جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 45.

قصه کوکو، 38. پاساژ شلوغ. پرچم‌های سیاه. رفت و آمدهای پریشون. چهره‌های غمگین. چشم‌های خیس. شهر در تکاپویی تلخ. فضای اندوه. عکس بزرگی از یک چهره آشنا و مهربون، با نگاهی آروم و لبخندی صمیمی در میان نواری مشکی… جو عزازده همه جا رو گرفته بود. درد انگار توی هوای منجمد موج می‌زد. تمام پاساژ، تمام مغازه‌های شهر، خونه زمان، همه جا، هرگز اینهمه شلوع و اینهمه ساکت نبود. در سالن4تاق باز شد و حلقه گل بزرگی از وسط موج پریشون جمعیت سیاهپوش و چهره‌های خیس و آشنا، همون چهره‌هایی که توی شبنشینی‌های خونه زمان همیشه غرق لبخند بودن، روی دست شاگرد خیاط و شاگرد قصاب وارد شد و
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

و تو نیستی

این شب‌ها، این هفته‌ها، این لحظه‌ها! از کلاس برمی‌گردم. عصره. خستم. ماسک شجاعت و استحکام و تمام این موارد مسخره رو درست بعد از ورودم به چهاردیواری امنم و بسته شدن در ورودی پشت سرم کنار می‌زنم. سلام خودم! چطوری خودم؟ حالت خوبه؟ خودم سکوت می‌کنه. سکوتش انگار فحشم میده. زبون سکوتش رو بلدم. -به نظرت من خوبم؟ آه می‌کشم. -نه نیستی. البته که نیستی. ولی خوب میشی. باور کن که میشی. کلی درس دارم. باید بجنبم. امتحان سه شنبه مثل تیر داره می‌رسه و من اصلا آماده نیستم. تمرین‌های سه شنبه و دوتا کنفرانس‌ها هم هستن. زمان نیست. خدایا چقدر خستم! کیف سنگین حامل سیستمم رو آهسته می‌ذارم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 44.

قصه کوکو، 37. بهمنماه آهسته می‌گذشت و سرما همچنان همه چیز رو در کنترل خودش نگه داشته بود، اما زندگی همچنان خیال باخت دادن نداشت و شهر زنده راهش رو هرچند خیلی سخت، اما موفق به جلو باز می‌کرد و پیش می‌رفت. مالک خونه زمان چند روزی توی بیمارستان موند و به محض اینکه تونست از جاش بلند شه و راحت نفس بکشه طبق انتظار همه و در کمال نارضایتی آدم‌ها دوباره به سالن زمان و به تاریکخونه برگشت و خاطر ساکنان سالن از این بابت کمی جمعتر شد. اما برق و گاز همچنان قطع بود و کسی نمی‌دونست جنگ زندگی با انجماد تا کی و تا کجا قراره
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 43.

قصه کوکو، 36.   تا مدت‌ها بعد از اون شب منجمد قصه اتفاقی که واسه خفاش افتاد نقل شب‌های شلوغ خونه زمان بود. همه بدون استثنا حسابی از این ماجرا خوشحال بودن و محدودیتی هم در ابراز خوشحالیشون قائل نمی‌شدن. -دلم خنک شد. بدجوری دلم می‌خواست حق اون پشمالوی پرنده رو بذارم کف دستش ولی از دست من خارج بود. -آره راست میگه حالم جا اومد. -حق با شماست منم این اتفاق رو دوست داشتم. -تنها تو نیستی ما همه دوست داشتیم. -البته این بلایی که سرش اومد دور از انتظار نبود. باید حدسش رو می‌زد که با این مدلش عاقبت یک کسی یک جایی به یک دلیلی به
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 42.

قصه کوکو، 35.   -اینهمه بهت گفتم بلند شو یه حرکتی کن گوش نکردی! چقدر زور زدم ملتفت بشی اون ترک‌ها خطرناکن! چقدر گفتم این سکون لعنتی رو تمومش کن بیا اون سوراخ‌های لعنتی رو بگیر! چقدر اصرارت کردم بلند شی پیشگیری کنی که این افتضاح درست نشه ولی نشنیدی! آخرش به جای اینکه پا شی اوضاع رو درست کنی واسه خلاصی از دستم کلیدت رو چرخوندی این در کزایی رو بستی و آروم دراز کشیدی روی این تخت و اجازه دادی پشت این در هرچی نباید پیش بیاد. الان دیگه حله؟ دیگه لازم نیست این در قفل باشه؟ نمی‌خوایی بلند شی پرتم کنی بیرون؟ محض اطلاعت سرامیک‌های اون
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 41.

