جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطراتی از جنس شب! بخش ششم

سلامی گرم در این روز های بهاری، تقدیم به شما دوستان عزیز و هم دل! امشب با قسمت ششم خاطراتم در خدمت شما هستم. وقتی مراقب سؤال ها و پاسخ نامه و کارت ورود به جلسه کنکورم را از منشی تحویل گرفت، برای اولین بار با رضایت کامل از خودم محل جلسه را ترک کرده و به خانه برگشتم و شروع به تنظیم برنامه برای ورود به یک دانشگاه مادر در یک شهر بزرگ و مقبول کردم. به خوبی می دانستم که در انجام خیلی از کار های لازم و ضروری کاملا بی مهارت هستم و باید راهی برای از بین بردن این ضعف ها و بی مهارتی ها
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطراتی از جنس شب! بخش پنجم

شب های تنهایی, سخت نیست. سرد است!. مثل شب های زمستان, اگر بی پناه باشی! … سلامی به گرمی قلب عشاق, به شما هم محله ای های همراه … امشب با قسمت پنجم خاطراتم در خدمت شما هستم. با نا باوری صحبت های خانم مردانی را می شنیدم و به زحمت سعی می کردم حرف هایش را درک کنم. باور آن چه که به زبان می آورد واقعا برایم سخت بود. نمی توانستم باور کنم که دانشگاه الزهرا را برای همیشه از دست داده ام و تمام زحماتم برای گذراندن بیست واحد درسی فقط به خاطر یک اشتباه کوچک که خودم در آن گناه و تقصیری نداشتم بر باد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطراتی از جنس شب! بخش چهارم

کابوس میدیدم!. از خواب پریدم!. میخواستم که به آغوش تو پناه ببرم!. افسوس!… افسوس! یادم نبود که از نبودنت, به خواب پناه برده بودم! … صدای آرام پاندول ساعت سکوت شب را بر هم میزند. شب آرام و سردیست!. امشب باز یکی از آن کابوس های همیشگی به سراغم آمد و خوابم را آشفته کرد. وهشت زده از خواب پریدم. با خودم فکر کردم: برای این که از حال و هوای این کابوس آشفته بیرون بیایم, بهترین کار نوشتن است. پس حالا که قرار است چیزی بنویسم, چه بهتر که با نوشتن ادامه خاطراتم به قولی که به دوستان خوب هم محله ای داده ام وفا کنم. دوست دارم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطراتی از جنس شب! بخش سوم:

سلامی گرم, در این شب سرد زمستانی خدمت شما دوستان هم محله ای … با قسمت سوم خاطراتم در خدمت شما هستم: دوران راهنمایی هم بالاخره تمام شد و وارد دبیرستان شدم. بعد از یک عالمه فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم و همچنین مشورت با دبیر رابطم, بالاخره یک مدرسه مناسب پیدا کردم که در آن ثبت نام کنم. از خوشحالی دلم میخواست پر در بیاورم چون میدانستم که با شروع مدارس, باز سفر ها و اجرای برنامه ها با گروه شیدا از سر گرفته میشود و یک دنیا لذت نصیبم میگردد … پس از گذشت تقریبا یک هفته از شروع مدرسه, کم کم حقایق تلخ جدیدی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مختصری از سرگذشتِ خودم

با سلام خدمت همه ی دوستانی که وقت گذاشته و این پست را مطالعه میکنند. میخوام ابتدا از قانونی مهم که در پیشرفتِ من خیلی مؤثر بوده البته خیلی سطحی براتون بگم. و سپس باز هم خیلی سطحی از سرگذشتم براتون خواهم گفت که ربطِ زیادی به همان قانون داره. و این رو هم بگم که 8 9 روزی مشهد رفته بودم برای زیارت و سرکشی به شرکت و تیمَم و از محله دور بودم. حالا که برگشتم، اتفاقهای خوب و بدِ زیادی اینجا افتاده. که از آن جمله موفقیت یک شطرنج بازِ نابینا و داغدار شدنِ آقا شهروز و خانواده ی محترمشان هست که جا داره به نوبه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

