دوستان سلام. وقت بخیر. قبل اینکه ادامه مطالب رو بنویسم، ذکر چند موضوع رو ضروری دیدم: من از نوشتن این مطالب چند هدف دارم. یکی انتقال تجارب و آشنا کردن شما با فرهنگ خارج از کشور و دوم انگیزه دادن برای تلاش بیشتر در زندگی. من سعی می کنم توصیفاتم از وضعیت خودم و اطرافم منصفانه باشه و از ارائه ی یک تصویر بی نقص و آرمانی بپرهیزم. سعی می کنم در عین اینکه نوشته هام امیدبخش باشه، مشکلات و یاس ها و شکست ها رو هم بنویسم که شاید تجربه ای باشه برای دیگران. شما هم میتونید با نظرات و انتقاداتتون بحث رو سمت و سو بدید. همچنین
Tag: سفرنامه
بعد از بازگشت از ارمنستان، رزومه ام را برای سفارت ایمیل کردم. اما یک چیز من را بسیار نگران کرد. فرم DS که از طرف دانشگاه استونی بروک صادر شده بود لا به لای مدارکم بود. انتظار داشتم این فرم را سفارت نگه داشته باشد اما به من پس داده بودند. کمی استرس سراغم آمد. یک هفته بعد، ایمیلی از سفارت دریافت کردم که سوالاتی درباره سفرهای خارجی قبلی ام پرسیده بود. خیالم راحت شد که این مرحله را رد کرده ام و در حال بک گراند چک هستم. شنیده بودم صدور ویزای امریکا حدودا 2 تا 3 ماه به طور متوسط به طول می انجامد. من هم برای
دستهها
یک مهمانیِ آسمانی
بسم الله الرحمن الرحیم روی تخت در هتل از این دنده به آن دنده میشوم. مرتب به خودم بد و بیراه می گویم. امشب حتما باید بروم. خودم تنها و بدون هیچکس باید بروم. فکر می کنند نمی توانم؟ کاری ندارد که. نیمه شب از هتل میزنم بیرون, از کوچه سرشور میرم جلو تا به خیابان برسم. بعد میروم سمت راست, بعد از کمی جلو رفتن به آن سوی خیابان می روم و مستقیم مسیرِ روبرو را پیش می گیرم تا به ورودی باب الجواد برسم. آره همینه. این مسیر را بارها در ذهنم مرور کرده ام. شب اول می خواستم تنها بروم. اما نشد. یکی از دوستان نیمه
بسم الله الرحمن الرحیم و سلام! کارلا سِرنا یک بانوی گردشگر ایتالیایی است که در وی سیاحت در قفقاز به بیماری مبتلا میشود. پس از بهبودی نسبی به پیشنهاد دوستانش راه تهران را در پیش میگیرد. حدود چهار ماه در تهران به گردش میپردازد. سپس از راه قزوین و رشت، ایران را به مقصد قفقاز ترک میگوید و گردش در آنجا را پی میگیرد. وی، همچنین، شرح گردشش در قفقاز را در کتاب دیگری با عنوان سیاحت گرجستان از خود به یادگار گذاشته است. سفرنامه وی با عنوان «آدمها و آیینها در ایران»، معروف به «سفرنامه مادام کارلا سِرنا»، توسط آقای علیاصغر سعیدی به فارسی ترجمه شده است.
