قصه کوکو، 35. -اینهمه بهت گفتم بلند شو یه حرکتی کن گوش نکردی! چقدر زور زدم ملتفت بشی اون ترکها خطرناکن! چقدر گفتم این سکون لعنتی رو تمومش کن بیا اون سوراخهای لعنتی رو بگیر! چقدر اصرارت کردم بلند شی پیشگیری کنی که این افتضاح درست نشه ولی نشنیدی! آخرش به جای اینکه پا شی اوضاع رو درست کنی واسه خلاصی از دستم کلیدت رو چرخوندی این در کزایی رو بستی و آروم دراز کشیدی روی این تخت و اجازه دادی پشت این در هرچی نباید پیش بیاد. الان دیگه حله؟ دیگه لازم نیست این در قفل باشه؟ نمیخوایی بلند شی پرتم کنی بیرون؟ محض اطلاعت سرامیکهای اون
Tag: کلید
قصه کوکو، 34. بهمنماه از قلب انجماد آهسته پیش میرفت و میگذشت. خونه زمان همچنان در تکاپوی آشنای همیشگیش با زمستون در جنگ بود و راهش رو به پیش باز میکرد. سخت بود ولی پیشروی هرچند کند و به شدت سخت، اما در جریان بود. توده گوشه سالن دیگه به هم نریخت و دردسر درست نکرد و حالا آروم و بیخطر به نظر میرسید، اما خیال کوکو و چندتای دیگه همچنان از وجودش در گوشه سالن راحت نبود. -ما باید یه راه سریع و قابل انجام واسه حل دوتا مشکل پیدا کنیم. اولیش این چیزمیزهای این کنار و دومیش قرنیزها که واقعا میتونن خطرساز بشن. -با دومی موافقم ولی
دستهها
بُدوبُدو بستنی
تق, تق, تق, سلام ِ انگار کسی تو کافیشاپ نیست پس چرا در کافیشاپ بستس؟ پس من چیکار کنم اومدم اینجا میخام یه بستنی خوش مزه درست کنم. خب بزارید برم پیش مدیر ببینم کلید کافیشاپ رو بهم میدن یا نه؟ سلام مدیر میشه کلید کافیشاپ رو به من بدید میخام برم اونجا و یه بستنی خوشمزه درست کنم که بچه های محله بخورن تا کمی خنک بشن و انرژی بگیرن تا بتونن بهتر تو محله کار کنن. آخه مدیر خیلی وقته که در کافیشاپ بستس و هیچ کس نیومده چیزی درست کنه که همه بخورن و انرژی بگیرن. من هم دیدم چون هوا گرم هست و بچه ها