فصل یازدهم روزها به سرعت از پی هم میرفتن و ازشون جز خاطره ای چیزی باقی نمیموند. خاطراتی گاه خنده دار و جالب و گاه ناراحت کننده. دو تا از خنده دار ترین خاطرات اون روزها یکی وقتی بود که تازه از ایران برگشته بودیم و یه شب پنجشنبه لیلا گفت هوس حلوا کردم بیا برای شادی امواتمون یه حلوا بپزیم. هم خودمون بخوریم هم برای همسایه ها ببریم. منم موافقت کردم و برای خرید مقداری از وسایل همراه هم از خونه خارج شدیم. وقتی حلوا درست شد تو ظرف های یک بار مصرفی که خریده بودیم ریختیم و با هیجان از خونه خارج شدیم. به در هر خونه