سلام و درود بیپایان به شما، جناب آقای نخجوانی عزیز، جناب آقای بهبود گرامی، و تمام عزیزانی که با همت والا و قلبی پر از عشق، همراه محله نابینایان هستید. امیدوارم همیشه سلامت و سربلند باشید و دلهایتان مملو از بهار همیشگی. یک سال دیگر از عمر محله نابینایان گذشت و این بار هم، مثل همیشه، شما همراهان گرانقدر با دستهای یاریگرتان، ما را در این راه پرفراز و نشیب تنها نگذاشتید. امروز، با قلبی سرشار از سپاس و قدردانی، گزارشی از فعالیتهای مالی و دستاوردهای این محله را به شما عزیزان تقدیم میکنیم. اما پیش از آن، اجازه دهید لحظاتی به جایگاه ویژهی شما اشاره کنیم؛ به نقشی
Tag: تشکر
خب از کجا شروع کنم که درست شروع کرده باشم؟ از هیچ جا. مهم شروع کردنه. جاش مهم نیست. اولاً که حواسم به کامنتهای پست خوشبختی نابینایان هست و هرچی کامنت بیاد آروم آروم جواب میدم چون خعلی مشغله دارم ولی دلم نیومد به دلیل مشغله داشتنم اون پست رو نزنم. در ادامه باید برم سراغ محسن و سعید و کل کادری که بیش از چهار سال هست با وجود تغییر دادن خط مشی سایت، به شدت روی همین خط مشی که خودشون پایهریزی کردند پایبند هستند. یکی از اتفاقاتی که حین انتقال مدیریت سایت افتاد، حضور سوینا بود؛ گروهی که قرار بود برای ما باشه ولی ظریفکاریهایی رو
سلام و درود بر دوستان عزیز هم محله ای و اون محله ای و سایر اقصا محلات دیگه امیدوارم که حالتون خوب و ایامتون به کام باشه من ابتدا از تک تک دوستانی که لطف کردند, محبت کردند و زحمت کشیدند در تکمیل پرسشنامه مربوط به پایان نامه ام همکاری داشتند صمیمانه و عمیقا تشکر می کنم و امیدوارم که در شادیهاتون بتونم براتون جبران کنم ازتون شیرینی نارنجکی بگیرم اونم پر خامه… خدا رو سپاس گزارم که هرچند من رو جو گرفته بود ولی با موفقیت از این جو هم به در اومدم و پایان نامه رو تحویل دادم تازه نمرم هم 20 شد و استاد هم بهم
سلام به هم محلیهای عزیز. در ابتدا، جا داره یک بار دیگه از ابراز لطف بیدریغ نابینایان محترم، دبیران آموزش و پرورش استثنایی، کارشناسان نابینا در نهاد کتابخانههای عمومی کشور و مدیران انجمنهای نابینایی نسبت به شماره نخست ماهنامه مانا تشکر کنم.خیلیها سعی کردند با نوشتههاشون یا تماسهاشون نسبت به این اتفاق فرهنگی در جامعهی نابینایان واکنش نشون بدن و اون رو نقد و بررسی کنند. از جمله گزارش مبسوطی که آقای محمد نوری مدیر دفتر فرهنگ معلولین در ارتباط با شماره ی نخست مانا منتشر کرده بودند. الحق که این استقبال گسترده و حمایت شما عزیزان غافلگیرمون کرد. به همین سرعت، یک ماه گذشت و با تلاش اعضای
درودی گرم و صمیمی از ما به شما دوستان همراه و همدل در هر کجا که هستید. امیدواریم در زیر چتر لطف و مهر پروردگار، دل و جانتون از غبار حوادث در امان باشه. غرض از این حضور کمی حرف دل با شما عزیزان هست و بسیاری تشکر. و بعد از این مقدمه, پیش به سوی اصل مطلب: با توجه به زحماتی که همه عزیزان در خصوص تولید و تنظیم و تدوین کتب صوتی ویژه دانش آموزان نابینا و برنامه رادیویی زنگ مدرسه و همچنین دوستانی که در تهیه نشریه جهان آزاد کشیده و میکِشَند، و همچنین آقای اقیل رحمتزاده ی عزیز که پروژه ی آموزشِ کامپیوتر از
