دستهها
رفت برای همیشه
سکوت می کنم. وقتی هم که گفتند برای همیشه رفت مدتی سکوت کردم. قلبم مثل قلب او می تپید. از خودم پرسیدم: یعنی واقعا باید مثل همه شیون کنم یا بی صدا اشک بریزم؟ درست دو هفته پیش در همین روز و همین ساعت بود که فهمیدم حالا است که نابینا شده ام. حالا است که چشم هایم را از دست داده ام و کم کم دیدم که تمام زندگی پرت گاهیست که هر زمان نزدیک است از آن سقوت کنم. دقیقاً دو هفته است که دیگر صدای دل نشین عصایش را از توی حیاط و ایوان نمی شنوم. دو هفته است که نه کسی برای نماز صبح از