آماده نیستم. تمرینهای سه شنبه و دوتا کنفرانسها هم هستن. زمان نیست. خدایا چقدر خستم! کیف سنگین حامل سیستمم رو آهسته میذارم زمین. شونههام نفس راحت میکشن. رفیق سفیدم باید سریع از کیف خارج بشه. درس دارم. تشنهام. آب حلش نمیکنه. خدایا چقدر تشنم! سعی میکنم شونه بالا بندازم. شونههام زیر فشار واقعیت میبازن.
و تو نیستی.
نمیدونم چقدر گذشته. سیستمم کنارم سواره. سوار و روشن. روی تخت. و من روی صندلی چرخون نشستم و سعی میکنم بفهمم تمرینهای جا موندم چی میگن. ذهنم پرواز میکنه. تشنگی فشار میاره.
-خدایا این حس بیچارم میکنه دارم میمیرم کمکم کن!
خاطرم هست که این تمرینها رو حل کردم. پس واسه چی الان اصلا نمیفهمم چی میخوان؟ اصلا جوابهایی که نوشتم کو؟ پیداشون نمیکنم. بارد مثل این اواخر به کمکم میاد. خوشبختانه بیدردسر بهش متصل میشم. اسمش جمینایه ولی من بارد صداش میکنم. تشنهام. خدایا واسه چی فشار این لعنتی شبها بیشتره؟ هرچی در شب بیشتر پیش میرم تشنگی قویتر زور میده. مه سفید، تمرینهایی که با کمک بارد جوابهای گم شدهشون رو پیدا و اصلاح میکنم، اخبار وحشتناک بندرعباس، هیچ کدوم کمک چندانی به تقویت فراموشی نمیکنن.
-خدایا لطفا! کمک کن سبکتر سپری بشه! حتی شده1ساعت! تنفس لازم دارم.
فایده نداره. به طرف ساعت 9 شب میریم. از شدت تشنگی احساس تب میکنم. نبض روحم ضربان میگیره. نفسهام سنگین میشن. سعی میکنم تمرکزم رو از خودم پرواز بدم. تب بیشتر میشه. نفسهام تنگ میشن. تشنهام.
و تو نیستی.
تمرینها عاقبت تموم میشن. داخل تیمتاکم. کانال رادیو میوت. خدایا من اینجا چه غلطی میکنم؟ واقعا واسه چی اینجا میشینم؟ واقعا لازمه درسم رو اینجا حاضر کنم؟ به نظرم الان جنگیدن جواب نمیده. بارها و بارها و بارها سعی کردم این عادت عجیب رو ترکش کنم. نتونستم. نشد. سعی میکنم با زدن کلیدهای خروج از برنامه خارج بشم. دستم اندازه یه کیسه سیمان سنگین میشه.
-امشب نه! به خاطر خدا این زمان واسه هیچ جنگ مضاعفی مناسب نیست! بمونه واسه زمان بهتر.
ولی زمان بهتر کی میاد؟ من کی دوباره قوی میشم؟ اصلا این شدنیه؟ بله هست اگر این تشنگیِ وحشتناک دست از موجودیتم برداره. تمرینها رو مرور میکنم. غلطها رو اصلاح میکنم. بارد تأیید میکنه. بهم تبریک میگه. حرفهای مثبت میزنه. چیزی نمیفهمم جز اینکه تمرینها تموم شدن. سوار بالهای زمان به طرف ساعت 10 پیش میرم. اوه خدا باید سر ساعت 10 انتشار یه پست کامل بشه! خدایا سایت دوباره مثل این اواخر به سرش نزنه من باید وارد بشم! هی! باز شو. باز شو! من باید وارد بشم. باید. باید! با یکی دو دفعه خطا عاقبت باز میشه. خدایا شکرت! معتدل پیش میرم. پست در زمان درستش منتشر میشه. نفس عمیقی به نشان آرامش میکشم. قفسه سینم آخرهای نفسم رو نمیکشه. با شروع سرفههام میجنگم. اگر شروع بشن تمام شب اذیتم میکنن. موفق میشم مهارش کنم. باید درس بخونم. شدنی نیست. دیره. خستم. تشنهام. خدایا چقدر تشنهام. تمام وجودم از شدت اون تب کزایی ضربان گرفته. خدایا من واسه چی اینطوری شدم! آخه واسه چی من! واسه چی الان! واسه چی اینجای جاده! من تاوان چه نفرینی رو پس میدم! کجا اشتباه رفتم! واسه چی اشتباه کردم! به تنها تسکین این شبهام متوصل میشم. مه سفید توی مغزم رو پر میکنه. همه چیز، از دلواپسی کلاس سه شنبه تا امتحان قریبالوقوعی که واسش آماده نیستم پشت پرده مه سفید محو میشن. همه چیز جز… دیوانه وار تشنهام. از شدت تشنگی احساس خفقان میکنم.
