جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 44.

قصه کوکو، 37. بهمنماه آهسته می‌گذشت و سرما همچنان همه چیز رو در کنترل خودش نگه داشته بود، اما زندگی همچنان خیال باخت دادن نداشت و شهر زنده راهش رو هرچند خیلی سخت، اما موفق به جلو باز می‌کرد و پیش می‌رفت. مالک خونه زمان چند روزی توی بیمارستان موند و به محض اینکه تونست از جاش بلند شه و راحت نفس بکشه طبق انتظار همه و در کمال نارضایتی آدم‌ها دوباره به سالن زمان و به تاریکخونه برگشت و خاطر ساکنان سالن از این بابت کمی جمعتر شد. اما برق و گاز همچنان قطع بود و کسی نمی‌دونست جنگ زندگی با انجماد تا کی و تا کجا قراره
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 43.

قصه کوکو، 36.   تا مدت‌ها بعد از اون شب منجمد قصه اتفاقی که واسه خفاش افتاد نقل شب‌های شلوغ خونه زمان بود. همه بدون استثنا حسابی از این ماجرا خوشحال بودن و محدودیتی هم در ابراز خوشحالیشون قائل نمی‌شدن. -دلم خنک شد. بدجوری دلم می‌خواست حق اون پشمالوی پرنده رو بذارم کف دستش ولی از دست من خارج بود. -آره راست میگه حالم جا اومد. -حق با شماست منم این اتفاق رو دوست داشتم. -تنها تو نیستی ما همه دوست داشتیم. -البته این بلایی که سرش اومد دور از انتظار نبود. باید حدسش رو می‌زد که با این مدلش عاقبت یک کسی یک جایی به یک دلیلی به
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 42.

قصه کوکو، 35.   -اینهمه بهت گفتم بلند شو یه حرکتی کن گوش نکردی! چقدر زور زدم ملتفت بشی اون ترک‌ها خطرناکن! چقدر گفتم این سکون لعنتی رو تمومش کن بیا اون سوراخ‌های لعنتی رو بگیر! چقدر اصرارت کردم بلند شی پیشگیری کنی که این افتضاح درست نشه ولی نشنیدی! آخرش به جای اینکه پا شی اوضاع رو درست کنی واسه خلاصی از دستم کلیدت رو چرخوندی این در کزایی رو بستی و آروم دراز کشیدی روی این تخت و اجازه دادی پشت این در هرچی نباید پیش بیاد. الان دیگه حله؟ دیگه لازم نیست این در قفل باشه؟ نمی‌خوایی بلند شی پرتم کنی بیرون؟ محض اطلاعت سرامیک‌های اون
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 33.

قصه کوکو، 26.   و زمان همچنان نامحسوس و مداوم می‌گذشت. هوا روز به روز سردتر می‌شد و انگار این پیشروی خیال انتها نداشت. مهمونی پردردسر اون هفته برگزار شد و همه چی درست پیش رفت و در کمال خاطرجمعی کوکو هیچ کدوم از ساعتنشین‌های خونه زمان به خاطر شکستن هیچ اصلی به دردسر نیفتادن. بین آدم‌ها هم همه چی خوب پیش رفت و کارها خیلی سریع از گفتار به عمل رسیدن. مالک خونه زمان از طرح‌های داده شده استقبال کرد اما تأکید کرد که هرگز اجازه ورود اسباب‌بازی‌های ترکیبی‌رو به لیست محصولاتش نمیده و اصرارها و توضیحات هم کاری از پیش نبردن. در نتیجه گرداننده این ماجرای جدید
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 32.

دیماه آهسته به انتها می‌رسید. شهر همچنان در جنگی نابرابر با زمستون ترک برمی‌داشت و همچنان پیش می‌رفت. خونه زمان رفته‌رفته با تغییرات جدیدش هماهنگ می‌شد و هرچند این تغییرات انگار انتها نداشتن، اما طرفدارانشون هر روز بیشتر می‌شدن و اوضاع طوری شده بود که کوکو حس می‌کرد از سرعت تغییرات اطرافش سرگیجه می‌گیره. تقریبا صبحی نبود که شاهد تغییر رنگ یا منظره‌ای در گوشه و کنار خونه زمان نباشه و یک یا چندتا از اطرافیانش به قابلیتی جدید، عجیب و دور از انتظار مجهز نشده باشن. اما شب‌ها همچنان همونطوری بودن. همون قدر شلوغ، همون قدر پرماجرا، و همون قدر تاریک. تفاوت بین فضای داخل و بیرون خونه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 31.

قصه کوکو، 24.   شب بسیار سرد اما آرومی بود. ساعتنشین‌های خونه زمان سرشون مثل همیشه به کار خودشون بود و در دسته‌های کوچیک و بزرگ مشغول شیطنت و تفریح و موارد جدی از جمله یاد دادن و یاد گرفتن و خدا می‌دونست چه چیزهای دیگه‌ای بودن. کوکو با جریان صداهای سالن همراه ولی از تمامشون جدا و در حال و هوای خودش بود. صدای پری از جهان شخصیش بیرونش کشید. -کجا هستی کوکو؟ کوکو مثل تمام این اواخر در جوابش تقریبا خودکار لبخند زد. پری به لبخند بی‌ارادهش جواب نداد. -من نگرانم کوکو. کوکو نگاه از شب بیرون پنجره برداشت. -نگران واسه چی؟ پری آه کشید. -واسه چلچله.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 29.

قصه کوکو، 22.   نیمه شب بود. کوکو گوش به صدای تندبادی که به شیشه‌ها ضربه می‌زد به بخار مه‌مانندی که روی شیشه سرد می‌شد و قطره‌قطره روی تاقچه می‌چکید خیره مونده و منتظر پایان ثانیه‌های خواب بعد از زنگ و بیداری مجدد ساکنان خونه زمان بود. این سکوت‌های کوتاه‌رو دوست داشت با این شرط که با خاطرجمعی همراه باشن. و خاطر کوکو جمع نبود. کوکو تقریبا هر شب انتظار غافلگیری‌های ناخوشآیندی‌رو داشت که امیدوار بود هرگز پیش نیان و نمی‌دونست بقیه هم هرچند حرفی نمی‌زدن، اما به همچین نگرانی‌هایی فکر می‌کردن یا نه. شاید نه همه، اما عده‌ای بودن که از حفظ احتیاط غافل نبودن. هدهد یکی از