دستهها
شکسته بال
ماشین سر چهار راه خاموش است. از ماشین پیاده می شوم. دست های بی حرکتم را روی گوش هایم می گذارم. فقط صدای بوق است و بوق و بوق و من هیچ نمی شنوم. چشم های پف کرده ام توان دیدن ندارند. فقط نگاه می کنم. پلیس نزدیک می آید و می گوید: چه اتفاقی افتاده است؟ چرا حرکت نمی کنید؟ جناب به این ماشینها بگویید اینقدر بوق نزنند. من عجله دارم. بگذارید بروم. پلیس با نگاهی عاقل اندر سفیه به من رو می کند و می گوید: صبح روز اول هفته مردم را با این حرف های بیهوده تان خراب نکنید. همه اینجا عجله دارند. می دانم؛ اما