خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یک مهمانیِ آسمانی

بسم الله الرحمن الرحیم روی تخت در هتل از این دنده به آن دنده میشوم. مرتب به خودم بد و بیراه می گویم. امشب حتما باید بروم. خودم تنها و بدون هیچکس باید بروم. فکر می کنند نمی توانم؟ کاری ندارد که. نیمه شب از هتل میزنم بیرون, از کوچه سرشور میرم جلو تا به خیابان برسم. بعد میروم سمت راست, بعد از کمی جلو رفتن به آن سوی خیابان می روم و مستقیم مسیرِ روبرو را پیش می گیرم تا به ورودی باب الجواد برسم. آره همینه. این مسیر را بارها در ذهنم مرور کرده ام. شب اول می خواستم تنها بروم. اما نشد. یکی از دوستان نیمه