ورود به محله
تغییر اندازه ی متن
جستجوی قدرتمند محله
-
نوشتههای تازه
- تقدیم پنجمین بازی از فصل سوم! پنجشنبه ها، از ساعت 22، همراه ما باشید! در فصل سوم از بازی صوتی مافیا!
- سریال بازی مرکب، Squid Game, به صورت توضیح دار، اختصاصی محله نابینایان: قسمت نهم و پایانی از فصل اول اضافه شد!
- تجسم یک رویای دوردست، قسمت دهم.
- سریال کرگدن، به صورت توضیح دار، اختصاصی محله نابینایان: قسمت بیستم اضافه شد.
- بهروزرسانی، از تاریخ 5تیر ماه با پخش کتاب «سیلی واقعیت»، در برنامه صدای کتاب از رادیو گوشکن در خدمتتان هستیم.
بایگانی برچسب: s
بازم تابستون اومد
بازم تابستون گرم و پر از خاطره سوار بر قطار فصلها از راه رسید و با اومدنش منو برد به اون سالا. اون سالایی که اگرچه خیلی دور نیستن و خیلی از رفتنشون نگذشته، ولی مثل برق و باد گذشتن. … ادامهی خواندن
پستوی خاطرات (۳): قسمت دوم از به یاد آن روزها
بسم الله الرحمن الرحیم و سلام! هرچند از روزهای کودکی و گردشهای بیدغدغه و سرخوشانه مدتهاست فاصله گرفتم، اما دستنوشتههای بچهها از محیط روستا منو یه بار دیگه به اون فضای دستنخورده و باصفا برد. روزایی که خونه پدربزرگ … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده اجاق, باغ, بوانات, پدربزرگ, پستوی خاطرات, خاطرات کودکی, خانه خشتی, خردسالی, دهه ۷۰, دوغ, روستا, روستای پدری, روستای مادری, سیمکان, شب, شب روستا, صبحانه, صداهای شبانه, صدای شب, مادربزرگ, مزرعه, ناهار, نیمه شب
19 دیدگاه
سفرت به خیر باباجی جونم
خیلی کوچیک که بودم، یادمه یه تویوتا وانت داشتی که پشتش رو هم چادر زده بودی. نمیدونم چرا! ولی هممون یه جورایی اون ماشینو خیلی دوست داشتیم. همیشه هرجا که میخواستیم بریم، پشتش زیر انداز مینداختیم و میریختیم پشت وانت … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, صحبت های خودمونی
برچسبشده بابابزرگ, باباجی, پدربزرگ, خداحافظی, خداحافظی با باباجی
91 دیدگاه
شرمنده از اینکه دیر متوجه شدیم، مهربانو درفشی جوان درگذشت پدربزرگ لایق و شایستهتان را تسلیت می گوییم
درود یاران، دیروز بطور تصادفی متوجه شدم که پدربزرگ هم محله ای با سابقه و همنوع یعنی مهربانو حنانه درفشی جوان بدرود حیات گفته اند. هرچند دیر ولی درگذشت این پدربزرگ مهربان و از ورزشکاران بنام ایران زمین را به … ادامهی خواندن
راحت بخواب بابا رمضونم
خیلی کوچیک که بودم، یادمه همیشه وقتی میومدیم خونت، اول از همه، از توی ماشین میپریدیم توی مغازت. بستنی کیم، پفک، شیر کاکائو، نوشابه شیشه ای، کیک، هر چی میخواستیم برمیداشتیم. تو و ننه هم دوتا خوراکی میذاشتید روش و … ادامهی خواندن
منتشرشده در خاطره, داستان و حکایت, صحبت های خودمونی
برچسبشده بابا بزرگ, بابا رمضون, بابا رمضون من, پدربزرگ, پدربزرگ من
46 دیدگاه