قصه کوکو، 38. پاساژ شلوغ. پرچمهای سیاه. رفت و آمدهای پریشون. چهرههای غمگین. چشمهای خیس. شهر در تکاپویی تلخ. فضای اندوه. عکس بزرگی از یک چهره آشنا و مهربون، با نگاهی آروم و لبخندی صمیمی در میان نواری مشکی… جو عزازده همه جا رو گرفته بود. درد انگار توی هوای منجمد موج میزد. تمام پاساژ، تمام مغازههای شهر، خونه زمان، همه جا، هرگز اینهمه شلوع و اینهمه ساکت نبود. در سالن4تاق باز شد و حلقه گل بزرگی از وسط موج پریشون جمعیت سیاهپوش و چهرههای خیس و آشنا، همون چهرههایی که توی شبنشینیهای خونه زمان همیشه غرق لبخند بودن، روی دست شاگرد خیاط و شاگرد قصاب وارد شد و