با سلام خدمت شما دوستان عزیز امیدواریم ایام به کام باشه. سرتون رو درد نمیاریم و میریم سراغ قسمت سوم توجه: دقیقه این قسمت کمی طولانیتر از قسمتهای قبل هست. قسمت سوم پادکست سفر 3 روزه به جزیرۀ زیبای کیش
Tag: همسر
دستهها
ویژگی های یک همسر خوب
سلام می کنم به تمامی دوستان عزیز در محله ی نابینایان. امید است که حال همگی خوب باشد. بعد از مدتی در خدمت شما هستم با……… ویژگی های یک همسر خوب: ۱٫ اشتباهات گذشته شما را فراموش می کند. یک شریک خوب، گذشته شما را نادیده می گیرد و دائم اشتباهاتی را که یادآوری آنها هیچ نفعی به حال رابطه تان ندارد، بازگو نمی کند. ۲٫ مقایسه نمی کند. یک شریک زندگی مناسب تفاوت انسان ها را درک می کند و می داند که هر شخص نقاط ضعف و قوت خود را دارد. بنابراین شما را با افراد دیگر مقایسه نمی کند. ۳٫ به رابطه دوطرفه اعتقاد دارد. او
سلام گرم من را شما دوستان و همراهان عزیز محله پذیرا باشید، امیدوارم روز و روزگار به کامتون باشه… خب برم سر اصل مطلب… دوستان هم محلی عزیز اومدم خبر شکفتن همسر عزیزم در بیست و هشتمین پاییز زندگیش را به گوش جهانیان برسونم…و از اینجا بهش بگم علی جان آقای من سالروز میلادت مبارک. نمیتونم براتون وصف کنم که چقد ناراحتم که اتفاقات پیش اومده اخیر باعث شد در این روز کنار همسر خوش قلبم نباشم…ولی از اینجا میخوام به گوشش برسونم از این که 7و ماه و اندی میشه همسرم شده خوشحالم… امید دارم در کنار هم بهترین ها برای هم باشیم.. این مطلب را هم تقدیمت
دستهها
خانمم در گوشاتا بگیر
درووود دوستان. شما بگید حالا من چیکار کنم. تولد خانم عزیزم، عشقم، هانیه خانم، 19 آذر با 28 سفر همزمان شده. حالا یعنی میخواید تبریک نگید؟ راضی میشید از 100 کامنت کمتر بخوره؟ گلم شیرازی هستا. خونگرم و هیجانی. کم نذاریدا. خب عزیزم. دستات را بردار. کافیه. بشنو چی میگم. بچه ها خانم من هانیه جونم یه فرشته هست. مهربون و فهمیده. یه دسته گل نه یه باغ گل هست. ولی این هدیه خدا را قدرش را خوب ندونستم. گاهی اونجور که باید درکش نکردم یا اونجور که باید حمایت نکردم. خلاصه اذیتش کردم. حالا اول ازش میخوام بزرگواری کنه این شوهر خطاکار را ببخشه و بهش قول میدم
دستهها
خاطرات شیرین من
سلام دوستان. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چه خبرا؟ منم خوبم. بد نیستم. شکر خدا. الان داشتم جوابی که رعد بزرگ و دوست داشتنی به کامنتم داده بود رو مطالعه میکردم. یعنی پارس آوا داشت مطالعه میکرد. بلند خواند منم شنیدم. چقدر مهربون خخخخ. داشتم میگفتم. رعد نوشته بود قرار بوده آشناییت با میلاد رو برامون بنویسی. گفتم بیام یک چیزایی بنویسم. یادش بخیر. هشت تیر 93 بود که من به کرمان رفتم. کسی باورش نمیشد. خودمم باورم نمیشد. چون خانوادم خیلی سختگیر بودن. اما از اونجایی که خدا میخواست راهی شدم و بعد از نامه نگاری های فراوان اقامتمو در خوابگاه گرفتم. روز دهم تیر تو بهزیستی کلاس داشتم که
جوابش ساده است: میخواهم دوباره درس خواندن را شروع کنم و منبع درآمدی برای خودم و (در صورت لزوم) خانوادهام ایجاد کنم. زنی میخواهم که زحمتکش باشد و مرا به دانشگاه بفرستد. و در حالی که من در آرامش درس میخوانم، از فرزندانمان مراقبت کند. به درس و مشق و بهداشت آنها برسد. آنها را همیشه تمیز و سالم نگه دارد. به زندگی شخصی و اجتماعی آنها برسد. آنها را به اماکن اجتماعی (پارک، موزه، باغ وحش) ببرد. اگر بیمار شدند، از آنها مراقبت کند. نگذارد بیماری آنها مانع تمرکز من شود. شاغل باشد و درآمد قابل توجهی را به خانه بیاورد. درآمدش را صرف من و فرزندانمان کند.