سلام به هم محلی های خوب و باحالم! چطورید؟ خوبید؟ خوش میگذره؟ اوضاع خوبه؟…؟ امروز هوس کردم چنتا خاطره نابینایی خوشگل براتون تعریف کنم تا از خنده بترکید. خخخخ. قبل از اون باید خاطره نابینایی رو تعریف کنم. خاطراتی که به خاطر نابینا بودن ما اتفاق می افتن رو خاطره نابینایی میگن. البته خاطره نابینایی از جهات مختلف تقسیم میشن. ا: دسته بندی با توجه به احساسی که ما نسبت به اون خاطره داریم. که شامل شاد و غمناک میشه. که بیشتر وقتا هردو با همن ولی ما چون خیلی خوشبینیم، غمناکا رو هم تبدیل به شاد میکنیم. مثلا وقتی یه نابینا رو به خاطر نابیناییش استخدام نکنن، براش
Tag: راننده تاکسی
سلام امروز تصمیم گرفتم خاطره ای از دوران دانشجوییم تعریف کنم. زمانی که ادبیات انگلیسی می خوندم ترم سوم رو دانشگاه تهران مهمان شدم. این خاطره مربوط به اولین روزهای حضورم تو دانشگاه تهرانه. خوابگاه و دانشکده زبان هر دو امیر آباد بودند و به اندازه پنج دقیقه پیاده روی بینشون فاصله بود. اما پردیس مرکزی دانشگاه که اتاق مخصوص نابینایان اونجا بود خیابان انقلاب بود. من معمولا این مسیرو با تاکسی های خطی انقلاب می رفتم و ازشون می خواستم منو دم در دانشگاه پیاده کنن. یکی از روزایی که سوار تاکسی شدم و تو افکار خودم بودم از راننده خواستم همین کارو بکنه. اما جوابی نداد. وقتی