قصه کوکو، 26. و زمان همچنان نامحسوس و مداوم میگذشت. هوا روز به روز سردتر میشد و انگار این پیشروی خیال انتها نداشت. مهمونی پردردسر اون هفته برگزار شد و همه چی درست پیش رفت و در کمال خاطرجمعی کوکو هیچ کدوم از ساعتنشینهای خونه زمان به خاطر شکستن هیچ اصلی به دردسر نیفتادن. بین آدمها هم همه چی خوب پیش رفت و کارها خیلی سریع از گفتار به عمل رسیدن. مالک خونه زمان از طرحهای داده شده استقبال کرد اما تأکید کرد که هرگز اجازه ورود اسباببازیهای ترکیبیرو به لیست محصولاتش نمیده و اصرارها و توضیحات هم کاری از پیش نبردن. در نتیجه گرداننده این ماجرای جدید
Tag: پرواز
دیماه آهسته به انتها میرسید. شهر همچنان در جنگی نابرابر با زمستون ترک برمیداشت و همچنان پیش میرفت. خونه زمان رفتهرفته با تغییرات جدیدش هماهنگ میشد و هرچند این تغییرات انگار انتها نداشتن، اما طرفدارانشون هر روز بیشتر میشدن و اوضاع طوری شده بود که کوکو حس میکرد از سرعت تغییرات اطرافش سرگیجه میگیره. تقریبا صبحی نبود که شاهد تغییر رنگ یا منظرهای در گوشه و کنار خونه زمان نباشه و یک یا چندتا از اطرافیانش به قابلیتی جدید، عجیب و دور از انتظار مجهز نشده باشن. اما شبها همچنان همونطوری بودن. همون قدر شلوغ، همون قدر پرماجرا، و همون قدر تاریک. تفاوت بین فضای داخل و بیرون خونه
دستهها
یک پرنده، یک پرواز.
امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلیها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشهاش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاکرو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. میخواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعلهورش میکرد وعدهی زمانِ موعودیرو میشنید که هرگز نمیرسید. پاییز بود. میشنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
عزیزان همراه سلام. امید که سفر زندگیتون هر لحظه پربارتر، شیرینتر و زیباتر از پیش باشه! لحظهی تحقق آرزوها همیشه بینظیره. فرقی هم نمیکنه در چه سن و سالی باشیم. اما زمانی که این تحقق آرزو با کسب یک تجربهی جدید و اثرگذار همراه باشه، اون لحظه بیتردید به یکی از نقاط خاص عمر به حساب میاد. از اون نقطههایی که میتونه خط پروازمون در باقی راه عمر رو مشخص کنه. ما هر کدوم چندتا از این لحظهها در زندگیمون داشتیم؟ چه قدر از مزیتهای این لحظههای طلایی استفاده کردیم؟ و قراره که به چندتا از این لحظههای خاص در زندگیمون برسیم؟ سفر این بارمون به جهان آزاد داستانیه
دستهها
فقط یک قدم جلوتر
وقتی عصایم از زمین کنده می شود، آن را محکم در دست می گیرم و بر زمین می کوبم. فریاد می زنم: « ول کن این عصای بی صاحاب شده رو ». ادامه می دهم: « چند بار بگم عصا رو نکش ». در اطرافم صداهایی می شنوم که مرا به آرامش دعوت می کنند با جمله هایی مثل: خانم شما ببخشید. عصبانی نشید. ایشون از اینجا رفته. رفته؟ رفته. درست مثل دزدها. چیزی دزدیده و رفته. راستی او چه چیزی را دزدیده بود؟ کیفم را؟ چمدانم را؟ شاید هم عصایم را! اما نه. او صبرم را دزدیده بود. صبر ناشی از اعتمادم را. اعتماد کرده بودم که او
دستهها
من و شب و رویا!
