تَق, تَق, تَق, اجازه هست, بفرمایید, سلام خانوم وکیل, خدا قوت, سلام حاج آقا, احوالِ شما,؟ حاج خانم چِطورَند؟ خیلی وقت هست اَزَتون خبری نداریم؟ همیشه ذکرِ خِیرِتون با حاج خانوم تو خونه هست, خصوصا با اون همه زحمتی که تو پرونده مهریه و نفقه عروسِ سابِقِمون بِهِتون دادیم, زحمتی نبود, انجام وظیفه بود, چی شده, انگار حاج آقا کسالت دارید؟ بدی نباشه؟ شکر, میگم براتون خانوم وکیل, یادِتون هست بِهِتون گفتم پسرم دوباره داره ازدواج می کُنِه, بله حاج آقا, که گفتید یه خانومِ تنهاست که از همسرِش جدا شده و با شرایطِ پسرِ شما هم کنار اومده, بله و شما هم خیلی خوشحال شُدید, البته خانوم وکیل,
Tag: بچه
زدم بیرون از خونه و رفتم به اون کترینگ که مثلا یه غذا با قیمت ارزون واسه خودم خریده باشم و بتونم وقتمو بجای آشپزی به پولپزی بگذرونم. بچههای شهرک به شدت شاد و شولوغ به گرگم به هوا و فوتبال مشغول بودند و واسشون مهم نبود که ساعت از ده شب گذشته. پسربچهی شش هفت سالهی صاحب کترینگ دستمو گرفت که تا مغازه پدرش راهنماییم کنه. از شانس بدم، غذاها محدود میشد به چلو با کوبیدهی مرغ، چلو ماهی تیلاپیلا، و چلو خورش قیمه بادمجان. ارزونترین و در عین حال خوشمزهترینشون همون آخری بود. به قیمت فقط پنج هزار تومان صاحب یکیش شدم. تا که برمیگشتم خونه، یه
مقدمه متأسفانه یا شاید هم خوشبختانه، در سفر دلچسبی که عید تجربه کردم، وسیلهای برای نوشتن در اختیار نداشتم، یا اگر هم داشتم، برای ثبت خاطراتم از آن استفاده نکردم. این سفرنامه، از چهارده فروردین، یعنی یکی دو روز پس از پایان سفرم شروع شد به نگاشته شدن، و طبیعیست که با توجه به حافظهی ماهیوار من، بسیاری از جزئیات را فراموش کرده باشم، توالی بسیاری از اتفاقات را از یاد برده باشم، و اسامی و وقایع حتی مهم نیز از ذهنم فرار کرده باشند. در این نوشته، باید اسامی واقعی به اسامی غیر واقعی تغییر داده شده باشند، تا اشتباههای احتمالیم، موجب ایجاد سوء تفاهم برای هیچ شخصی
آره. من امشب داشتم توی میدان انقلاب اصفهان، 33 پل قدم می زدم که چند زن شهرستانی رو مشغول گریه زاری و تکدی گری دیدم. حالم به هم خورد. از اینکه مردم چقدر سودجو شدند و شبی خدا تومان در مییارند. ولی از طرفی هم مردم دارند روز به روز آگاهتر میشند و کمتر به این شکل به این قبیل اشخاص کمک می کنند. زنه هی می گفت بچم لباس عید نداره. بچه ام مریضه. بچه ام سرماشه. و خب الکی هم گریه می کرد. رفتم جلو گفتم تو که بچه نداری. گفت چطور مگه؟ گفتم خب تو میگی بچم مریضه! تو میگی لباس عید میخواد! بچه رو بده
دستهها
بچه, همیشه بچه بمون
سلام گوشکنی ها. دنبال یه موضوع واسه فرستادن بودم. ولی چیزی به ذهنم نرسید. به خاطر همین گفتم یه سری به پست های قدیمیم بزنم ببینم اون موقع ها چیا می نوشتم. یه چرخی زدم و سخت یاد بچگیام افتادم. یکی نیس بگه تو هنوز هم بچه ای!!! بچگیات کجا بود! آره درسته من هنوز هم بچه ام. ولی دوست داشتم زمان ی دکمه پاز داشت. میزدم و دیگه جلو نمیرفت. توی یه دوران خوشی از زندگی نگهش میداشتم. من 16 سالم بیشتر نیست. ولی خوب میفهمم وقتی بزرگترا میگن دوران بچگی چه دوران خوبی بود و کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم یعنی چی. وقتی میبینم یه بچه از
این جمله ای که واسه تیتر نوشتم، چقدر سخت و بیمقدمه، مشت محکم و پر از ضربه و زورش که به زهر بیرحمی مسموم شده رو میکوبه به قلب مخاطبش! ی حس چندشناک، ی حس عذابآور و شاید گاهی ی حس تسلیمکننده. حسی که شمایی که توی ناز و نعمت و احترام بزرگ شدی شاید هیچ وقت درکش نکنی. شمایی که به جای مهره حساب نابینایی، چرتکه داشتی و به جای پرکینز، کامپیوتر، شمایی که یکی از اعضای خانواده به علت نابیناییت آژانس شخصیت بوده، شما شاید نتونی این حرف های تلخ ما رو قاتی زندگی شیرینت بپذیری. شما از همون شیرین هاش تناول کن، ما با بعضی از