خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل سوم

چند روزی به دادگاه مانده و دلشوره ی عجیبی به دلم چنگ میزند. از سویی دلم می خواهد مثل اکثریت مردم آزاد باشم و هرکاری دلم خواست انجام دهم. و از سویی دیگر با خودم می گویم به راستی آزاد شوم که چه کنم. باز هم گرفتار یکی مثل عطایی شوم. و باز جواب خودم را میدهم که: اون موقع تازه اومده بودم تهران نه سنی داشتم و نه تجربه ی کار تو شهرهای بزرگ. برای خلاصی از شر این فکرهای مزاحم دفترچه را برمیدارم تا کمی با نوشتن سرگرم شوم تا کمتر فکر و خیال های بیهوده به سرم بزند. *************** هنوز چهلم بابا و دایَ نرسیده بوکه