جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یه روز پرخاطره

آروم چشمامو باز کردم. احساس کردم جام عوض شده. دست زدم به اطرافم و دیدم که یه تخت دیگه هست با مدلی که با تخت خودم خیلی فرق میکرد. یه کمی ترسیده بودم. یعنی من الآن کجام؟ نکنه چیزیم شده منو آوردن بیمارستان! یه دفه روی دیوار بغل تختم یه کلید زنگ پیدا کردم. دستم میلرزید از ترس. ولی بالاخره زنگو زدم. چند ثانیه بعد یه دفه یکی درو باز کرد و اومد تو و گفت: قربان صبحتون به خیر. صبحانه رو داخل تختتون میل میکنید یا تشریف میارید پایین؟ من همینطوری هاج و واج مونده بودم این دیگه کیه؟ چی داره میگه؟ فکر کردم داره سر کارم میذاره