قصه کوکو، 8. زندگی شبیه یک چرخ زنگ زده آروم و سنگین جریان منجمدش رو طی میکرد و پیش میرفت. کند، سخت، اما بیتوقف. زمستون چنان سرد بود که انگار میخواست هر حرکتیرو منجمد کنه. سرما از هر روزنهای به هر جایی سرک میکشید و به جریان کند اما مداوم زندگی انجماد میپاشید. سالن ساعتها و عروسکها هم از این حمله در امان نبود. به خصوص شبها هوا چنان سرد میشد که حتی عروسکها داخل ساعتهاشون برای مقابله باهاش مجبور میشدن پرهاشونرو پوش بدن. با اینهمه رفت و آمدها در طول روز جریان داشتن و زمستون و زمان همچنان در امتداد هم پیش میرفتن. کوکو هم مثل بقیه این