قصه کوکو، 37. بهمنماه آهسته میگذشت و سرما همچنان همه چیز رو در کنترل خودش نگه داشته بود، اما زندگی همچنان خیال باخت دادن نداشت و شهر زنده راهش رو هرچند خیلی سخت، اما موفق به جلو باز میکرد و پیش میرفت. مالک خونه زمان چند روزی توی بیمارستان موند و به محض اینکه تونست از جاش بلند شه و راحت نفس بکشه طبق انتظار همه و در کمال نارضایتی آدمها دوباره به سالن زمان و به تاریکخونه برگشت و خاطر ساکنان سالن از این بابت کمی جمعتر شد. اما برق و گاز همچنان قطع بود و کسی نمیدونست جنگ زندگی با انجماد تا کی و تا کجا قراره
Tag: توفان
قصه کوکو، 36. تا مدتها بعد از اون شب منجمد قصه اتفاقی که واسه خفاش افتاد نقل شبهای شلوغ خونه زمان بود. همه بدون استثنا حسابی از این ماجرا خوشحال بودن و محدودیتی هم در ابراز خوشحالیشون قائل نمیشدن. -دلم خنک شد. بدجوری دلم میخواست حق اون پشمالوی پرنده رو بذارم کف دستش ولی از دست من خارج بود. -آره راست میگه حالم جا اومد. -حق با شماست منم این اتفاق رو دوست داشتم. -تنها تو نیستی ما همه دوست داشتیم. -البته این بلایی که سرش اومد دور از انتظار نبود. باید حدسش رو میزد که با این مدلش عاقبت یک کسی یک جایی به یک دلیلی به
قصه کوکو، 35. -اینهمه بهت گفتم بلند شو یه حرکتی کن گوش نکردی! چقدر زور زدم ملتفت بشی اون ترکها خطرناکن! چقدر گفتم این سکون لعنتی رو تمومش کن بیا اون سوراخهای لعنتی رو بگیر! چقدر اصرارت کردم بلند شی پیشگیری کنی که این افتضاح درست نشه ولی نشنیدی! آخرش به جای اینکه پا شی اوضاع رو درست کنی واسه خلاصی از دستم کلیدت رو چرخوندی این در کزایی رو بستی و آروم دراز کشیدی روی این تخت و اجازه دادی پشت این در هرچی نباید پیش بیاد. الان دیگه حله؟ دیگه لازم نیست این در قفل باشه؟ نمیخوایی بلند شی پرتم کنی بیرون؟ محض اطلاعت سرامیکهای اون
قصه کوکو، 34. بهمنماه از قلب انجماد آهسته پیش میرفت و میگذشت. خونه زمان همچنان در تکاپوی آشنای همیشگیش با زمستون در جنگ بود و راهش رو به پیش باز میکرد. سخت بود ولی پیشروی هرچند کند و به شدت سخت، اما در جریان بود. توده گوشه سالن دیگه به هم نریخت و دردسر درست نکرد و حالا آروم و بیخطر به نظر میرسید، اما خیال کوکو و چندتای دیگه همچنان از وجودش در گوشه سالن راحت نبود. -ما باید یه راه سریع و قابل انجام واسه حل دوتا مشکل پیدا کنیم. اولیش این چیزمیزهای این کنار و دومیش قرنیزها که واقعا میتونن خطرساز بشن. -با دومی موافقم ولی
قصه کوکو، 33. سینه سرخ روز بعد وسط تردید و دلواپسی ساکنان خونه زمان با اقدام مالک متحیر سالن ترمیم و بیدار شد. اوایل گیج و به شدت خسته بود ولی خوشبختانه خیلی طول نکشید که حالش جا اومد و روز بعدش داخل ساعت قدیمیش که دوباره تعمیر شده و به کار افتاده بود جاسازی شده و به چرخه اعلام زمان پیوست. بیداری و بازگشت سینه سرخ بازخوردهای متفاوتی در بین ساکنان خونه زمان داشت. شبتابهای بالدار به وضوح شاد بودن، هدهد و بقیه ساعتنشینها هر کدوم به نوعی رضایتشون رو نشون میدادن، و کوکو بدون اینکه چیزی بروز بده از ته دل خوشحال بود. گاهی لبخندی به سینه
قصه کوکو، 29. روزهایی که بعد از ماجرا رسیدن در لیست بدترین روزهای تمام عمر کوکو بودن. از اطراف شنیده بود که زنگهای خونه زمان درست در وسط آتیشسوزی صدای اعلام خطررو به آتشنشانی و باقی شهر رسوند و اونها هرچند دیر اما عاقبت رسیدن و ساختمون پاساژرو از ویرانی کامل نجات دادن ولی حجم ویرانی بسیار بالا بود. کوکو و بقیه یک هفته بعد از حادثه به خودشون اومده بودن و در نتیجه جهان اطراف کوکو یک هفته کامل در سکوت و ویرانی گذشته بود. حالا اونهایی که مونده بودن بیدار و هرچند سخت اما سفت و مداوم مشغول پیشبرد اوضاع بودن ولی مشکلات زیاد و پیشرفت
قصه کوکو، 28. کوکو نمیدونست چه مدت در سکوت سیاهش شناور باقی موند. هیچ درکی از زمان نداشت. هیچ درکی از هیچ چیز نداشت. زمانی که نورها و بعدش صداها اول به رنگ خیال، بعد کمکم واقعیتر و واقعیتر شدن، کوکو حس کرد همراهشون سنگینی، درد و وحشت هم به تدریج به وجودش برمیگشتن. دلش میخواست نشنیده و ندیده بگیره. دلش میخواست جهان دست از سرش برداره تا بتونه به پیش رفتن در بطلان ادامه بده. وحشت تموم بشه. درد تموم بشه. همه چیز تموم بشه و عدم، این عدمه عزیز برای همیشه از همه چیز نجاتش بده. کوکو به شدت از بیدار شدن و مواجهه با چیزی که
قصه کوکو، 27. دو روز بود که زمین و آسمون زیر رگبار و توفان به خودشون میپیچیدن. زمانی که در روز سوم تگرگ هم به این قائله اضافه شد دیگه پایداری ممکن نبود. خیابونها یخ زدن، بومها از دونههای درشت سفید پوشیده شدن، درختها زیر بار تگرگ و فشار توفان شکستن و روی ماشینها و خیابونها و سقفها افتادن و کلی خسارت بالا آوردن، و عاقبت با بالا اومدن ارتفاع برف و یخ پشت در خونهها و ناممکن شدن ورود و خروج و تردد به دلیل سرما و تگرگی که متوقف نمیشد، شهر به حالت تعطیل کامل در اومد و کاملا به لاک انتظار فرو رفت. این وسط،
دستهها
یک پرنده، یک پرواز.
امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلیها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشهاش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاکرو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. میخواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعلهورش میکرد وعدهی زمانِ موعودیرو میشنید که هرگز نمیرسید. پاییز بود. میشنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
میان واژه ها گم شده ام. خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی دفترم شبیخون زد. طوفانِ لعنتی رحم ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر ترسان بغض می کند، و من در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم! طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود می غلتند و سقوط، هنوز متوالیترین درد لحظه هاست. خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در