ورود به محله
تغییر اندازه ی متن
جستجوی قدرتمند محله
-
نوشتههای تازه
- محله نابینایان برگزار میکند: دوره آموزش کامل دستور زبان انگلیسی. ثبت نام تا 20 بهمن
- سریال «پوست شیر،» به صورت توضیح دار، اختصاصی محله نابینایان: قسمت پنجم از فصل 2 اضافه شد!
- نشریه جهان آزاد، شماره 61. آموزش از راه دور: شیوهای که واقعاً میتواند برای دانشآموزان نابینا مؤثر باشد
- سریال «سقوط»، به صورت توضیح دار، اختصاصی محله نابینایان: قسمت سوم اضافه شد!
- انتشار کتاب خودآموز مبانی جاوا اسکریپت (JavaScript) برای نابینایان جلد دوم
بایگانی نویسنده: ابراهیم
دلم تنگ نوشتن بود. یه چی نوشتم
باز بهار شده بود و روستا کم کم از خواب زمستانی بیدار میشد برفها کم کم آب میشدن و شرشر کنان و پر سر و صدا از کوه میاومدن پایین و از روستا میگذشتن به مقصدی که نامشخص بود. مردم … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, خاطره, داستان و حکایت, صحبت های خودمونی
برچسبشده خیلی وقت بود ننوشته بودم, دیگه چیزی ندارم بنویسم, یه داستانک کوتاه
18 دیدگاه
یه داستانک مایِل به خاطره یا شایدم برعکسش!
صدای خروس رو که میشنوم هرجا که باشم در هر زمانی پرتاب میشم به دیروزها، به روستا و به دوران بچگیها آخ که چه روزایی بودن اون روزا و چه زود گذشتن اون روزا تو روستا همه خونه ها حداقل … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, خاطره, داستان و حکایت, صحبت های خودمونی
برچسبشده برف بازی, خاطره, داستان, داستانک, داستانک مایل به خاطره, داستانی کوتاه از خودم, درد دل, دوره همی, دوره همی های گذشته, روستا, زمستان, صدای خروس, یه داستانک مایل به درددلی
7 دیدگاه
یه مشت پراکنده گویی
سلام به تک تک اهالی محله اعم از: چراغ روشنا، چراغ خاموشا و به کل رهگذر و غیر رهگذر که میان و پستمو میخونن. خیلی وقت بود حس و حال نوشتن نداشتم حقیقتشو بخوایید و همینجور که از اسم پست … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده پراکنده گویی, حرفای خودمونی, صحبتهای خودمونی, کتابای بی سر و ته, محله نابینایان, نابینا و کم بینا, نوشته های بی سر و ته, یک مشت حرف, یه مشت پراکنده گویی
26 دیدگاه
لیست کتابهای حقوقی جدید ضبط شده توسط من و دوستانم.
به نام خدا عرض سلام و ادب و احترام خدمت تک تک دوستای عزیزم در محله نابینایان غرض از مزاحمت مدتی هست که چند نفر از دوستان خوبم اصرار دارن که لیست کتاب هایی که به دست خودم و چند … ادامهی خواندن
منتشرشده در اطلاع رسانی, حقوقی, صوتی, کتاب, کتاب صوتی
برچسبشده کتاب, کتاب حقوقی, کتاب حقوقی گویا, کتاب صوتی, کتابهای حقوقی جدید, کتب حقوقی ضبط شده, لیست کتب حقوقی, محله, محله نابینایان, نابینایان
22 دیدگاه
بازی روزگار فصل هشت تا پایان
***************** فصل هشتم ******خیلی زودتر از چیزی که تصورشو میکردم یه سال گذشت. سالی که پر از استرس و درسای که هرچی میخوندم برای کنکور تمومی نداشت گذشت برام. روز کنکور از راه رسید و پروین خانم اون زن مهربون … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده بازی روزگار فصل هشت تا یازده و پایان, داستان بازی روزگار
27 دیدگاه
بازی روزگار فصول ششم و هفتم
اون روز و چند روز بعدش پروین خانم حرفی نَزَد و هروقت سوال کردم، با گفتن اینکه فعلا استراحت کن پسر جان وقت زیاده برای حرف زدن، بحث رو خاتمه میداد. واقعا نگران بودم که چه اتفاقی در انتظارمه. بالاخره … ادامهی خواندن
بازی روزگار فصل پنجم
تا چشم به هم زدم وقت آزادیم از راه رسید. نمیدونستم حالا که دارم آزاد میشم براستی چه حسی دارم. نگرانی اصلیم اینجا بود که نمیدونستم وقتی آزاد بشم باید کجا برم و چکار کنم. حاضر بودم هرکاری انجام بدم … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده بازی روزگار فصل پنجم, داستان بازی روزگار, داستان بازی روزگار فصل پنجم
دیدگاهتان را بنویسید:
بازی روزگار فصل چهارم
تا چشم به هم زدم روز دادگاه از راه رسید. صبحش با تب و لرز شدید از خواب بیدار شدم. یه جوری که حتی توان سر پا ایستادن را هم نداشتم. وکیلم که از طرف دادگاه بهم معرفی شده بود … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده بازی روزگار, بازی روزگار فصل چهارم, داستان, داستان بازی روزگار, داستان بازی روزگار فصل چهارم
14 دیدگاه
بازی روزگار فصل سوم