بسم الله الرحمن الرحیم بسم رب الحسین تاریخ دقیقش یادم نیست, ولی یادم است سه شنبه هفت و نیم صبح, مجهز و آماده, کوله به کولم, بند کفش ها بسته, بیرون خانه منتظر بقیه ایستاده ام. در دلم شوری به پاست. بعضی از سختی و بعضی از طولانی بودن راه می گویند. مسیری 80 کیلومتری از نجف اشرف تا کربلای معلی. از آن گروه چهل نفری در ابتدای کار خبری نیست. دسته دسته شده اند و هر کدام برای خود و به سلیقه خود به سمتی رفته اند. حدود بیست نفر مانده بودیم. شخصی که با خانواده آمده و پسری که مادرش را با ویلچر آورده, می گفتند که
بسم الله الرحمن الرحیم. بد جوری درونم به تکاپو افتاده بود. توصیف هایی که سال های قبل از دوستان شنیده بودم و حس غریبی که درونم قل قل می کرد که من هم باید آذر امسال به پیاده روی اربعین بروم. ولی با کی؟ چه کار کنم؟ به کی بگم می خوام برم کربلا؟ 119 رو گرفتم. ساعت هشت صبح دهم آبان 1393 را بیان کرد. ده روز دیگر اربعین بود و هنوز کاری نکرده بودم. با دست روی دست گذاشتن هم کاری پیش نمی رفت. یک لحظه با خودم گفتم باید بروم. عدم بینایی ام نباید مانع رفتنم شود. درست است کسی هنوز با من همراه نشده ولی
سلام. عیدتون مبارک. امیدوارم که دلتون شاد و لبتون خندون باشه. و اما ادامهی ماجرا: واحد پول تایلند بات هست که هر صد بات اونا 12 تا 15 هزار ما میشد. قیمت اجناس به پول ما خیلی گرون در میومد. ما از یکی از فروشگاههای بزرگشون به نام: mbk خرید کردیم برندها و مارکهای خیلی متفاوت از لباس تا کیف و کفش رو به فروش گذاشته بودن. یه نکته ی خیلی جالب این بود که خیلی از مغازه ها، تخفیف داشتن. از دوستی که در کشور دیگه زندگی میکنه شنیدم حتی روزهای خاصی هست که کلا همه ی کالاهای بعضی از فروشگاهها، تخفیف میخوره، تا همه ی اقشار جامعه
سلام سلام امیدوارم که حالتون خوبِ خوب باشه. اومدم از تایلند بگم براتون. در این سفر خیلی موضوعات برای من تازگی داشت حتی خیلی از موارد جزو اولینها بودن مثلا سوار شدن به هواپیما که دوسالگی سوار شده بودم و مسلم بود که چیزی یادم نباشه. حقیقتا یه ترس خیلی عجیبی داشتم که به کمک دوستان و راهنماییهاشون خیلی از استرسم کم شد. در طول این ششتا اردو خیلی سعی کردم با هواپیما سفر کنم که تجربه ی پرواز رو داشته باشم و از استرسم کم بشه، ولی هر دفعه یه موضوعی پیش میومد که نمیشد. خلاصه استرس پرواز یکی از بزرگترین درگیریهای ذهنیم شده بود، تا اینکه روز
ضمن درود فراوان و عرض ادب! من دوباره اومدم تا براتون تعریف کنم و آنقدر حرف بزنم و با حرفهایم سرتون را بخورم…، روز اول بعد از تحویل سال تا اومدیم کارهای باقی مانده ی خونه تکونی را بکنیم ظهر شد و بیخیالش شدیم و به خانه ی مادر رفتیم تا به یاد سالهای گذشته دور هم جمع بشیم و ناهار بخوریم… عصر هوا بادی شد و محمد و مریم کوچولو بادکنک به دست به حیاط رفتند و بادکنکها را به باد سپردند و باد هم دو بادکنک قرمز و صورتی را بالا برد تا به کودکانی دیگر در جایی دیگر برساند و آنان را خوشحال کند…، حالا دو
درود بر شما دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه. خب همونطور که در جریان هستید، مستند صوتی سفر به استانبول رو به طور کامل تقدیم حضورتون کردم و جا داره که از همه ی عزیزان بابت لطفی که به بنده داشتن تشکر کنم. در جریان انتشار این مستندها، سه درخواست از طرف مخاطبان این پستها دریافت کردم. 1: انتشار سفرنامه ی متنی. 2: انتشار تمام آهنگهای به کار رفته در این مستند در یک فایل به صورت یکجا. 3: انتشار خلاصه ای از تمام قسمتهای مستند صوتی در یک فایل صوتی. خب از اونجا که من هم بچه ی خوبی هستم، هم حرف گوشکن هستم، هم گوشکنی هستم، خلاصه