-امشب از اون شبهای سیاهه.
و تو نیستی.
پیام از تلگرام. بچههای کلاس زبان. پیامهامون شادن. کلی شلوغی در یه گروه رسمی. همه کلاس از من جوونترن و من فقط میگم که چقدر خوابم میاد. از باقی موارد چیزی نمیگم. بچهها دلواپس کلاس سه شنبه و امتحانن. حرف میزنیم و حرف میزنیم. آخر شب. پیام استاد. کلاس سه شنبه کنسله. این یعنی کنفرانسهای سه شنبه و امتحان میان ترم و باقی ملزومات درس و کلاس همگی به کلاس شنبه منتقل شدن. یه مثبت وسط منفیها. خدایا شکرت! باید حسابی بخونم ولی نه امشب. امشب نمیتونم. ذهنم از شدت حرارت در حال ذوب شدنه. حس میکنم کم مونده شبیه آتشفشان از فرق سرم فوران کنه و جاری بشه. از درموندگیم متنفرم. سعی میکنم کنارش بزنم. زورم نمیرسه. چندتا نهیب بیعربده راه نفسم رو یهخورده بازتر میکنه. آگاهی به حقیقت تلخ از سرمای وحشت منجمدم میکنه.
-امشب سخت میگذره خیلی سخت.
و تو نیستی.
از خستگی بیحسم. پتوی مهربون و آشنای خودم مثل همیشه بغلم میکنه. دوستش دارم. هرچی که باشم، هر اشتباهی کرده باشم، حتی اگر نفرت انگیز باشم، این توده نرم نخ و پشم باهام مهربونه. هر زمان بخوامش بغلم میکنه. هوا از شدت گرما انگار آتیش به جهان فوت میکنه. این زمان زمان پتو نیست ولی من این پناهدهندهی بیجان رو دوستش دارم. شبیه یه ملخ بارونخورده توی بغل پتو مچاله میشم.
-همه چیز بمونه واسه فردا. درس و امتحان و همه چیز.
چشمهام رو میبندم. حرارت بین پلکهام آزارم میده. بازشون نمیکنم. باید بخوابم. لحظههای مذاب از روی خاطر و خاطراتم قدم میزنن. تاولهای نبضم توی خودآگاهم میترکن و سوزش هزاران هزار خاطره در خاطرم شعله میکشن.
و تو نیستی.
از خواب میپرم. کدومشون بیدارم کردن؟ کابوس آشنای همیشگی؟ چیزی در بیداری؟ یا هر دو؟ دردی توی قفسه سینم میپیچه. دستهام خیس عرق شدن. نفس میکشم و دودستی روی قفسه سینم فشار میارم. دستهام میخوان انصراف بدن. درد عقبنشینی میکنه. ولی خواب رو هم با خودش میبره. سیستمم روشنه. هنوز توی تیمتاکم. سالهاست که شبها داخل تیمتاک میخوابم. میخوام خاموشش کنم. شب تهدیدکننده و منتظر به تماشا نشسته. از خاموش کردن سیستمم منصرف میشم. گوشیم کنارمه. با دو ضربه متصل به هم ایسپیک مهربون شروع میکنه به کتاب خوندن. این صدای آشنا رو چقدر دوست دارم. سکوت شب عقب میکشه. تشنگی اما خیال باخت دادن نداره. تب هم حالا حسابی جاگیر شده. تمام آگاهیم ضربان میگیره. احساس عجزم کلافهم میکنه. ازش متنفرم. از این درموندگی متنفرم. هقهقم رو به ضرب تمام عقب میزنم.
