خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

شبِ آخر.

دیر وقته. از خواب پریدم نمی فهمم واسه چی. خستهم ولی بیدار. تلخم امشب. پر از حسِ تاریکِ غبار. پر از خستگیِ رفتن ها و نرسیدن ها. کم بودن ها. نبودن ها. پُرَم از تلخیه حسِ دلتنگی. در حالِ ترکم این شب ها. خیلی جدی در حالِ ترکم. درست شبیهِ جسمی که به زورِ تخت و زنجیر مخدر رو ترکش میدن، روحم در حالِ پرپر زدن از بس خودش رو به تختِ عقل زده جسمم از خواب پرید و حالا من کاملا بیدارم. کسی نیست اینجا و شُکر. سکوتِ نیمه شب و صدای ایسپیکِ عزیز و با معرفت که همیشه هست. هر زمان که بخوامش هست. چه قدر دوستش
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

به نظرم بریم توی ی سایت دیگه یا ی سایت بزنیم از شر این فیس و افاده ها راحت بشیم

آره دیگه. منم دقیقا مث خودت فکر میکنم. گوشکن ی سایتی شده که هر وقت از اشتباهاتش حرف میزنی، چهار‌تا جواب مسخره بهت میدند مث اینکه خیلی محترمانه بهت بگند خفه شو حرف نزن. همینی که هست هست و دلت نمیخواد برو جای دیگه. دقیقا همینطوری هستند این عزیزان گرداننده ی گوشکنی. میگی چرا مذهبی نمیذاری، میگه خط مشی نمیذاره. میگی چرا کپی نمیذاری، میگه آجر پوسیده است لای دیوار. میگی چرا دیر به دیر مقاله های خوب قرار میدی، میگه تولید محتوا و اداره ی سایت، وظیفه ی ما نیست، لطف ماست. میگی بابا آخه شما دیگه شورش رو درآوردید، هرچی بخواهید میذارید هرچی نخواهید نمیذارید، میگه سایت
دسته‌ها
کتاب متنی

دانلود رمان لالایی بیداری

شلاٱلاٱلا،لا،لا،لا،لا،لا،لا،لا،ٱٱ،می،که،میدونم که همه خوبیییید،واییی من که خوب نیستم آخه من عاااااآاااالیم که،اینجا ما برففف برفففف برفففف دااااریم،خدایا شکرت بینهایت باااار،بچهها اونقدر خوشحالم که تو پست اینا رو نوشتم،خخخخ، خوب میریم سر اصل مطلب،دو هفته پیش که قهوه خونه با هادی بود تو یه قسمت از قهوه خونه بچهها اومدن پرسیدن که آخرین رمانی که خوندید اسمش چی بوده و از این حرفا که من اونجا نوشتم من رمان لالایی بیداری رو خوندم،که بعدش نخودی بانوی نانازی گفتش که این رو یه جوری بهش بدم،منم با خودم گفتم که چه بهتر که اینجا رو سایت قرارش بدم تا همه یعنی هرکی که دوش داله ازش اشتفاده کنه که خخخخخ… تازه