دستهها
بوی ماه مهر
باز هم شهریور و فصل تابستان رو به پایان است و بوی ماه مدرسه کم کم به مشام میرسد. سازت را بردار و با سر انگشتانت آهنگی زیبا و دلانگیز برای خوشآمدگویی به ماه مهر بنواز. با همان سر انگشتانی که الفبا و نتهای موسیقی زندگی را آموختی. تا من هم شعر زیبایی را با سر انگشتانم در مقدمه اش دکلمه کنم. شعری که نوشتن و خواندنش را با سر انگشتانم فرا گرفته ام. از آن زمانی که در چنین روزهایی کیف و کفش و لباس مدرسه را خریدم، و با اشتیاق فراوان منتظر آمدن مهر و باز شدن مدارس بودم. از زمانی که پشت نیمکت کلاس اول نشستم،
سلام به همه شما دوستان هم محلهای امیدوارم خوب و خوش باشین. راستش اولین بار که با مجتبی رفتم بیرون فکر نمیکردم که مستقل شدن اینقدر عالی باشه. وقتی میدیدم من و مجتبی داریم میریم بیرون بدون کمک هیچ آدم بینا، این برای من حسی بینظیر بود. وقتی با هم عصا زنون میرفتیم برای پیدا کردن یه نیمکت، انگار که بهترین لحظه عمرم رو داشتم سپری میکردم. باورم نمیشد که بدون کمک یه شخص بینا با هم داریم گردش میکنیم. مجتبی خیلی ازت ممنونم. راستش وقتی از تو خونمون مجتبی بهم گفت بیا بریم بیرون، اولش ترسیدم اما به خودم گفتم بذار یه بار هم که شده مستقل شدن
زدم بیرون از خونه و رفتم به اون کترینگ که مثلا یه غذا با قیمت ارزون واسه خودم خریده باشم و بتونم وقتمو بجای آشپزی به پولپزی بگذرونم. بچههای شهرک به شدت شاد و شولوغ به گرگم به هوا و فوتبال مشغول بودند و واسشون مهم نبود که ساعت از ده شب گذشته. پسربچهی شش هفت سالهی صاحب کترینگ دستمو گرفت که تا مغازه پدرش راهنماییم کنه. از شانس بدم، غذاها محدود میشد به چلو با کوبیدهی مرغ، چلو ماهی تیلاپیلا، و چلو خورش قیمه بادمجان. ارزونترین و در عین حال خوشمزهترینشون همون آخری بود. به قیمت فقط پنج هزار تومان صاحب یکیش شدم. تا که برمیگشتم خونه، یه
سلام از اون سلام گرما! ازونا که داغه! ازونا که آدمو از خوشحالی آتیش میزنه! ازونا که همه ی گوشکنی ها و حتی گوش نکنیا ازش لذت می برن! چه خبرا؟ میبینم که، گاهی ها در وضعیت خیلی فعال، گاهی ها در وضعیت خیلی غیر فعال، و گاهی ها هم در وضعیت خیلی نیمه فعال به سر می برید! خوشحالم از اینکه هستیم و نفس می کشیم و سالمیم تا بتونیم ببینیم بازم روز ها پشت سر هم حرکت می کنند و شب ها میان جاشون و ما در این بین، توی محله دور همیم. خوشحالم که هر وقت عشقمون میکشه، میتونیم درای خونه هامون توی محله ی گوشکن
