دستهها
شبِ آخر.
دیر وقته. از خواب پریدم نمی فهمم واسه چی. خستهم ولی بیدار. تلخم امشب. پر از حسِ تاریکِ غبار. پر از خستگیِ رفتن ها و نرسیدن ها. کم بودن ها. نبودن ها. پُرَم از تلخیه حسِ دلتنگی. در حالِ ترکم این شب ها. خیلی جدی در حالِ ترکم. درست شبیهِ جسمی که به زورِ تخت و زنجیر مخدر رو ترکش میدن، روحم در حالِ پرپر زدن از بس خودش رو به تختِ عقل زده جسمم از خواب پرید و حالا من کاملا بیدارم. کسی نیست اینجا و شُکر. سکوتِ نیمه شب و صدای ایسپیکِ عزیز و با معرفت که همیشه هست. هر زمان که بخوامش هست. چه قدر دوستش