جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان زندگی شاید همین باشد. (فصل دوم)

فصل دوم ******** خسته از یه روز کاری و سر‌و‌کله زدن با مردم، در حالی که امید تو دلش جوانه زده بود، کلید به در انداخت و وارد شد. کل طول روز لحظه‌شماری کرده بود و وقت برگشتن به خونه دلش خواسته بود، بال داشت تا زودتر به خونه برسه و نتیجه صحبت مادرش با مادر کسی که از جان شیرین، بیشتر دوستش داشت رو بشنوه… با دیدن کفش‌های مهربان جانش جلو در خونه، خوشحالیش صد چندان شد و وارد خونه شد. با صدای بلند سلام کرد و مهربان جان رو مشغول خواندن نماز دید. مادرش جواب سلامش رو داد و خواست به دنبال کارش برود که پرسید: “چی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان زندگی شاید همین باشد. ( فصل اول)

سلام به همگی امیدوارم حال دلتون حسابی عالی باشه و ایام بکامتون خیلی وقت بود پستی تو محله نذاشته بودم. گفتم این نوشته قدیمی رو کم کم بزارم .. این داستان برگرفته از واقعیته و فقط اسمها و مکانها رو تغییر دادم… فصل اول ******* خسته و کلافه کلیدمو تو در میچرخونم و وارد حیاط میشم. طبق معمول صدای حرف زدن بهرام داداشم بگوش میرسه، “صد بار گفتم مادر من …” در حال رو که باز میکنم، اونم سکوت میکنه و برمیگرده طرفم. “به‌به نگین خانم، حال شما. احوال شما. سیه موی شما، سفید روی شما!” خندم میگیره و از همونجا به پدر مادر و بهرام سلام میدم و
دسته‌ها
نشریه جهان آزاد

نشریه جهان آزاد، شماره 16: گشت و گذاری در دنیای با شکوه و جدید ما.

سلام به جویندگانی که برای یافتن تلاش میکنند. امید که روزهای پیشِ رو در نگاهتان به روشنای خورشید باشند! همقدم با گامهای محکمتان پا در راه نهاده و در گوشه و کنار جهانی آزاد عازم قصه ای دیگر میشویم تا ببینیم، بخوانیم و بیشتر از پیش بدانیم. با ما در سِیری دیگر از سِری سفرهای آشنا به جهان آزاد همراه باشید!   مشخصات مقاله نام مقاله: Navigating Our Brave New World: گشت و گذاری در دنیای با شکوه و جدید ما. نویسنده: Gabe Cazares منبع: Future Reflection مترجم: پریسا جهانشاهی گشت و گذاری در دنیای با شکوه و جدید ما   زمانی که به شاخه های کوچکمان امتیازی را
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

قدری با هم حرف بزنیم

البته قدری با من حرف بزنید. یک مشت حرف ها بزنید که توی عمرم نشنیده باشم. من شنیدار حرف های تکراری نیستم. ولی کلمات همیشه خودشان هستند. آنها هم زندگی خودشان را دارند. همان هایی که همیشه بوده اند و امروز هم هستند و فردا هم خواهند بود. این ما آدم ها هستیم که هر روز یک رنگ عوض می‌کنیم. امروز خودمان هستیم و فردا کس دیگری می‌شویم. وقتی به صد درجه زیر صفر رسیده باشی هیچ کلمه ای به کارت نمی‌آید. درست مثل من. منی که دیگر هیچ وقت خودم نیستم اما به هر طریقی روز ها را به شب و شب را تا صبح سپری می‌کنم. به
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یعنی واقعا هیچ راهی نیست!؟

بیست و چند سال پیش. بچه بودم. راه انگار خیال تموم شدن نداشت. چنان عجله داشتم برای رسیدن که وسط راه اگر مادرم نبود2دفعه محکم خورده بودم زمین. آخرش کفرش در اومد و دادش رفت هوا. -بابا چته الان می خوری زمین درست راه برو دیگه! خیالم به هیچی نبود. حتی داد مادر. فقط می خواستم برسم. -تو یواش میری. داداش هم یواش میره بابا هم یواش میره. الان همه رسیدن فقط ما دیر کردیم. گوش نمی دادم که واسه قانع کردنم چی ها میگن. فقط می رفتم. راه زیاد نبود ولی واسه من اون لحظه فاصله1قدم هم اندازه1جهان طول می کشید. عشقم فقط رسیدن بود و بس. می
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه خاطره بدونه شرح

چه شبی بود داشتم از خانه عمو به سمت منزل می آمدم منی که همیشه از تاریکی می ترسیدم همون کسی که با هزار امید در خانه عمویم رفته بودم و بدونه جواب و با چشمان گریان در راه برگشت بودم آره یه نوجوان 13 ساله که جز محبت و غم چیزی بارش نبود با تمامی وجود با خدا حرف می زدم خدا مهربونم من رو کمک کن دلم رو رها کن چرا و هزاران چرا خدا یه کاری کن مشکله رفع شه خدا من چیکار می کنم اگه این طوری بشه اگه نشه چی مگه نمی گویند از ته دل بخواه تا خودت هم بدهی خب من دارم