قصه کوکو، 34. بهمنماه از قلب انجماد آهسته پیش می‌رفت و می‌گذشت. خونه زمان همچنان در تکاپوی آشنای همیشگیش با زمستون در جنگ بود و راهش رو به پیش باز می‌کرد. سخت بود ولی پیشروی هرچند کند و به شدت سخت، اما در جریان بود. توده گوشه سالن دیگه به هم نریخت و دردسر درست نکرد و حالا آروم و بی‌خطر به نظر می‌رسید، اما خیال کوکو و چندتای دیگه همچنان از وجودش در گوشه سالن راحت نبود. -ما باید یه راه سریع و قابل انجام واسه حل دوتا مشکل پیدا کنیم. اولیش این چیزمیزهای این کنار و دومیش قرنیزها که واقعا می‌تونن خطرساز بشن. -با دومی موافقم ولی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 40.

قصه کوکو، 33. سینه سرخ روز بعد وسط تردید و دلواپسی ساکنان خونه زمان با اقدام مالک متحیر سالن ترمیم و بیدار شد. اوایل گیج و به شدت خسته بود ولی خوشبختانه خیلی طول نکشید که حالش جا اومد و روز بعدش داخل ساعت قدیمیش که دوباره تعمیر شده و به کار افتاده بود جاسازی شده و به چرخه اعلام زمان پیوست. بیداری و بازگشت سینه سرخ بازخوردهای متفاوتی در بین ساکنان خونه زمان داشت. شبتاب‌های بالدار به وضوح شاد بودن، هدهد و بقیه ساعتنشین‌ها هر کدوم به نوعی رضایتشون رو نشون می‌دادن، و کوکو بدون اینکه چیزی بروز بده از ته دل خوشحال بود. گاهی لبخندی به سینه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خدایا! سردمه!

شب… سکوت… سیاهی… مثل بختک افتاده به جونم. یه بغض نشکن توی گلومه که راه نفسام رو بسته، هر نفس هوای این اتاق واسم مثل سم شده، با وارد شدنشون به ریه هام، به مرگ نزدیکتر میشم. مرگ!!! چه واژه ی نزدیکی!!! پنجره ی اتاقمو باز میکنم و… نه! هوای دنیا مسموم شده، نه فقط اتاق من!!! توی هوای نمیدونم چند درجه بالای صفر، از شدت سرما دارم به خودم میلرزم!!! صدای تق تق دندونامو میشنوم! دنیای مسموم! دنیای سیاه! دنیای سرد! دنیای… بیرحم! یه گوشه میشینم و قلمم توی دستامه! خدایا! من امشب باید بنویسم! از حال مسمومم!!! از سنگدلی دنیایی که هر نفس داره به مرگ، همون
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

هوای باران!

آدم، هوای باران که به سرش بزند، فرقی نمیکند کجا باشد مشغول قدم زدن در خیابان، یا غرق در تنهایی خودش! هر کجای دنیا که باشد باید ببارد!… دیشب، هوای من بارانی بود مثل لحظه به لحظه ی تمام این سالها دلتنگت بودم و این بار دلم باران میخواست! میدانی؟ این روزها کمتر برایت میبارم و اگر هم بارانی باشد از هق هق و زار زدن خبری نیست فقط دلتنگی ام را زیر گوش باران زمزمه میکنم!… گوشه ای خلوت در لاک تنهایی ام فرو رفتم و… باران گرفت! حال خوشی بود، من، باران، و خیالت که پروانه ای شده بود و دور سرم میچرخید… چشمهایم را بستم، ناگهان…
دسته‌ها
اخبار و اطلاعیه

شگفتیهای رستوران تاریک با گارسون های نابینا!!

اگر داخل این رستوران شوید و پس از شکاندن حداقل یک لیوان بتوانید میزتان را پیدا کنید، شانس آورده اید؛ آن وقت است که معنای ثانوی جمله «متحمل شدن کمی رنج گاهی اوقات می تواند شما را به مسیر درست راهنمایی می کند» برایتان تداعی می شود! من هم پس از شکاندن یک لیوان در رستوران دان لو نوآر توانستم آن مقدار نانی که می خواستم را پیدا کنم. فقط امیدوار بودم که نان را به سس داخل بشقاب خودم بزنم، نه بشقاب غذای دوستم! بله این اتفاق فقط و فقط در رستوران دان لو نوآر رخ می دهد. دان لو نوآر در زبان فرانسوی معنای «در تاریکی» یا