جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دل نوشته هوا کمی غمگین است. شاید باران بیاید

پشت پنجره روی صندلی خیالم نشسته ام هوای تلخ پاییز را میبلعم. تلخی این هوای سرد با حلاوت گذشته هایم  به هم میآمیزند  معجون ملسی در سینه ام پدیدار میشود. احساس مطبوعی تمام وجودم را در بر میگیرد. انگار چیزی در درونم طغیان میکند. آرام آرام بالا میآید  به سینه ام که میرسد دلم میگیرد. یاد چیزی آزارم میدهد. کنجکاو میشوم اما مه غلیظی راه را بر من میبندد. باران میگیرد مثل  نفسهایم مثل آن دختر کوچک همسایه که حالا دستهایم را میگیرد مرا به سویی میکشاند  آنجا که میرویم باران چند دقیقه ایست بند آمده بوی خاک به مشامم میرسد. دخترک دستم را رها میکند چشمهای سیاه کوچکش