خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصول ششم و هفتم

اون روز و چند روز بعدش پروین خانم حرفی نَزَد و هروقت سوال کردم، با گفتن اینکه فعلا استراحت کن پسر جان وقت زیاده برای حرف زدن، بحث رو خاتمه میداد. واقعا نگران بودم که چه اتفاقی در انتظارمه. بالاخره یه روز صبح پروین خانم به حرف اومد. پسر جان بشین باید حرف بزنیم. اطاعت کردم و روبروش نشستم و چشم به دهانش دوختم. رضا ازم خواسته با دوستش که مدیر دبیرستانه حرف بزنم و ثبت‌نامت کنیم و تو بتونی ادامه تحصیل بدی. این از بابت تحصیلت. ما یه بقالی داریم که خودم ادارش میکنم، از امروز البته بعد از ثبت‌نام میای مغازه کنار دست خودم تا بعد ببینیم