دستهها
بینا و نابینا
با نکوهش گفت بینایی به کور، گشته ای بیگانه با دنیای نور. روز روشن بر سر چَه میروی، راه را گم کرده بیرَه میروی. پای ناگه نیزنی بر سنگها، بیخبر هستی ز راز رنگها. میگذاری دست بر دیوار ما، میفزایی بر غم و آزار ما. گر بگیرند این عصا را ای فلان، باز میمانی ز رفتن بیگمان. عمر را بر تیرگیها باختی، روز و شب را هیچگاه نشناختی. با پزشکی درد خود را باز گو، نور چشم بسته ات را باز جو. تا ز دنیای سیاهی وارهی، در جهان روشنایی پا نهی. کور روشندل بگفت ای دیده ور، از درون من نگشتی با خبر!. در درون من به غیر