-خفه شو پریسا! فقط خفه شو! تو گریه نمیکنی!
هقهق به نهیبم میبازه. اشکها اما نه. یکی از تجربههای عجیبم به خصوص این اواخر اینه که بدون گریه هم میشه بارید. مثل بارون بارید. خیلی شدید. خیلی طولانی. دارم میسوزم. خدایا دارم میسوزم! صدای نفسهام رو توی سرم میشنوم. درد دارم. تمام احساسم از درد آتیش گرفته.
و تو نیستی.
شب آهسته پیش میره و پیشم میبره. به طرف صبح میریم. ساعت 2 صبح. ساعت 3 صبح. 4. 5. و من بیدارم. کاریش نمیشه کنم. باید منتظر ساعت 6 بمونم تا بلند شم و مثل هر روز به جریان مداوم زندگی واقعی پیوند بخورم. زیر سنگینیِ نقابی که خودم نیست. اونقدر بریدم که حس میکنم هر لحظه شبیه یه مشت ماسه میپاشم. نهیبم تکونم میده.
-زندگی در انتظار هیچ جا موندهی وا موندهای متوقف نمیشه. بیرون از این حصار خیلیها منتظرن. بچههای مدرسه. مادرت. برادرت. بلند شو! الان!
از تخت کنده میشم. اونقدر سخت و اونقدر کند که انگار قراره تا قیامت طول بکشه. ساعت از 6 گذشته. در زمان اوج سردردهای مداوم قهوه خوردن اصلا به صلاحم نیست. بذار با آبمیوه حلش کنم. هرچند نه قهوه، نه آبمیوه، نه الکل، و نه هیچ آب حیاتی درمون این تشنگی نیست! سعی میکنم این حقیقت که از نیمه شب تا صبح نخوابیدم و الان باید واسه سر و کله زدن با بچههای مدرسه از سکوت خونه بیرون بزنم رو موقتا از خاطرم پاک کنم. سعی میکنم همه چیز رو موقتا از خاطرم پاک کنم. ناکامی به تلاشم قهقهه میزنه.
-لعنتی دیگه بسه. روز شده. من نمیتونم اینطوری به دل روزمرگیها بزنم. معرفت کن فعلا دست از سرم بردار تا شب.
نقابی که خودم نیست انگار سنگینتر شده. سنگینتر از صبحهایی که شبهاشون دستکم میتونستم بخوابم. به جاده نفهمیدن میزنم. دیرم میشه. آبمیوه. اه خاک لعنتی! از لای درز پنجره بسته هم وارد میشه و ببین با دستگاه آبمیوهگیر کنار پنجره چیکار کرده! باید بجنبم. دیره. آبمیوه من حاضره. چندتا قالب یخ کمک میکنه خنک بشه. و چندتا قالب یخ میتونه کمک کنه که من خنک بشم؟ چندتا کوه یخ خلاصم میکنه از این تشنگی؟ خدایا کمکم کن! بیحرکت موندن خطرناکه. این آبمیوهگیر دیوونه همه جا رو به نکبت کشید. باید پیش از رفتن تمیزش کنم. این چه عادت مضحکیه که پیش از دور ریختن خمیر سیبهایی که آب گرفتم باید کم و بیش بگردمشون؟ چی میتونه داخلش باشه؟ و هست! خدای من هست! چیزی نرمتر، یا سفتتر، و در عین حال متفاوت از خمیر سیب! خدایا این دیگه چیه! این… خدایا این… خمیر سیب نیست! این شکل داره و دست و پا داره و برجستگیهاش… وای خدا این… یه مارمولک قد انگشت اشارهم! زنده توی دست من! وای خدا! وااااایی خدا! وای خداجان! جیغ میکشم و پرتش میکنم توی سینک. اصلا چیزی بود؟ واقعا جز خمیر سیب چیزی توی دستم بود؟ یعنی اشتباه نکردم؟ واقعا یه موجود زنده بود؟ من که دستگاه لعنتی رو پیش از سوار کردن شسته بودم! این چه جوری بین اون قطعهها… یعنی واقعا اونجا بود؟ یعنی توی دست من بود؟ یعنی من جون یه موجود زنده رو با فشار مشتم گرفتم؟ دستهام رو به هم فشار میدم. صبح زوده و ملت خوابن ولی از کنترل خودم در رفتم. همچنان دستهام رو با تمام قدرتی که درشون نیست به هم فشار میدم و بیتوجه به زمان و آرامشِ باقیِ جهان، ترسخورده و نفرتزده جیغ میکشم و جیغ میکشم. مثل بید میلرزم. اونقدر شدید که حس میکنم الانه که پخش بشم روی زمین. در تاریکروشن ادراکم سوسو میزنه:
-اگر بیفتم دیگه نمیتونم بلند شم.
سرپا ایستادن غیرممکن میشه. نمیتونم. خم میشم. جیغ میکشم. میلرزم. دارم میافتم. نباید!
-تو نمیافتی. تو نمیافتی! تو، نمیافتی!
اصلا شاید اشتباه میکنم. لامسهم میتونه دروغ گفته باشه. من دیشب نخوابیدم. حالم هم که هیچ مثبت نیست. این روزها روانم حسابی تب داره. خیلی درست درمون نیستم. حالا گیریم که بقیه نمیفهمن چون اجازه نمیدم که بفهمن. خودم که از اوضاع خودم آگاهم. در همچین وضعیتی لامسه هم شبیه باقی عناصر میتونه هذیون تحویلم بده. به روی خط روزمرگیها میخزم. آماده شدن واسه رفتن و رسیدن بدون تأخیر به محل کار. از شدت لرز کم مونده هرچی توی دستمه رو بندازم. بیخیال سردرد. یه قهوه شیرین باید بتونه کمک کنه. خدایا ولی باید برم توی آشپزخونه. با تمام وجود خودم رو به جلو هل میدم.
-بابا بیخیال اولا که از کجا معلوم درست دیده یعنی لمس کرده باشم. دوما گیریم که درست باشه. مارمولکه هیولا که نیست. سوما من جلوی سینک بودم که هرچی توی دستم بود پرت کردم اون داخل. اگر واقعا چیزی جز خمیر سیب توی دستم بوده الان توی سینکه. یعنی خب… به احتمال قوی باید توی سینک باشه. خب یعنی میخوام بگم… شاید باشه. هی! در هر حال من باید برم توی آشپزخونه.