دو دقیقه مونده به نیمه شب شنبه. قطار زمان داره با همون حرکت1نواختش میره طرف نیمه شب. هی بابا زمان خسته نباشی! در بالکن و پنجره آشپزخونه بازه. از بیرون صداهای شبانه میاد داخل. از پارک رو به رو صدای شلوغی های از جنس تفریح. از دورها صدای دعای شب ماه رمضان. از دورتر و گاهی از همین زیر پنجره صدای ماشینی که رد میشه به مقصد خدا می دونه کجا. نسیم نامحسوس بین فضای باز قدم می زنه و در رفت و آمدش بین در بالکن و پنجره پشت سرم نوازشم می کنه. چه قدر لطف نوازش هاش رو دوست دارم! نشستم زیر اوپن روی اون مبل کهنه
ضمن درود فراوان و عرض ادب! دوستانی که در این پست شرکت کرده اند بیایند تکلیف چگونگی دریافت عیدی خود را مشخص کنند… خب من دیشب داشتم خاطره ی پروازم را در ورد مینوشتم که در اثر بی احتیاطی خودم کل نوشته هایم پرواز کردند و رفتند پیش پستها و کامنتهایی که بارها توسط مدیر پرپری شده اند… حالا هم فعلا حالشو ندارم که دوباره بنویسم و نوشتن خاطره را میگذارم برای فرصتی دیگر… بله دوستان من با هواپیما به بغداد و نجف و کربلا پرواز کرده بودم و حالا دوستانی که درست حدس زده بودند تشریف بیاورند و چگونگی روش دریافت عیدی خود را مشخص کنند تا من
دستهها
ده شایدم یازده بهمن
دستهها
پاییز
یک فصل زرد، یک دست سرد، یک شام درد! پاییز، سرد و غم انگیز، با گام هایی خسته، ویران، شکسته، بر روح زخم خورده ی خاک، تاریک، غمناک، رد درد می پاشید. زمین، مدفنِ سردِ باغ ها شمشاد، تیره از ماتم، خسته از بیداد، زمان، در سکوتی تار، بی گذر، بیمار، در تماشای تدفینی بی تابوت، بر مزاری که نبود، آهِ سرد می پاشید. دیدگانِ دهشت، به بزمِ سرخِ تماشا نشسته بود، شبی که رفته رفته رنگ خون می گرفت، دری که بر طلوع صبح بسته بود. گشوده می شد، سینه ی سردِ این داستان، با کلیدی از جنسِ آتش، به نامِ آسمان، آسمانِ وسیع، آسمانِ پاک، و می
دستهها
داستان کوتاه پرواز
سلام. مثل این که باید هر بار که من قراره یک پست بزنم یه نفر مسببش باشه؛ این بار که خانم رهگذر نوشته زیباشون رو برامون خوندند به فکر داستانی افتادم که سال اول دبیرستان نوشته بودمش. راستش اصلاً عادت به نگه داشتن نوشته هام ندارم؛ یعنی یا می نویسم و پاک می کنم و یا در وبلاگم ثبتشون می کنم. قبل از این که وارد فضای مجازی بشم در مدرسه مون انجمن ادبی تشکیل داده بودیم و دور هم دیگه هر کسی شعر یا داستان می نوشت و به اتفاق معلم ادبیاتمون آقای عصمتی و میهمانانی که ایشون دعوت می کردند به نقد اون ها می نشستیم. اگر
به به به، سلااااااام بر بچه محلهای گل و گلاب محله نابینایان. امروز روز اول مرداد ماه و روز تولد دو بزرگمرد آریایی از دیار محله ماست. یکیشون دکتر بعد از این، و یکی دیگه شون ادیب. خب دیگه یواش یواش باید متوجه هویت این دلیر مردان عرصه علم و ادب این سایت عظمی شده باشید. بله، یکیشون دکی پرنده خودمون یعنی همون جناب دکتر پرواز هستن از ناکجا آباد. و اون یکیشون هم جناب سعید خان عابدی از اصفهان هستن که امروز ما افتخار برگزاری جشن تولد این دو عزیز رو داریم. دکی جون، کجاااایی که یادت به خیر!!! هعی، نازی،
پرواز کردن پریدن از دست کسی خلاص شدن تقلا برای رهایی همه و همه چیزهایی بود که در کودکی باهاش آشنا شدم. از همان وقت که پرنده ای اگر به دستم می افتاد کلی ذوق می کردم که حالا می توانم دقیقا شکل و حالات پر و بدنش را ببینم. یادم هست که پرنده بیچاره کلی تقلا می کرد تا هرچه زودتر رها شود برود توی آسمان نمی دونم چیکار کند. برود رها باشد. برود کلی با خودش حال کند. شاید اون چیزی می دید که من یا دیگران نمی دیدیم. به هر حال که تقلا کردن را از کبوترهای حرم امام رضا هم خیلی یاد گرفتم آخه بابام