درود بچه ها. با گرما چه میکنید. راستش چند تا اتفاق جالب واسم افتاده که کلاً خاطرات جالبی شدند گفتم واسه شما هم تعریف کنم. پس بریم که داشته باشیم یکی دو تا خاطره و یه گپو گفتی با شما که امیدوارم خوشتون بیاد. نه. قبلش باید از ته دل و قلب و وجودم تولد گوش کُنو پیشاپیش به همگیتون تبریک جانانه بگم و بگم که امیدوارم بهترین روزها و سالها در انتظار گوش کن عزیز خودمون باشه. خب حالا بریم سراغ خاطرات. اینترنت, منو مخابراتو گربه. ماجرا از اونجایی شروع شد که من تو اسکایپ بودم داشتم چت میکردم. که به یک باره دیدم که اینترنت از دسترسم
سلام و صد سلام به تک تک دوستای خوبم در محله گوش کن. حال و احوالتون که خوبه آیا؟امیدوارم عااااااااالی عالی باشید و ایام همیشه به کامتون باشه! حول و حوش ساعت 12 شب بود که پیامشو دیدم. ازم پرسیده بود که هستم یا نه؟6 روز پیش از اون روز یعنی درست 24 آذر چشمم رو عمل کرده بودم و خیلی با گوشیم کار نمی کردم. ولی پیام از رعد عزیزم بود و باید می دیدم که چیکار داره باهام. بهم گفت برات تو گوش کن تولد گرفتم. خب راستش هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه دوستی دارم که به یادمه و تولدم براش اون قدر
دستهها
ببخش!
که قرار شد فقط کمکم سایتو اداره کنی ولی کلا فعلا بیخیالت شدم. حتی کمکت هم نیستم. خودت تهنایی. که هرکی وقتی میخواد به تو فحش بده اول از من تعریف میکنه بعد به تو فحش میده. که فحش های ملت رو تحمل میکنی و هیچی نمیگی. که وقتی من به دفاع از تو هیچی نمیگم به روم نمیاری. که مظلوم واقع شدی و من هیچی نگفتم و خودتم هیچی نگفتی. که همه ی زحمت های مدیریتی رو دوشته ولی سرم منت نمیذاری. که همیشه خودتی و هیچ کودوم از ما قدر این استقلال رأی تو رو نمیدونیم. که هر کاری بتونی میکنی اینجا پر محتوا بشه، بازم بهت
سلللاااام بر دوستان ببین و نبین و سلام بر گوشکنیای همیشه در صحنه . هههه بذارید ساده و بی تکلف برم سر اصل مطلب. رععععد بزرگ از بس گفت لنگانو پنگان وارد میشود ، بخاطر اینکه خیییلی در سرازیری پیاده روی کرد به ناگاه دچااار زانو درد شد و عبارات بی خود تبدیل به یک واقعیت دردناک شد . خخخ اینجارو داشته باشید ، ازاونور هم که بخاطر پست رعععد پاکیزه و خانه ی تمیز ، هوا موا برش داشته بید و حسابی این روزا بسابو بسوووب کرد خخخ جونو مونو نفسم، براتون بگه که واقعا لنگانو پنگان در حال بشووور و بسسسساب بودم که رهای رهگذری بهم پیام
دستهها
شهاب امیری مرسی!
مرسی. شهاب امیری عزیز، مرسی. دستت درد نکنه که امروز منو نه تنها تا اون طرف چهار راه بردی، بلکه همراهیم کردی و مغازه ای که بلد نبودم را نشونم دادی تا من امروز عقب نمونم، تا بتونم کارمو به نحو احسنت انجام بدم. باورت بشه یا نه، من امروز قبل از تو، به دو تا از آدم بزرگ ها رو زدم و قبول نکردند. تو خودت بدون اینکه من بگم پیشنهاد دادی که کمکم کنی. مرسی شهاب جون، با اینکه گشنهت بود، با اینکه باید سریع، پنیر میگرفتی میرفتی خونه، ولی به خاطر من، منی که تا به امروز نمیشناختیم، وقت گذاشتی تا سوپری بردیم و آوردیم. ای