دستهها
کلبه ی شیشه ای
ستاره ها چشمک میزنند مهتاب نور ضعیفی میپاشد جغد ها میخوانند من نشسته ام گوشه ی اتاقم چشمانم را بسته ام احساس میکنم هوا سرد است پنجره ی اتاق را میبندم ترس عجیبی وجودم را فرا میگیرد من تنها در یک اتاق تاریک با دیوار هایی از جنس شیشه صدای موج دریا می آید دلم قدم زدن کنار ساحل را میخواهد اما میترسم کمی بیشتر گوش میکنم نوای آرامی را میشنوم آوازی قشنگ بود که یک نفر آن را میخواند کنجکاو بودم بدانم کیست صدا نزدیک و نزدیکتر میشد آوازش این بود عروسک قشنگ من قرمز پوشیده شمع کوچکی که در اتاق روشن بود را برداشتم و سمت در