قصه کوکو، 22. نیمه شب بود. کوکو گوش به صدای تندبادی که به شیشهها ضربه میزد به بخار مهمانندی که روی شیشه سرد میشد و قطرهقطره روی تاقچه میچکید خیره مونده و منتظر پایان ثانیههای خواب بعد از زنگ و بیداری مجدد ساکنان خونه زمان بود. این سکوتهای کوتاهرو دوست داشت با این شرط که با خاطرجمعی همراه باشن. و خاطر کوکو جمع نبود. کوکو تقریبا هر شب انتظار غافلگیریهای ناخوشآیندیرو داشت که امیدوار بود هرگز پیش نیان و نمیدونست بقیه هم هرچند حرفی نمیزدن، اما به همچین نگرانیهایی فکر میکردن یا نه. شاید نه همه، اما عدهای بودن که از حفظ احتیاط غافل نبودن. هدهد یکی از
Tag: برف
قصه کوکو، 21. داشت شب میشد. کوکو و بقیه به تماشای مالک خونه زمان نشسته بودن که با شاگرد خیاط و شاگرد قصاب مچ مینداخت. بچهها اصرار داشتن که2به1با هم طرف بشن و هر دفعه از زور خنده دستهاشون وا میدادن. وقتی برای چندمین بار دوباره گاردها بسته شدن و مچها به هم گره خوردن، شرطبندیهای بیصدا به نفع هر کدوم از دو طرف بین عروسکها و دیجیتالیها شروع شد. کوکو در سکوت تماشا میکرد و ذهنش آهسته در اطراف پرسشهای اخیرش میچرخید. -سرچشمه دردسرهای این اواخر کجا بود؟ -کی یا کیها پشت سر خرمگسها و موریانهها بودن؟ -ماجرای بعدی چی میتونه باشه؟ -چندتا جنگ دیگه ممکنه پیش
صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
دستهها
ماندگارترین یلدا
به نام خدا. آن روزها تنها هشت سال داشتم. چند روز بیشتر به شب یلدا نمانده بود. هوا به شدت سرد شده بود و سوز عجیبی داشت. همه در تلاش برای خرید خوراکیهای خوشمزه برای شب یلدا بودند. همه در تلاطم بودند و خوشحال. همه لحظه شماری میکردیم تا طولانیترین شب سال را جشن بگیریم. همه منتظر برای یک دوره همی, یک فال حافظ, یک چایِ گرم و یک قصۀ به یاد ماندنی بودیم. بالاخره آخرین روز از پاییز فرا رسید. آن روز خیلی کار داشتیم. برف از صبح شروع به باریدن کرده بود. آن روز ناهار را خوردیم و غروب که شد به سمت خانۀ مادربزرگم حرکت کردیم.
دستهها
گذر زمان
یادش بخیر اون سال ها. نه خیلی سال قبل تا همین ده سال قبل. سال هایی که آذر که می اومد با خودش کولِ باری از برف هم می آورد و اگه زیادی خساست به خرج می داد تا بیستم می تونست خودشو نگهدارِ. حالا نمی دونم اون موقع چرا کولَشو باز می کرد و اجازه می داد اون دونه های ریز رقص کنان بیان رو زمین و همه جا رو سفید پوش کنن و لحافی سفید بر روی زمین بکشن. شاید می ترسید اگه کولَشو باز نکنه بعدا ما بچه ها دوستش نداشته باشیم و شاید هم برای خودش دلایلِ دیگه ای داشت. با باریدن برف ولوله ای
سلامی گرم خدمت دوستان گلم تو سایت پر بازدید gooshkon دوستان چه خبر این روزا خوش میگذره؟ اینجا که آدم از سردی یخمک میشه هوا ۲۵ درجه زیر صفره هدود ۸۵ سانت برف تو کوچه هست نمیدونم خوشتون از برف بازی میاد یا نه؟ من که یه آدم برفی درست کردم از خودم بزرگتر بود جاتون خالی اگر اینجا بودید یکم برف بازی با هم میکردیم خب بگذریم زیاد دارم طولش میدم پستی که من میخواستم اینجا بزارم به یک دلیل بود گفتم اینجا این پست رو بزارم شاید بچه ها بلد باشن جواب این سؤال منو بدن سؤال من اینه که چرا دستامو میزارم در گوشم یه صدای
به نام خدا سلام.خوبید بچه ها. نمیدونم چرا ولی یهویی حال و هوای برف زد به سرم.آخه اینجا واقعا سرد شده. بچه ها من یه دو سالی هست که توی خونمون کرسی میذارم.انصافا خیلی حس باحالی داره. من کلا با آداب و رسوم قدیمی ها خیلی حال میکنم.پیشنهاد میکنم اگه میتونید یه کرسی واسه زمستون تهیه کنید.زمستونه و کرسیش. حالا میخوام یه کوچولو از سمیرم و زمستونهاش براتون بگم.امیدوارم خوشتون بیاد. سمیرم یکی از شهرستان های استان اصفهان هست که فاصله اش تا اصفهان 140 کیلومتر میشه. جمعیت سمیرم هم با روستاهای اطرافش به حدود 70هزار نفر میرسه. ارتفاعش از سطح دریا نزدیک 2500 متر هست.حالا یه
دستهها
کمی با من:
سلام. حالتون خوبه؟ چه خبر؟ چی کارا میکنید؟ دیروز (6.10.1391) به من خیلی خوش گذشت. به شما چی؟ همون طور که میدونید مشهد خیلی برف اومد. خیلی حال داد!! خیلی هیجانی بود!! مخصوصا تو مدرسه! وقتی فهمیدیم تک زنگ آخر (حرفه و فن) بر گذار نمیشه، خیلی بیشتر حال داد! فعلا میرم ناهار بخورم. زود بر میگردم. همینجا باشید. نریدا! بر گشتم! میگفتیم… ِ! اشتباه شد! میگفتم دیروز که میخواستم برم مدرسه، خیلی اعصابم خورد بود!! خوب چرا تعطیل نمیکنید؟! اینقدر برف… از صبح دیروز تا بعد از ظهر سی چهل نفر مجروح شدن!! خلاصه که خیلی حال گیری بود! ولی بعدش بد نبود. حالا پنج شنبرو تعطیل میکنن.