گاهی با مواردی به ظاهر کوچک مواجهیم که اگر درشون عمیق بشیم میبینیم که بسیار بزرگن. مثلا یک فرد بینا هرگز با این پرسش مواجه نیست که «لبخند زدن» یعنی چه؟ چه طور اتفاق میافته و چه طور به کسی توضیح بدیم که چه جوری لبخند بزنه. این قبیل موارد در میان افراد بینا به طور خودکار از طریق مشاهده حل میشن و اصلا به حساب نمیان. اما آیا بدون مشاهده هم کار به همین سادگیه؟ تا حالا سعی کردیم برای یک کودک نابینا مفهوم لبخندرو توضیح بدیم؟ مربی یک کودک نابینا این تجربه عجیب و چالشبرانگیزرو داشته و تصمیم گرفته که اونرو با دیگرانی که به مواردی از
Tag: احساس
سلام به همه. من خوبم، حسابی هم خوبم، فقط یه کم دلتنگی هست که اونم نمک حال لحظهم هست. دلتنگی که با گوش دادن به یه آهنگ قدیمی بهت دست میده، دلتنگی که با دیدن چندتا عکس و فیلم قدیمی پیدا میکنی! هم تلخه هم شیرین. تلخه چون مرور میکنی از دست داده هات رو، و شیرینه چون میفهمی هنوز احساس داری! هنوز نفس کشیدنات فقط هوایی نیست که بیاد و بره، میفهمی هنوز هم کسایی رو داری که واسشون نفس بکشی و واست زندگی کنن! مدتها بود که میخواستم به یه آهنگ خیلی قدیمی و لطیف و سرشار از نازک خیالی گوش بدم، هر بار اتفاقات ریز و
دستهها
کاش بشه!
وای که این روزا چقدر دلم نوشتن میخواد، من باشم و کاغذ و قلم و یه حس رمانتیک، قلم رو رها کنم تا واژه ها رو بچینه کنار هم و حسمو بریزه بیرون، اما نمیشه. دلم یه حال قشنگ میخواد، یه احساس لطیف، و… و فقط نوشتن از اون حال و هوا، اما نمیشه. دلم شعر میخواد، اما نمیاد، نمیشه. روزهام شدن پر از بوی تکرار، لحظاتی که شوقی واسه دیدن یک ساعت بعدش نداری، چون میدونی قراره چی پیش بیاد. زندگیم شده پر از برنامه ریزی. از شب قبل فکر میکنم فردا فلان ساعت چیکار کنم و اگر نشد یا به تعویق افتاد چجوری جبرانش کنم. اونم من!
دستهها
عقل یا احساس؟؟
یه خاطره ی تلخ و دور، یه شعر که تلخیش حالتو به هم بزنه، یه شونه واسه باریدن، یه کاغذ و قلم که هرچی دلت میخواد توش بنویسی و خودتو راحت کنی… همه ی اینا و کلی بهانه ی دیگه دم دستمه اما… اما من سختم، مقاومم. باید مقاومت کنم. من نمیبارم، فقط یه بغضم، یه بغض گلوگیر که بالا و پایین میشه، ولی نمیشکنه. هر وقتم بخواد مقاومتم رو بشکنه به هر زحمتی که هست میبلعمش. تلخه، خیلی تلخ، مثل یه شربت تلخ و بد مزه که به زور کلی آب میخوریش و بازم تلخیش میمونه. اما این مجازاتمه، آره، من باید مجازات بشم. من اشتباه کردم، اشتباهی
سلام… سلامی از صمیم قلب به علی آقا و هم محلی های عزیزم…امیدوارم حال و احوال تک تک تون خوب باشه و روز و روزگارانتون به کام… هم محله ای های عزیز پست من مناسبتش نبودن کنار آقامون به مناسبت روز بودنش کنار من که بتونم این روز رو باهاش خوش بگذرونم.. یعنی بگذرونیم.. خخخ. و دلیل بعدیش گرامی داشت روز نابینایان شما هم محله ای های گلم… بچه ها دوست داشتم حرف دلم رو بگم شاید به دل کسی نشینه ولی من میگم فردا برای من روز قشنگیه.. چون علی رو دارم علی های زیادی تو زندگی همه هستن همینطور خود من ولی علی رو من به مناسبت
دانلود متن با حجم900KB از اینجا رویکردی اجتماعی و فرهنگی به چالشهای شغلی نابینایان در ایران اسدالله بابایی فرد[1] چکیده: با وجود آن که در سطح جهانی توجه خاصی به حقوق معلولان میشود، در ایران هنوز معلولان در زندگی روزمرهی خود دچار مشکلات جدی هستند. قوانینِ مصوبِ دولتیِ حامیِ معلولان، به ویژه نابینایان و کمبینایان، در زمینههایی همچون اشتغال تاکنون به طور مطلوب در ایران اجرا نشدهاند. مسائل و مشکلات نابینایان دارای زمینهها و عوامل متعددی است، که از مهمترین آنها میتوان به زمینهها و عوامل اجتماعی و فرهنگی اشاره کرد. هدف این پژوهش عبارت است از بررسی وضعیت اشتغال نابینایان در ایران و
دستهها
فقط تقدیم به خودش.
تقدیم به کسی که شاید توانسته باشم ذره ای از حسش را نوشته باشم. تقدیم به کسی که فقط خودش میداند که کیست. آری فقط تقدیم به خودش. تقدیم به خودش که شاید بخواهد ناشناس باقی بماند و هرگز کامنتی ما را میهمان نکند. تقدیم به کسی که شاید برای اینکه دردش تازه نشود, از خواندن این پست منصرف شود, و یا برای کهنه بودنش هرگز آن را لایک نکند. امروز دلم بدجور برای خودم تنگ شده است. گای. فقط حرز چند گاهی دلم برای همین امروزی که نمیدانم کی فرا رسیده تنگ میشود. امان از این دلتنگی که گویی خوره در وجودمان رخنه کرده است. امروزی که از
دستهها
رنگه احساس
باز دلم در باد چون پری به این سو و آن سو میرود و آتش را چون سیلی در جانم می کوبد و دردی از نوع نیاز را در آسمان دلم گلریزان می کند باز چه شده باز هم مانند همیشه دردی بی انتها که جز صبر چیزی نمی طلبد و عمق سیاه دلم رو با چراغی تیره تاریکتر می کند مگه نه این که کار چراغ روشنایی هست چرا این چراغ مرا از تاریک هم تاریکتر می کند و تمام احساسم رو چون موج ثونامی بر ساحل احساسم می کوبد و احساس و احساس در هم می شکند همانند سنگانی که در رود خروشان در هم می تنند
وقتی حالم آشفته است، وقتی حتی از صدای خودم نفرت دارم، تو، سرزده، با عطر همیشگیت میآیی. عطری که ضد افسردگیست، عطری که هر بار به مشامم میخورد، هزار انگیزه ی زندگی را در من زنده میکند. این تو و این عطرت، کم هستید، گم هستید، راحت از من عبور میکنید و هر ثانیه که میگذرد، کم و کمتر دست یافتنی میشوید. منی که حتی بوی خورش سبزی به آن تند و تیزی را حس نمیکنم، چه هستی که عطرت از خواب، میپراندم؟ چه هستی که از چند شهر آن طرف تر، نزدیکی حضورت را حس میکنم؟ این آشفتگی مخلوط با تبی که از بیماری بر من تحمیل شده،