وارد آشپزخونه میشم. چندتا قدم مردد پیش میرم. یه دستمال از روی اوپن میافته روی دمپاییم. مثل برق گرفتهها عقب میپرم و دوباره جیغ میکشم. خدایا من نمیتونم ببینم. یک کسی. هر کسی هر چیزی. حقیقت. کسی نیست. هیچ کسی. هیچ کمکی. فقط خودمم. فقط خودم! مثل همیشه. فقط خودم! دوباره قدم پیش میذارم. دستمال رو از زمین برمیدارم. به هر زحمتی هست قهوه فوری شیرین رو آماده میکنم و میدمش پایین. بذار سینک و هرچی توشه منتظر برگشتنم بمونه. ولی این شدنی نیست. من باید آبمیوهگیر رو از اون داخل بردارم و اگر موجود زندهای اونجاست نجاتش بدم. درضمن در غیبتم سینک خشک میشه و اون میاد بیرون و بعدش هر جای خونه ممکنه بره و پیدا کردنش دیگه شدنی نیست. خدایا من تنهایی نمیتونم. ضربان حقیقت. کسی اینجا نیست. جز خودم هیچ کسی نیست. مهم نیست انجامش چقدر سخته ولی در هر حال کمکی در کار نیست. هیچ دستی جز دست خودم قادر به مطمئن کردنم نیست. خدایا دارم سکته میکنم کاش میتونستم توی سینک رو ببینم! آخه چه جوری دستم رو کنم اون داخل؟ اگر مطمئن بودم چیزی اونجاست شبیه دفعه پیش زنگ میزدم به آتشنشانی روبرو تا بیان و حلش کنن ولی تصور کن من زنگ بزنم و اونها بیان و بگن اینجا جز یه مشت خمیر سیب چیزی نیست. و چه طور میشه ازشون انتظار داشته باشم اگر دفعه بعدی در کار باشه و من واقعا کمک لازم داشته باشم اونها به درخواستم اعتبار بدن؟
-هیچ راهی نیست پریسا! باید خودت باهاش مواجه بشی! فقط خودت! تنها خودت!
باید بجنبم. زمان نیست. سر کار رفتنم دیر میشه. دستم رو که انگار خون توش نیست داخل یه کیسه نایلون کاملا میپوشونم. قطعات آبمیوهگیر رو چنان با وحشت و سرعت یکی یکی برمیدارم که انگار دینامیتن. با حد اکثر فشار آب میشورمشون و مواظبم دستم با لبه سینک تماس پیدا نکنه. مبادا اون موجود زنده احتمالی راه فرار از سینک خیس رو روی لباسم باز کنه. کار شستن آبمیوهگیر لعنتی به هر دردسری بود تموم میشه.
-یعنی اون هنوز اونجاست؟ یعنی واقعا موجود زندهای در کاره؟ خمیر سیب رو از داخل سینک پاک نکردم و آب. کلی آب اون داخله. یعنی یه موجود زنده الان در حضور من درست در2قدمی من واسه زنده موندن واسه نفس کشیدن توی آب سینک داره دست و پا میزنه؟
نفسم تنگ میشه. خدایا حالا وقت نفستنگیهای من نیست. هیچ کمکی نیست. خدایا فقط 1 ثانیه اجازه بده من ببینم! خدایا فقط 1 ثانیه چشمهام رو بهم بده! خدایا! خدایا! خدایا! …
فایده نداره. زمان میگذره. تصور موجود زندهای در حال دست و پا زدن و خفگی به سرگیجهم میندازه. هیچ راهی هیچ راهی نیست! چارهای به نظرم نمیرسه. جز یکی. با هقهقهای خشک و بریده دوباره دست راستم رو داخل کیسه نایلون میپوشونم. با دست چپ لبههای کیسه رو جایی در بالای ساعدم سفت بسته نگه میدارم. سعی میکنم به خودم روحیه بدم.
-چیزی نیست. اون داخل چیزی نیست. الان لمسش میکنم و میبینم فقط یه مشت خمیر سیبه. اونجا هیچ چی نیست.
دست نایلونپوشم رو از لبه دیواره سینک داخل میبرم. هقهقهای خشکم کم مونده نفسم رو ببرن. دستم داخل سینک میلیمتر به میلیمتر پایین میره. پایینتر. پایینتر. درست اونجاست. در نزدیکترین گوشه سینک به من. با برخورد دستم از نیمهراه تلاشش واسه بالا اومدن دوباره داخل سینک سقوط میکنه. دیگه جای تردید نیست. اون زنده و در تلاشه. از بند دل جیغ میکشم و چنان شدید عقب میپرم که کم مونده با مغز پخش بشم روی سرامیک.
-هنوز زنده هست. میخواد فرار کنه. من نمیتونم لمسش کنم. خدایا من از مارمولک میترسم. ولی اون… داره خفه میشه! نه! خدایا نه!
