? ? ? ? سلام و هزاران درود خدمت دوستان عزیز. امیدواریم ایام به کامتون باشه. ما امروز عصر از خونه زدیم بیرون و با اتوبوس واحد به پارک شهر شیراز یا همون پارک آزادی رفتیم. تصمیم گرفتیم این کاری رو که بارها خودمون تجربش کردیم به عنوان یه تجربه در اختیار شما هم قرار بدیم بلکه انگیزه ای باشه برای افرادی که به هر دلیلی هنوز اقدامی برای استقلال اون هم به تنهایی نکردن یا انگیزه ای باشه برای دوستانی که توی همه کارهاشون از آژانس استفاده میکنن و از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده نمیکنن. انشا الله که مفید باشه به ما که خیلی خوش گذشت،
Tag: اتوبوس
مقدمه متأسفانه یا شاید هم خوشبختانه، در سفر دلچسبی که عید تجربه کردم، وسیلهای برای نوشتن در اختیار نداشتم، یا اگر هم داشتم، برای ثبت خاطراتم از آن استفاده نکردم. این سفرنامه، از چهارده فروردین، یعنی یکی دو روز پس از پایان سفرم شروع شد به نگاشته شدن، و طبیعیست که با توجه به حافظهی ماهیوار من، بسیاری از جزئیات را فراموش کرده باشم، توالی بسیاری از اتفاقات را از یاد برده باشم، و اسامی و وقایع حتی مهم نیز از ذهنم فرار کرده باشند. در این نوشته، باید اسامی واقعی به اسامی غیر واقعی تغییر داده شده باشند، تا اشتباههای احتمالیم، موجب ایجاد سوء تفاهم برای هیچ شخصی
هشدار: تمامی اسامی، شخصیتها، و رخدادهایی که در این داستان آورده شدهاند، ساختهی ذهن نویسنده هستند و واقعیت ندارند. هرگونه تشابه عناصر این داستان با عناصر موجود در دنیای واقعی، کاملاً ناخواسته بوده و از کنترل نویسنده خارج است. شما با ادامه دادن به خواندن این داستان، میپذیرید که خواندن این داستان برای شما طبق قوانین محلی که در آن ساکنید مجاز است و نیز میپذیرید که این داستان صرفاً یک داستان تخیلی میباشد. در غیر این صورت، لطفاً این صفحه یا این سایت را ترک کنید. نویسنده نیستم و طبیعیه که هیچ سررشتهای هم از نویسندگی نداشته باشم. حتی قوانین و قواعدی هم که در خصوص داستاننویسی توی
سلام سلام. مثل همیشه امیدوارم حالتون خوب باشه. امروز یه اتفاق با مزه واسم پیش اومد که گفتم به اشتراکش بذارم. خدایی ما هم فیلمی داریم تو این رفت و آمدها و ارتباطاتمون با مردم! امروز سوار بیآرتی شدم و چون تا مقصد، مسیر طولانی نبود، و البته اتوبوس هم خیلی شلوغ بود، تصمیم گرفتم همون اطرافِ در بایستم. نزدیک ایستگاه با صدای تقریبا بلند خانمی، توجهم جلب شد: اولی: خب نمیتونم پا شم! چرا خودتون پا نمیشین؟ دومی خدا به دادی آخِرتِد بِرِسِد. یه دفعه یکی دو دستی منو گرفت: عزیییزم! بیا بشین! من: نه خانم، ممنونم. من باید پیاده شم. راحت باشین. اولی چرا قضاوت میکنید! دیگه
دستهها
یک سفر بین شهری