درود بر شما دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه. پنجشنبه، دوازده شهریور نود و چهار: ساعت حدوداً یک ربع به سه بود که از خونه زدم بیرون. ساعت سه با بچه ها توی میدان آزادی قرار داشتم. سر ساعت سه اونجا بودم و تا همدیگه رو پیدا کنیم، دیگه سه و ربع شده بود. من، امیر، تبسم، مهدی و شبنم. مهدی دوست قدیمی امیر از زمان مدرسه هست و شبنم هم خانمش هست. مهدی نابینا و شبنم کمبینا هست. خلاصه دور هم جمع شدیم و قرار بود که با مینیبوس راهی امامزاده داوود بشیم. منتها دیدیم مینیبوسی که میخواستیم باهاش بریم فقط یه مسافر توش هست و نهایتاً با
بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی، صوفی نشود صافی، تا در نکشد جامی. چند روز پیش، توسط یکی از همکاران خوش ذوقمان به منطقه ییلاقی شان دعوت شدیم. حدود ساعت دو بعد از ظهر به اتفاق دو تن از همکاران و خانواده شان از گرما و شرجی شهر رشت رهسپار آن دیار خوش آب و هوا شدیم. از رشت، انزلی و رضوانشهر گذشتیم و به شهر پَره سَر رسیدیم. در نزدیکی سه را پونِل، به خانواده میزبان ملحق شدیم و به همراه آنها به خانه زمستانی شان رفتیم. بعد از قدری استراحت و گفت و گو، به سمت آبشار ویسادار حرکت کردیم. به نقل از یک خبرنگار:
سلام دوستان. خب تعطیلات عید هم به سرعت سپری شد و همه چیز داره به روال عادی بر می گرده. تنها چیزی که می مونه خاطره ها هستن که به این راحتی از ذهن پاک نمی شن. هدف من از ثبت این خاطره شریک کردن شما در روز های خوبی هست که گذروندم و تجربیاتی که شاید خوندنش خالی از لطف نباشه. اگه بخوام به طور کلی راجع به تعطیلات بگم امسال تا روز نهم به دلیل پروژه ای که باید اردیبهشت ماه تحویل بدم بیشتر توی خونه گذشت و بیرون رفتنم به دید و بازدید های هر ساله محدود شد که البته لطف خودش رو داشت. اما از
درود به همگی! عده ی کمی که خیلی خوشحال شده بودید گوشکن تعطیل شده، به خوشحالیتون ادامه بدید که میگند خنده و شادی بر هر درد بیدرمان دواست و خوب شما که از تعطیلی ی سایت خوب خوشحالید حتما ی درد بیدرمونی دارید. مطمئنم با شادی کردن برای تعطیلی سایت، این درد بیدرمان شما هم خوب میشه. قول میدم. ستاد حمایت از بیماری های مجازی خاص… خخخ و اما شمایی که جزو گروه اکثریت هستید که چراغ روشن یا چراغ خاموش، منتظر برگشتن سایت بودید، باید بگم شما هم میتونستید فرض کنید گوشکن واسه همیشه، تعطیل شده. اینطوری، وقتی برگشت، سورپریز میشدید. نه مگه؟ احساس میکنم هرچی اینجا بیشتر
با درود فراوان به شما گوشکنیهای عزیز. البته منظورم فقط اعضای گوشکن نیست، بلکه همه کسانی است که این نوشته را می خوانند، چرا که وقتی کسی در گوشکن باشد و مطلبی را بخواند عضو هم نباشد، در آن هنگام گوشکنی محسوب می شود. القصه، همانطوری که قبلاً گفته بودم روز شنبه 27 مهرماه، سفر دو هفته ای من به دیار همیشه سبز کردستان آغاز گردید، حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که با دوست عزیزم جناب آقای علی هدایتی با یک دستگاه پراید، به طرف تهران راه افتادیم قرار بود آن شب تهران استراحت کنیم و صبح یکشنبه به سفرمان ادامه دهیم. همه چیز از قبل دقیقاً