گوشه ای از خاطرات من از زندگیم

سلام هم محله ای های عزیزم. خوب و خوش و سر حال که هستید انشا الله؟ خب خدا را شکر. حالا من تصور میکنم که همه میگید: بله. خخخخخخخخ خب قصد دارم مختصری از زندگی خودم را به صورت یه خاطره اینجا براتون بنویسم. من جمله ها را نمیتونم مثل شما خوب کنار هم بچینم. واژه ها هیچوقت اون طور که میخوام تو ذهنم نمیاند. خخخخ تو مدرسه هم همیشه زنگ های انشاء عزا میگرفتم، چون قلم خوبی نداشتم همیشه انشا هامو به صورت داستان مینوشتم. مثلاً اگر راجع به فصل بهار قرار بود انشا بنویسیم من یه داستان از یه خانواده سر هم میکردم و تحویل میدادم. حیف
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

انتخاب عنوان این پست با شما!

من خوابم مییاد, از اون خوابم مییاد های واقعی که در اثر استعمال بیش از حد پیتزا ایجاد میشه و چنگ میندازه به همه وجودت تا بخوردت! من دیوونه ام, یک دیوونه به تمام معنا آنارشیست و اینجور حرفها. من یک پیتزا خور کاملا بی ظرفیتم که امشب بعد از استعمال چند تا تیکه پیتزای کیکی از نوع گوشت راسته دارم ضعف میرم و شکمم باااد کرده و یک مخدری توی بدنم تولید شده که داره از سر و کول احساساتم بالا میره و منو مجبور میکنه که بنویسم که بگم که بخندم که خوابم بییاد که دیوونه باشم و مسخرگی کنم و مسخره بازی در بییارم و حواسم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دیروز تا حالا بر من چه گذشت؟

سلاااام. اولش اینترنتم داره ته میکشه. سه تا اکانت چهارده ساعته تمام کردم و بازم کافیم نیست. نمیدونم این چه محدودیتیه که ساعتیش کردند اینترنت را. آخه یا حجمی یا ساعتی. تکلیف ما از نظر من هنوزم روشن نیست. دکتر توکلی هم طی نامه ای که به مرکز محاسبات زده بودند نشد توافق درخور ما رو از اون مرکز جلب کنند. خوب. بگذریم. به هر حال من دیروز که سه شنبه باشه یعنی 26 دی رفتم آموزشگاه نابینایان سامانی و بعد از معطلی به علت مشغله مدیر، یه دستی سر و گوش یکی از کامپیوتر ها کشیدم که به نظر میرسید چیزیش نباشه. بعدش یه ناهار با دوق یخ
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

وقتی نمیتونی سرگذشتم را تا آخرش بخونی چرا میخونی؟

سلام دوستان. این سرگذشت غیر واقعی من است: دیوونه وار با یک مشت حرف های کلیشه ای اومدم سراغتون دوستای خوبم. باورتون نمیشه حتی توی چه حسی دارم این رو مینویسم. هیچ تلاشی برای قشنگ شدن این نوشته ندارم. فقط و فقط میخوام بفهمید و بدونید که من چه احساسی دارم. خری. خر. خریت. دیوونگی، جنون. شب شده از علی اصحابی داره با بلند ترین سطح صدای ممکن توی گوشم پخش میشه و در عین حال تمام دماغم پر شده از عطر دخترا و پسرا و خودم و سیگار و کباب و عطر چیپس و پفک و هزار عطر نگفته دیگه مثل عطر هیزم خشک کهنه. مثل عطر زغال.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

زندگی خصوصی مجتبی خادمی از پریروز تا حالا

درود فراوان.

از کی و از چی بنویسم واسه تون واسه دل خودم. از عماد می نویسم. ی بچه نمکی که یکی دو ماه میشه اومده محله ما. ی داداش داره به اسم رضا. خودش شیش سالشه و داداش رضاش نه سالشه. طبیعتا ی پدر و ی مادر هم دارند. از عرب های خوزستان و حوالی اهواز به این جا مهاجرت کردند. روز اولی که حدود یک ماه پیش شایدم کم تر دو سه هفته پیش دیدمشون خییلی شیطون به نظر میرسیدند. به شوخی و جدی سنگ پرت میکردند و خوب خطر داشت. من در این جور موارد به جای نصیحت که پرت نکنید میخوره تو سر یکی میشکنه از روش های دیگه ای استفاده می کنم

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت بیستو ششم مهرماه 90 / ذرت و تهچین