جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 40.

قصه کوکو، 33. سینه سرخ روز بعد وسط تردید و دلواپسی ساکنان خونه زمان با اقدام مالک متحیر سالن ترمیم و بیدار شد. اوایل گیج و به شدت خسته بود ولی خوشبختانه خیلی طول نکشید که حالش جا اومد و روز بعدش داخل ساعت قدیمیش که دوباره تعمیر شده و به کار افتاده بود جاسازی شده و به چرخه اعلام زمان پیوست. بیداری و بازگشت سینه سرخ بازخوردهای متفاوتی در بین ساکنان خونه زمان داشت. شبتاب‌های بالدار به وضوح شاد بودن، هدهد و بقیه ساعتنشین‌ها هر کدوم به نوعی رضایتشون رو نشون می‌دادن، و کوکو بدون اینکه چیزی بروز بده از ته دل خوشحال بود. گاهی لبخندی به سینه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 39.

قصه کوکو، 32. پاساژ به سرعت به شلوغی گذشته می‌شد. مغازه‌ها با وجود آثار حادثه که کم و بیش در گوشه و کنارشون هنوز باقی بود دوباره باز می‌شدن و همه چیز آروم آروم در حال بازگشت به زمان پیش از حادثه بود. تعمیرات در جریان رفت و آمدها و کسب و کار پیش می‌رفت و رفت و آمدها به فضای نیمساز جون دوباره می‌دادن. در خونه زمان شب‌های زمستون هنوز خالی از شبنشینی‌های شلوغ گذشته اما همچنان زنده و پرتکاپو بودن. تب از تاریکخونه تا حد زیادی عقب کشیده ولی مالک خونه زمان همچنان در حاله‌ای از خستگی و سکوت باقی مونده بود و این ابدا موجبات رضایت
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 38.

قصه کوکو، 31. خونه زمان دوباره باز شد. همونطور که تصور و انتظار می‌رفت، مالک سالن به هیچ قیمتی حاضر نشد دوباره به بیمارستان برگرده و حتی با رفتن به هتل هم موافقت نکرد. شاگردهای خیاط و قصاب بعد از اون آشوبی که درست کردن حسابی به دردسر افتادن اما بیماری که حالا همچنان بیمار اما بیدارتر از پیش بود با جمع کردن امضای کتبی و کمک‌های شفاهی اهل پاساژ و آشناهای بیرون پاساژ موفق شد رأی پلیس‌رو عوض کنه و نجاتشون بده. بچه‌ها برخلاف انتظارشون و در یک غافلگیری شدید بلافاصله توسط اوستاهاشون پذیرفته شدن و با احترام بیشتر از پیش به سر کارهاشون برگشتن. با حضور مجدد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 37.

قصه کوکو، 30.   پیش از باز شدن پنجره کوکو حس می‌کرد بدتر از این نمیشه ولی بعد از اون فهمید که اوضاع می‌تونه از بد هم بدتر باشه. با باز شدن پنجره راه عبور هوا باز شد ولی راه موارد دیگه هم باز شد. خفاش و زهر کلامش یکی از اون موارد بود. کوکو با تمام وجود سعی می‌کرد ندیده و نشنیده بگیره ولی در شرایط موجود گاهی این کار واقعا سخت می‌شد. با باز شدن راه ورود و خروج آدم‌ها تقریبا همیشه داخل سالن نیمه ویران حاضر بودن و در نتیجه ساعتنشین‌های خونه زمان تقریبا هیچ مهلتی برای انجام آزادانه کارهایی که باید انجام می‌شدن نداشتن. شاگرد
دسته‌ها
نشریه جهان آزاد

نشریه جهان آزاد، شماره 87. آیا ما می‌توانیم جهان را تغییر دهیم؟

شادترین سلام‌ها به شما یاران محله نابینایان! امید که وجودتون همواره در شادی و آرامشی عمیق شناور باشه!   یک پرسش بی‌مقدمه: آیا ما قادریم جهان‌رو تغییر بدیم؟   بدون اینکه خودمون متوجه باشیم بارها و بارها این سوال از ذهنمون گذشته و هر بار در هر مرحله از زندگی، شاید جوابی متفاوت براش داشتیم. اما واقعیت چیه؟ آیا تغییر جهان به دست ما امکانپذیره؟ اگر جواب مثبت باشه جهانی که هر یک از ما در آرزوی ساختنش هستیم چه جوریه؟ اگر قادر به تغییر جهان باشیم، چه دنیایی خواهیم ساخت؟   به تعداد مردمی که روی زمین در تکاپوی رسیدن به زندگی بهتر در دنیایی بهتر هستن جواب
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

منو مامانیمو بیمارستان،یعنی کلا همه چی در هم بر هم که

شلام شلام شلااااٱاااام،ای بابا گفتم شلاااام،اینکه کمه که واسه سه ماه غیبتم خخخ،پس شلالالالالالااااٱااااٱااااٱاااااٱاااالالالاااام،ی،که،خوبید بچهها، دلم واشتون یه عالمه تنگ لفته بود که،هوم هوم هوم،ولی خداییش همش یادتون بودم و همش دعا دعا میکردم که ای کاش زودتر بشه که من برگردم پیش دوستای عزیز و هم محله ای های مهربونم، بچهها من میخوام واستون به صورت خلاصه خلاصه یعنی کلا خلاااٱاااصه بگم که تو این مدت چه اتفاقاتی واسم افتاد…. اوهوم،اوهوم،اوهوم،میریم که بریم،خخخخخ اواخر تیرماه بود که مامانیم حالش یکمی بد شد،از مریضیش که خودتون میدونید کههه،بعد تو اواسط مردادماه بود که تصمیم گرفتیم که بریم مشهد،البته کل خانواده با هم که هم زیارت و تفریح بشه،هم مامان
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

حال چشمک اساسی گرفته شد

آره دیگه بعضی وقتها آدم بد جور زایع می شود بد جور. کلی برنامه ریزی می کند که مثلا فلان کار را بکند بعدش می بیند هیچی به هیچی. آره بعضی وقتها آدم می خواهد بترکد اما یک جوری از افکارش رهایی پیدا کند. حالا که دارم این خطوط را برایتان می نویسم مثل زود پزی هستم که دارد منفجر می شود ولی کسی نیست به دادش برسد. در آخرین کامنتی که در پست قبلی گذاشتم گفتم یک کنفرانس دارم خیلی باحاله. چنتا بچه ها از جمله ثنا و مسعود گفتند که اگر بشود ضبطش بکنید خوب می شود. من هم تصمیمی گرفتم که ضبطش کنم. رویش خیلی کار