سلام و عرض ادب به محضر شما گرامیان و همراهان همیشگی نشریه جهان آزاد. امیدوارم که حسابی در اوج باشید و کنار هم به آگاهی بیشتری با مطالعه شماره های مختلف از این نشریه برسیم. همراه ما باشید در ایستگاه نوزدهم. مشخصات مقاله نام مقاله: NOPBC: Past, Present, and Future سازمان ملی والدین دارای فرزند نابینا: گذشته، حال و آینده نویسنده: Carol Castellano منبع: Future Reflection مترجم: پریسا جهانشاهی سازمان ملی والدین دارای فرزند نابینا: گذشته، حال و آینده برای اینکه بدانیم به کجا میرویم، لازم است بدانیم که از کجا آمدهایم. کارول کاستلانو، یکی از راهنمایان برجسته ما و رهبران حرفهای فدراسیون، ما را به
Tag: آینده
سلام به هم سفرهامون در سفر به جهان آزاد. امیدواریم همواره در اوج پویایی باشید. در گام اول سفر به جهان آزاد گفتیم که قراره با هم مرزها رو بشکنیم و پای اشتراک تجربیات افرادی در گوشه های دیگه ی جهان بنشینیم تا ببینیم اون ها برای گذشتن از موانع حاصل از ندیدن های خودشون و فرزندانشون از چه راه هایی رفتن. رفتیم و خوندیم و آموختیم. و حالا کمربندها رو ببندید که نوبت گامی دیگه و حرکتی دیگه و تجربه ای دیگه هست. بریم و ببینیم این بار سفرمون به کجاست و در چه قصه ای قراره سِیر کنیم! به امید فتح قله های آگاهی, به پیش! نسخه
میترسم یه روز صبح که میخوام از خواب بیدار شم, یه دفعه ببینم انگار جای دیگم. هیچی سر جاش نیست, شجاعت عین ترسه و ترس شجاعت, مقاومت تسلیمه و تسلیم مقاومت. ببینم هیچی مث اولش نیست, هر چند همین الآنم نیست. ببینم دارم میبینم, دیدنی که جز درد بیشتر, جز غصه ی قصه های بیشمارتر, جز خفقان بی انتهاتر, هیچ حاصلی نداره و به هیچ کاری نمیاد. میترسم یه روز که بیدار میشم, متوجه شم دلم با دردها بمب بارون شده, موشک نداری و تنگدستی و بدبختی خورده وسط وجودم, و یه جنگنده هم از اون بالای این ترس لعنتی, همش داره حمله میکنه و ترس به خوردم میده.
زدم بیرون از خونه و رفتم به اون کترینگ که مثلا یه غذا با قیمت ارزون واسه خودم خریده باشم و بتونم وقتمو بجای آشپزی به پولپزی بگذرونم. بچههای شهرک به شدت شاد و شولوغ به گرگم به هوا و فوتبال مشغول بودند و واسشون مهم نبود که ساعت از ده شب گذشته. پسربچهی شش هفت سالهی صاحب کترینگ دستمو گرفت که تا مغازه پدرش راهنماییم کنه. از شانس بدم، غذاها محدود میشد به چلو با کوبیدهی مرغ، چلو ماهی تیلاپیلا، و چلو خورش قیمه بادمجان. ارزونترین و در عین حال خوشمزهترینشون همون آخری بود. به قیمت فقط پنج هزار تومان صاحب یکیش شدم. تا که برمیگشتم خونه، یه
سلام سلام، متنی که در ادامه میذارم و زیاد هم طولانی نیست خیلی به نظرم قشنگ اومد دوست داشتم به اشتراک بذارم شاید حال یه نفر رو تغییر داد.، مطمئنا واسه همه ی ما، پیش اومده کلی برنامه ریزی کرده باشیم و بعد اصلا چیزی که خواستیم اتفاق نیفتاده،، حالا ممکنه منتظر یه اتفاق خوب باشیم و کلا همه چیز دگرگون بشه، یا نگران و آشفته باشیم و اصلا همه چیز به خوبی پیش بره، پس سعی کنیم همه رو بسپاریم به دست اونی که خودش کارشو خوب بلده، این هم متن: هیچکس از آینده خبر ندارد ، مردی که امروز با عجله توی مترو از تو ساعت پرسید
دستهها
لبه ی پرتگاه
آدم خودش نمیدونه چرا این تیپیه، شایدم چرا این تیریپیه. همین درسته که میگن ی روز شادی، ی روز غم. ی روز زیاد و ی روز کم. انگار که این دنیا، این زندگی، همیشه باید بالا پایین داشته باشه تا بتونه بچرخه. همینه که از این دنیا هم خعلی خوشم مییاد و هم خعلی متنفرم. دیگه باید به پارادوکسیکال بودن نوشته های من عادت کرده باشید. از کی و از چی بگم. نمیدونم. قاتم. شاد و غمگین. سرگردون و کثیف و دیوونه. اولندش که اینقدر کار سرم ریخته که پنج روز میشه حمام نرفتم، صورتمو اصلاح نکردم و مو های بد مسبم که هر روزه چرب میشن رو شامپو