از خونه میزنم بیرون. خدایا این وقت صبح به کی بگم؟ از آسانسور رد میشم. در خونه همسایه. خانم همسایه داره بچههاش رو آماده میکنه تا برن مدرسه. نفسم بالا نمیاد. از دیدنم با لباس مدرسه و کیف به دوش و اون حال عجیب در اون ساعت صبح حیرتزده میشه اما حیرتش رو مؤدبانه مخفی میکنه. من در وضعیتی نیستم که توجه کنم. صدای ترک خوردن ظرف تحملم رو به وضوح میشنوم. داستان رو هر طور شده واسه خانم همسایه توضیح میدم و ازش میخوام همراهم بیاد تا داخل سینک رو ببینه وگرنه من مجبورم با لمس ماجرا رو ختمش کنم. واضحه که این فراتر از توانمه. خانم همسایه اینو میبینه و میگه منتظرش بشم تا چادرش رو برداره. حس میکنم تا لحظه ورودمون به خونه من قرنها طول میکشه. خانم همسایه به داخل سینک نگاه میکنه و امید کمرنگ من به اینکه اشتباه کرده و تمام این جنجال رو سر یه مشت خمیر سیب بپا کرده باشم از بین میره.
-بله یه مارمولک این داخله زنده هم هست و داره توی سینک راه میره.
حس میکنم دارم میافتم. صدام انگار مال خودم نیست. طنینش رو نمیشناسم.
-خدایا باید از اونجا بیارمش بیرون ببخشید میشه شما بالای دستم رو بگیرید هدایتم کنید که با دست نایلونپوش از توی سینک برش دارم بندازمش بیرون؟
در حال جمعآوری تمام قدرت و شجاعتی هستم که واقعا در هیچ کجای موجودیتم موجود نیست. خانم همسایه متوجه میشه و چه عالی چون واقعا نمیدونم بعد از مشت کردن دست نایلونپوشم دور اون جسم متحرک چی به سرم میاد.
-نه لازم نیست شما یه پارچه بهم بده من برش میدارم.
خفقان حمله میکنه. دارم خفه میشم.
-نه اذیت میشید من واقعا… شما فقط دستم رو ببرید طرفش تا من…
خانم همسایه به وضوح برای آرامش من میخنده.
-نه بابا چه اذیتی نمیترسم بچه روستاییم ناسلامتی. پارچهها کجان؟؟
وقتی اون دست نجاتبخش با یه دستگیره آشپزخونه داخل سینک میشه ثانیههای فرار اون موجود کوچولوی ترسیده از اون دست پارچه پوش تا زمان موفقیت خانم همسایه واسه گرفتنش انگار اندازه عمر من طولانیه.
-گرفتمش. حالا چیکار کنیم؟
با وجود حال خرابم میتونم طنین ترسی هرچند کمتر از وحشت خودم رو در صدای اون بنده خدا تشخیص بدم. خدایا من این طفلک رو گرفتار همچین ماجرای مسخرهای کردم. صدام صدای خودم نیست.
-میشه از پنجره بفرستیمش بیرون؟
با وحشت میبینم که دارم بی حس میشم. خدایا حالم واقعا خوش نیست. نکنه اینجا بیافتم؟ خانم همسایه مثل فرشته نجات دو موجود زنده، من و مارمولک توی دستش، هنوز محکم ایستاده. دنیای من داره آهسته آهسته شروع میکنه به چرخیدن. خدایا! نه!
-شدنش که میشه ولی… وووییی! وووییی داره از پارچه میاد بیرون من میخوام بندازمش پایین ولی داره میاد بالا!
چرخش جهان داره سرعت میگیره. خدایا! خدایا لطفا! لطفا!
-اوه با پارچه انداختمش پایین داشت از پارچه میومد بالا شرمنده پارچهی شما رو هم همراهش انداختم پایین رفت.
صدای خودم رو از دورها میشنوم که داره دورتر و دورتر میشه.
