ماموریتم در اداره مورد نظر که تمام شد, راننده محترم مرا به اداره بازگرداند, از خودرو پیاده شدم و از او تشکر کردم. در محوطه اداره در حال قدم زدن به سمت ساختمانِ ورودی بودم, پرنده روحم در هوای دل انگیز بارانیِ پاییز, شادان و رقص کنان, از این سو به آن سو پَر می کشید, بالهایش را با قطراتِ باران شستشو می داد و به شکرانه این همه نعمت, در مقابل خالق هستی بخش سر فرود می آورد, زیر لب می خواند و زمزمه می کرد که چه فصل دل انگیزی و چه خالقِ مهربانی, هر فصلی را به قلمِ تدبیر و ذوقِ ربّانیَ ش چه زیبا نقش