از ماشین پیاده شدم. راننده هم پیاده شد. راننده: بفرمایید سمت چپ. کمی جلوتر. بله. درسته. این ورودی ترمیناله. همین رو مستقیم بِرید. از لحنش کلمه مستقیم رو تا حدود صد متر تخمین زدم. کوله پشتی رو روی پشتم مرتب کردم. مقنعه رو از زیر دسته هاش بیرون آوردم تا چروک نشه که ظاهر خوبی نداره. عصا رو توی دست راستم گرفتم و حرکت کردم. دست چپم آزاد بود. از کتاب خانه ملی می اومدم. دعوت شده بودم به نشست فنآوری و بریل. فردا صبح هم با یه گروه دانشآموزی به عنوان مربی عازم تبریز بودیم. باید هر چه زودتر خودم رو به رشت میرسوندم تا بعد از کمی
به نام خدا سلام هم محله ای های عزیز. بذارید از اینجا شروع کنم. داشتم توی محله میگشتم و خوشحال و سرمست از اینکه پست قبلیم به نام دلم تنگ شده واسه شبهای برفی چقدر مورد توجه بچه های گل محله قرار گرفته و هی اتفاقهای این چند روز اخیر زندگیم رو توی ذهن آشفته ام مرور میکردم, یه دفعه به این موضوع رسیدم که قسمت, تا چه حد میتونه توی زندگی یه آدمی مثل من تاثیر خودش رو بذاره. حالا آروم آروم با همدیگه میریم جلو تا ببینیم چه افکاری منو و شما رو به نوشتن و خوندن این پست کشونده.شایدم تهش به هیچ نتیجه ای نرسیم
سهیل معینی در آرمان نوشت: باید وسایل حمل و نقل عمومی در همه جای دنیا براساس استاندارد ها باشد و به گونه ای طراحی شوند که همه مردم با انواع شرایط بتوانند از این وسایل استفاده کنند. بنابراین باید طراحی ها اعم از تاسیساتی که در ایستگاه های سامانه حمل و نقل عمومی وجود دارد، ساختمان های ایستگاه ها و چه خود وسایل به گونه ای باشند که مورد استفاده عموم مردم واقع شوند. به همین دلیل استانداردی وجود دارد که سامانه های حمل و نقل باید با آن منطبق باشند، یعنی کف اتوبوس ها و قطارها با لبه های ایستگاه در یک سطح قرار بگیرند تا افراد با
سلام سلام، بی مقدمه میرم سر خاطره ی امروز، البته به خاطره نپیوندیده شده، یعنی پیوندیده نشده، یعنی پیوند نداده شده، یعنی پیوند داده نشده، چقدر انتخاب عنوانش سخت بود،! مطمئنا اگه اتوبوسهای شهر شما کارتی باشه یه سری مسئولینی هستن که میان بالا کارتهای مسافرهارو چک میکنن، من چون کلا نصف عمرم تو اتوبوسا گذشته دیگه همشون منو میشناسن، یکیشونه که چنان با من رفیق شده که انگار بیست ساله منو میشناسه، خلاصه امروز دیدمش با چنان ذوقی گفت سلاااام عزیییزم، ولی من جوابشو ندادم، حالا چرا، چون مطمئن نبودم با منه خخخخ. دوباره اومد نزدیکتر گفت سلاام منم آروم جوری که اگه با من نبود ضایع نشم
سلام دوستان خوبم در سایت و گروههای واتساپی محله ی نابینایان. امروز با یک رمان ایرانی از مرحوم بانو فهیمه رحیمی به نام اتوبوس خدمت رسیدم که امیدوارم لذت ببرید. درباره نویسنده: فهیمه رحیمی متولد1331 بود و در کودکی ساکن خیابان 17 شهریور بوده است. آن طور که خودش تعریف کرده بود، نخستین فعالیت ادبی جدی اش نوشتن قطعه ای ادبی با عنوان دلم برای پروانه می سوزد در 9سالگی بوده است. این قطعه آن قدر مورد توجه مادرش( که خودش انشا نویس متبحری بوده) و نیز مدیر و معلم های مدرسه اش قرار می گیرد که باعث ایجاد انگیزه در او برای ادامه فعالیت های ادبی اش