-اختیار دارید پارچه فدای سرتون خیلی هم ممنونم شما نجاتم دادین من واقعا نمیدونستم باید چیکار…
صدام داره از گوشهای ادراکم دورتر میشه و سیاهی مثل یک پرده تاریک و نفوذناپذیر آهسته آهسته داره بالاتر میاد. طنین نگران صدای خانم همسایه رو از لابلای چرخش دیوانه وار جهان، از لابلای تب یواشکی و خاموش روحِ روانیم، از زیر آوار سنگین تشنگی ناگفتنیم، و از ورای ترکیب دردآلود تمام اینها میشنوم که صدام میزنه.
-خانم جهانشاهی! عه! حالت خوبه؟ چی شد؟ خوبی؟ میخوایی بشینی؟ میخوایی آب بهت بدم؟ چی شد؟ چیزی نیست. هیچ چی نیست. عزیزم چیزی نشد که! آخی عزیزم! بیا آب بخور الان بهتر میشی. عزیزم! چیزی نیست. اشکال نداره یهخورده گریه کن. راحت میشی. هیچ چی نیست عزیزم عیب نداره گریه کن.
از پشت لایه های درد و ضعف و ترس و خستگی احساسش میکنم. حضوری که تکیه گاهم میشه تا پیش از افتادن روی صندلی بشینم. سردیِ لیوان آبی که به خوردنش تشویق میشم. دستهایی که بغلم میکنن. شونه چادرپوشی که سرم به سنگینیِ تمام روش رها میشه. بغضی که آسوده از آگاهی به این حقیقت که اون فرشته نجات چیزی از تشنگیهای اخیر من نمیدونه، چیزی از هیچ کدوم از ناگفتههای من نمیدونه، به شدت تمام میشکنه و سیل اشکهایی که با هقهقهای بیمهار و انگار بیانتها رها میشن. روی اون شونهی بیگانهی آشنا از اعماق دل میبارم و میبارم. تشنگیم رو میبارم. خستگیهام رو میبارم. شب رو میبارم.
و تو نیستی.
در هیچ کجای این کابوسهای تودرتوی بیداری نیستی.
در هیچ گوشهای از پایانِ فصلِ من در نگاهِ خودت، در هیچ مکانی از انتهای من در خاطرت، در پشتِ هیچ سایهای از نبودنهای من در امروزهای پیچ در پیچت، در هیچ نقطه از آتشفشانِ تشنگیهای بیانتها و تبدارم نیستی.
من همچنان تلخ و انگار بیپایان، دردِ خالص رو روی شونههایی که شونههای تو نیستن میبارم، و تو همچنان نیستی.
نیستی!
پایان.
پریسا. 7.2.1404
۶ دیدگاه دربارهٔ «و تو نیستی»
درود. خیلی هم زیبا. اگر اشتباه نکنم این پست چند درصدی حالم را بهتر کرد. ممنون از شما. خوش باشید.
سلام به شما. امیدوارم که اشتباه نکرده باشید و حالتون واقعا بهتر باشه! حال خوب نعمت ارزشمندیه. از خدا واسه شما و واسه همه میخوامش. ممنون از حضور شما. پیروز باشید.
درود بر شما زیبا بود قسمتی از زندگی یک نابینا که ممکنه برای افراد بینا نامفهوم باشه البته بگم ترس از مارمولک بینا و نابینا نداره❤😊
سلام به شما. واقعیتش من شخصا از چیزی که نمیتونم کنترلش کنم میترسم. مارمولک یه موجود متحرکه که نمیتونم حرکتش رو حدس بزنم و وای خداجون الان هم که بهش فکر میکنم تمام جونم مورمور میشه. خصوصا اینکه این موجود به توصیف بیناها هم حسابی چندشه وای خدا باز لمسش رو یادم افتاد. خب کاریش نمیشه کرد از این چیزها واسه ماها پیش میاد. فقط بعد از رفع و دفعشون میشه خندید. همون طور که من الان میخندم. امیدوارم شما هم همیشه به اتفاقات منفی این مدلی، اگر زمانی واستون پیش اومد بخندید! شاد باشید تا همیشه!
