خانه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من… خوشبختترین آدم دنیام!

صبح که از خواب بیدار شدم، طبق معمول هر روز اول از همه دنبال مامانم گشتم و توی آشپزخونه پیداش کردم: -سلام مامانم! -سلام وروجک! گوشیم زنگ خورد، دوستم بود. میدونستم کیه و چیکار داره، جوابشو ندادم تا بعد از صبحانه خودم بهش زنگ بزنم. وقتی رفتم تا واسه خودم چای بریزم، دیدم مامانم چای و بساط صبحانه رو واسم آماده کرده، همونجور که من دوست دارم، چای شیرین با 3 تا پیمونه شکر! حتی یه چای تلخم واسم ریخته تا طبق عادت همیشگیم بعد از چای شیرینم بخورم! چای شیرینی که مامان ریخته به همراه نون شیرمال مامانپز! چه لذتی! انگار شیرینی دنیا زیر دندونامه! خدایا! ممنونتم!… بعد
دسته‌ها
شعر و دکلمه

حس و حال این روزای من!

سلاااام بچه ها! چطورین؟ خوبین؟ اوضاع بر وفق مراده؟ میدونم که هست پس خوشحالم! امروز نه شعر دارم واستون، نه خاطره، نه کلاس زبان و نه سوژه های غمگین از خاطرات سالهای دور! امروز فقط حس واستون دارم. آره! حس! میخوام یه کم از حس و حال این روزام واستون بگم. از دلتنگیهای عجیب غریبم که!!!… آره، این روزا من زیاد دلتنگ میشم. دلتنگیهایی که وقتی میان سراغم، دیگه قدرت هر کاری رو ازم میگیرن. فقط دوست دارم برم توی تختم، همونجا بمونم و چشمامو ببندم و غرق بشم توی افکار خودم. اونقدر غرق بشم که دیگه هیچی از جهان اطرافم نفهمم. اما همیشه اینجور وقتا، یک دفعه یه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من، پریسا، قناری!

تاریک روشن صبح بود، کنار دریا روی یه تخته سنگ نشسته بودیم و پاهامون توی آب بود. نسیم خنکی صورتمون، و موجهای دریا هم پاهامون رو نوازش میداد و با ماسه های زیر پامون بازی میکرد. یه قناری دستش بود، پریسا رو میگم، میخواست هدیه بدش به من. ولی من که کلا از هرچه پرنده و خزنده و جهنده هست وحشت دارم اصلا حاضر نبودم به قناری حتی نزدیک بشم. پریسا با قناری حرف میزد، نوازشش میکرد و میبوسیدش، بهم میگفت فرزان این زبون بسته ها بی آزارترین موجودای دنیان، هیچ کاری باهات ندارن ولی من توجه نمیکردم. یه دفعه پریسا قناری رو گذاشت روی شونم. از جام پریدم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دلم آرامش میخواد

این روزها، دلم خیلی چیزهای عجیب غریب میخواد. دلم یه جزیره ی دور افتاده میخواد، که پر باشه از درخت و پرنده. من باشم و خودم. برم تو دل جزیره و یه غار پیدا کنم که بشه سقف بالای سرم. شبها کنار آتیش بشینم و گرمای آتیش و خنکای نسیم به صورتم بخوره. بدون دغدغه از میوه های درختان جزیره میخورم و نه خون حیوونی رو میریزم و نه برای داشتن غذا مجبورم هزار دروغ و کلک و بی وجدانی رو به جون بخرم. اونجا حتی به یک ریال پول هم احتیاجی ندارم. پول که در کار نباشه، خیلی با هم مهربونتریم. ولی اونجا کسی نیست که باهاش مهربون

فراموشی رمز عبور

تنظیم دوباره رمز عبور فراموش شده