چند روزی به دادگاه مانده و دلشوره ی عجیبی به دلم چنگ میزند. از سویی دلم می خواهد مثل اکثریت مردم آزاد باشم و هرکاری دلم خواست انجام دهم. و از سویی دیگر با خودم می گویم به راستی آزاد … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده بازی روزگار, بازی روزگار فصل سوم, داستان بازی روزگار, داستان بازی روزگار فصل سوم
17 دیدگاه
بازی روزگار فصل دوم
با سر و صدایی که به پا شده بود از خواب پریدم. یه روز جدید و اتفاقای جدید زندون شروع شده بود. عجیب احساس کسالت می کردم و دلم می خواست بگیرم بخوابم. ولی نمیشد و باید برای هواخوری می … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده بازی روزگار, بازی روزگار فصل دوم, داستان بازی روزگار, داستان بازی روزگار فصل دوم
26 دیدگاه
بازی روزگار فصل اول
زندان در تاریکی و سکوت فرو رفته. و جز صدای خروپف زندانی ها و چندتایی جیرجیرک خسته که از دور و نزدیک به گوش میرسید صدایی نیست. ساعتی از خاموشی گذشته و عجیب بیخوابی زده به سرم. فکر و خیال … ادامهی خواندن
منتشرشده در اجتماعی, داستان و حکایت, صحبت های خودمونی
برچسبشده بازی روزگار فصل اول, داستان بازی روزگار
29 دیدگاه
دنیای ستاره فصل یازده تا سیزده و پایانی
فصل یازدهم روزها به سرعت از پی هم میرفتن و ازشون جز خاطره ای چیزی باقی نمیموند. خاطراتی گاه خنده دار و جالب و گاه ناراحت کننده. دو تا از خنده دار ترین خاطرات اون روزها یکی وقتی بود که … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده داستان دنیای ستاره, دنیای ستاره, دنیای ستاره فصلهای یازده تا سیزده و پایانی
24 دیدگاه
دنیای ستاره فصل دهم
روزهای سوگ آرش به سرعت به دنبال هم می گذشتن. تا به خودم اومدم چهلمش هم از راه رسید. چنان افسرده و گوشه گیر شده بودم که عمه با وضعیت عسف بار خودش نگران حال من بود. بارها در جمع … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده داستان, داستان دنیای ستاره, دنیای ستاره, دنیای ستاره فصل دهم, ستاره, فصل دهم
58 دیدگاه
دنیای ستاره فصل نهم
عرض سلام ادب و احترام خدمت تمام اهالی چراغ خاموش و چراغ روشن و چراغ نیمه روشن وای اینجا چرا اینقده ساکته تا ماه قبل یه روز نمیومدی محله یهو میدیدی ده دوازده تا پست منتشر شده و حالا بیا … ادامهی خواندن
دنیای ستاره فصل هشتم
خانوادم دو هفته پیشم بودن و شاید اگه اون خبر لعنتی رو نمی شنیدم اون روزا برام بهترین روزای عمرم حساب می شد. همه تلاش می کردیم ناراحتی رو از بقیه مخفی کنیم و برای بقیه لحظات خوبی رو فراهم … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده داستان دنیای ستاره فصل هشتم, دنیای ستاره فصل هشتم, فصل هشتم دنیای ستاره
28 دیدگاه
امین مسافرتی یه سال بزرگ شدنتو تبریک میگم
سلاااام و درود به همه گی. راستش اصلا یادم نبود که امروز بیستم هستش و تا الآنم یادم نبود و این شد که حالا شروع کردم به پهن کردن بساط یه جشن تولد کف محله. بازم بیستم آذر شده و … ادامهی خواندن
منتشرشده در صحبت های خودمونی, طنز
برچسبشده امین جان تولدت مبارک, تبریک, تولد, تولد امین مسافرتی, تولد بیست آذری
18 دیدگاه
دنیای ستاره فصل هفتم
روزها پشت سر هم می گذشتن و کار من شده بود رفتن به دانشگاه و برگشتن و گاهی هم خوردن یه شام بیرون از خونه همراه مسعود و لیلا. تازه از دانشگاه رسیده بودم و داشتم لباسامو عوض می کردم … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده داستان دنیای ستاره, داستان دنیای ستاره فصل هفتم, دنیای ستاره, فصل هفتم دنیای ستاره
21 دیدگاه
دنیای ستاره فصل ششم
ترم با تمام فراز و نشیباش به پایان رسید و برخلاف انتظارم ترم رو با موفقیت پشت سر گذاشته بودم. خونم به یه گرد گیری حسابی نیاز داشت. یه روز بعد امتحانات از صبح شروع کردم به تمیز کاری. داشتم … ادامهی خواندن
دنیای ستاره فصل پنجم
یکشنبه بود و من داشتم خونه رو تمیز میکردم. تلفن زنگ خورد فکر کردم باید لیلا باشه که ساعت ده صبح زنگ زده. سریع به طرف گوشی رفتم و برش داشتم. تا گفتم الو بهنام بی هیچ حرف اضافهای گفت … ادامهی خواندن
دنیای ستاره فصل چهارم
جواب پذیرش اومد و چه قدر خوشحال و در عین حال ناراحت شدم. راستش حالا که پذیرفته شده بودم یه جور پشیمانی به سراغم اومده بود. همش به خودم می گفتم آخه این چه کاری بود کردی. تو رو چه … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان و حکایت
برچسبشده داستان دنیای ستاره, داستانی از خودم, دنیای ستاره فصل چهارم
21 دیدگاه