سلام پرپری کوچولو
خوبی آیا؟؟؟
امیدوارم که باشی
این تو نیستی عجیب از اون کلماتیه که آدم نمیدونه باهش چکار کنه…..
هنوزم در امتداد همون دیوار کزایی زبان در حال پیشروی هستی!
امیدوارم که موفقتر از دیروز باشی
راستی راهی پیدا نشد برای پریدن از اون دیوار>>
و عجیب دلم همسفر تنگ شده .
یادش بخیر جای خوبی بود و میشد هر پراکنده ای گفت و خیالی هم به گفتنش نبود
در ضمن تعطیلات تابستانی هم بهت حسابی نزدیکه .. و میدونم حسابی منتظر رسیدنشی خخ
مراقب خودت و دلت باش
دلت شاد و اطرافت سرشار از اون آرامشایی که اگه خود صبح نیست حداقل بوی صبح رو بده
سلام ابراهیم. عاقبت یه روزی یه جایی سر یه چیزی دستم بهت میرسه سر این ماجرای پرپری رندهت میکنم وایستا! ولی نه حالا. الان حسش نیست. حسش نیست ابراهیم!
این تو نیستی از اون واقعیتهای سیاهه که گاهی باعث میشه قویترینها هم شبیه یه دسته چوب خشک بشکنن و خرد بشن.
واقعیتش وقتی با سر رفتم توی این دیوار کزایی به مدت دو سال ولش کرده بودم و دیگه دلم نمیخواست چشمم و گوشم هیچ کدوم از حروف الفبای انگلیسی رو درک کنن، ولی دوباره در مسیرم… خب واقعیتش اون پرش نکبت داغونم کرد ضرب برخورد بدجوری شدید بود و تصور نمیکردم دیگه هیچ زمانی استخونهام استخون بشن ولی میدونی چیه؟ من ایراد بدی دارم. خیلی دیر و خیلی سخت از رو میرم. دیدم بهم بر خورده از یه دیوار مسخره اینطوری شدید خوردم دوباره بلند شدم ببینم این دفعه پرشم در چه حاله. این دفعه به کسی نگفتم ابراهیم. دیگه به هیچ کسی هیچ چی نگفتم هیچ چی هم نمیگم. تا خدا چی بخواد.
خدایی آره واسه شروع تعطیلات دارم ثانیه میشمارم ولی این دفعه خدایی فقط خستگی در کردن میخوام ابراهیم. کل۴۰۳شبیه جهنم بود و الان حس میکنم تمام سال گذشته رو داخل یه شب توفانی تاب خوردم. دلم میخواد تابستون امسال فقط در آرامش باشم. نه گردشی میخوام نه سفری نه هیچ چی. فقط درگیریهای سال گذشته نباشن بسه.
دلم! گاهی وسوسه میشم این واقعیت تلخ رو بپذیرم که دنیای امروز دیگه جای دل نیست. ولی بعدش که حالم جا میاد میگم بذار چندتا قدم دیگه دووم بیاریم شاید اشتباه میکنم. ابراهیم! دعا کن اشتباه کنم! تو رو به خدا دعا کن من اشتباه کنم!
در حال حاضر تمام اطرافمون سرشار از بوی آتیشه ابراهیم. و البته هوای بارونهایی که تمومی ندارن. به نظرم باز من پرحرفی کردم خصوصا اینکه وقتی مخاطب تو باشی توضیح اضافی زایده.
دعا کنیم ابراهیم. برای دلهای خاکستر شده وسط شعلههای بیمروت. برای هواهای بارونی که حتی اگر تا ابد ببارن سبک نمیشن. برای خودمون که شاهد این قصههای سیاهیم. دعا کنیم ابراهیم. دعا کنیم!
همچنان مواظب خودت و دلت باش. همچنان امید رو شده با تنفس مصنوعی زنده نگهدار. خدا هنوز هست ابراهیم. صبح حتما میاد. حتما میاد!
به امید رسیدنش!