سلااام بچهها. چطورید؟ خوبید؟ خوش میگذره. دلم برا همه تون تنگ شده بود. خودمم نمیدونم چرا هی یه چیزی پیش میاد که از محله دور میشم. الان 6 ماهه که یه جایی نزدیک مدرسه اجاره کردم و تا هفته پیش اینترنت نداشتم. بعدم که شست و شو و رفت و روب و پخت و پذ که وقت برا آدم نمیذاره که به دوستاش سر بزنه. امیدوارم که دیگه بینمون فاصله نیفته.راستش تو این مدت چنتا مطلب مهم و جالب وجود داشت که میخواستم یه پست بزنم و درباره شون توضیح بدم. مثل خونه گرفتنم و شرایط کاریم و برخورد قشنگ یه گلفروش با بچههای نابینا و برخورد تحقیر آمیز
Tag: گل
دستهها
برسد به دست بهار!
یک نفس مانده که زمین ریه هایش را از هوای بودنت لبریز کند… قلب جهان دارد از دلشوره ی شیرین وصال به معشوقه اش میکوبد، همه چیز مهیاست برای آمدنت، از آواز شاد و رقص قناریها در آسمان، تا فرشی از گل و سبزه به زیر پایت. تا تن لطیفت را سرما نیازارد خورشید عطر حضورش را به سر تا سر زمین یخ بسته میپاشد… و حالا این تویی! این تویی که آرام آرام میرسی از کوچه های تاریک و سرد زمستان و با هر قدم نزدیکتر شدنت جهان را هوایی تر میکنی… و اینک، تنها یک قدم مانده که جهان مست شود و لمس کند تن لطیف معشوقه
دستهها
شاعر دلباخته
من و این ثانیه های پر درد من و این کوه غم و رنگی زرد تو همآغوش بهار تو همآغوش گل و سبزه و نور منم آن خسته ی از خنده ی پر مهر تو دور… تو پریزاد خیال منی و منم آن شاعر دلباخته ای که غزل میبافد از سر گیسویت تویی آن عابر که میرسد هر شب از آوار غم و خستگی جاده ز راه و نگاه ماهش میشود در شب تاریک خیالم مهمان… و من اما هر شب بی تو و با یادت قصه ی بیکسی بعد تو را زمزمه میکنم آرام به گوش یادت
سلام دوستان کتابخوان گوشکنی روز یا ظهر و یا شبتون بخیر دست پر اومدم جلد دوم داستانهای هزار و یک شب رو هم با خودم آوردم وایسا بابا اینقدر نگرد تو جیبمه قبل از اینکه لینک بذارم میخواستم از مدیران گوش کن یه گِلهِ ای بکنم من قبل از اینکه جلد دوم هزار و یک شب رو بذارم دو تا پست دیگه هم گذاشتم هر دوتاش آهنگ اما هنوز منتشر نشده خدا میدونه این پست هم بعد از سه یا چهار روز منتشر بشه برای احتیاط هر پستی رو که میفرستم تو ده جا ذخیره میکنم میگم نکنه این هم منتشر نشه برای هر پستم مجبورم لینک تماس
دستهها
رنگهای نابینایی:
سلام بر گوشکنیهای عزیز. محمد بلوری، روزنامه نگار پیشکسوت کشورمان در روزنامه ایران نوشت: در آموزشگاه شبانه روزی نابینایان، جمعی از دختران نوجوان توی کارگاه دور میز درازی نشسته بودند و کار روزانهشان را انجام میدادند. مقابل هر دختر نابینا کپه ای از لنگه های قیچی مخصوص گل چینی ریخته بود و آنها با دست کشیدن روی میز لنگه های نر و ماده قیچیها را جفت جفت مییافتند و آنگاه هر جفت را زیر دستگاه پرس قرار میدادند و پرچشان میکردند. این کار روزانهشان بود که در مقابل دستمزدی اندک انجام میدادند. بعد از کار هم عصازنان روانه کلاس درس میشدند و به انتظار معلمشان مینشستند. آن روز بهاری،